سعد و سعید
افزوده شده به کوشش: Astiage
شهر یا استان یا منطقه: شمال
منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 147 - 149
موجود افسانهای: سیمرغ
نام قهرمان: سعد و سعید
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دلاوران
روایت سعد و سعید از افسانه های جادویی است. در این افسانه از اشیاء جادویی همچون قالیچه پرنده چوب و ترکه درخت جادویی سرمه دان سحر آمیز استفاده شده. همچنین از موجودات افسانه ای چون سیمرغ که در این روایت برخی اعضاء بدنش دارای قدرتی جادویی هستند این اشیاء و اجزاء جادویی نقش تعیین کننده ای در شکل گیری و پیش برد این افسانه دارند.در روایت سعد و سعید یکی از برادرها، یعنی سعید، هیچ نقشی ندارد. به نظر میرسد این روایت جزیی از روایتی بزرگتر است. چرا که به رغم بسیاری ساده اندیشی ها در افسانه ها معمولا بیهوده از اشیاء با موجودات و آدم ها استفاده نمی شود. مثلاً این دو برادر بر طبق قاعده کلی افسانه ها در پایان به گونه ای با هم مرتبط می شوند. اما در روایت سعد و سعید، تقریباً در اوایل افسانه، سعید از آن خارج می گردد.کمک قهرمان در این روایت سه پرنده هستند که قهرمان را با راهنمایی های خود از بدترین وضعیت گرفتار شدن در جزیره نجات می دهند.خلاصه این روایت را می نویسیم.
زن بیوه ای دو تا پسر داشت و یک سیمرغ اگر کسی سر سیمرغ را می خورد پادشاه میشد اگر جگرش را میخورد هر روز صبح صد تومان زير بالشش می یافت. حاکم شهر که این چیزها را میدانست برای زن پیغام فرستاد که اگر سیمرغ را بکشد و به من بدهد تا بخورم او را به زنی میگیرمزن وقتی پیغام را شنید سیمرغ را کشت و پخت و حاکم را خبر کرد. سعد و سعید پسران زن وقتی از مکتب به خانه آمدند دیدند روی رف یک بشقاب است. نگاه کردند، دیدند گوشت پخته شده سیمرغ توی آن است. سعید سر سیمرغ را خورد و سعد جگرش را.موقع خوردن غذا، حاکم دید نه از سر سیمرغ خبری هست نه از جگرش از زن پرس و جو کرد. زن گفت: حتما بچه هایم خورده اند. حاکم گفت: «باید آنها را بیاوری تا من شکمشان را پاره کنم و جگر و سر سیمرغ را در بیاورم. بچه ها، که پشت در ایستاده بودند تا این حرف را شنیدند فرار کردند رفتند و رفتند تا رسیدند به یک دوراهی کاغذی پیدا کردند که در آن نوشته شده بود اگر هر دو از یک راه بروید کشته میشوید برادرها از هم خدا حافظی کردند و یکی از راست و دیگری از چپ به راه افتادند.سعید که سر سیمرغ را خورده بود به دیاری رسید که مردمش داشتند برای انتخاب پادشاه کبوتر می پراندند. سعید هم گوشه ای ایستاد. کبوتر پرید و پرید بعد نشست روی سر سعید بار دوم و سوم هم که پرنده را پرواز دادند باز نشست روی سر سعید او شد پادشاه شهر.سعد رفت تا رسید به سرزمین دلاوران که نام حاکمش هم دلاوران بود. دلاوران دختر بود و رسم داشت که هر غریبه ای به شهر او می آمد، کنیزی پیشش می فرستاد. وقتی شنید سعد به آن شهر آمده کنیزی را پیش او فرستاد. صبح سعد صد تومان به کنیز داد روزهای دیگر هم به هر کنیزی که دلاوران برایش می فرستاد صد تومان میداد. دلاوران بالاخره فهمید که سعد جگر سیمرغ را خورده او را دعوت کرد و سرکه هفت ساله به او خوراند، بعد لگدی به پشت سعد زد. او هم جگر را بالا آورد. دلاوران جگر را برداشت و خورد.سعد آن شهر را ترک کرد تا نزد برادرش برود میان راه دید دو نفر به سویش می آیند. به او که رسیدند سعد از حال و کار آنها پرسید. گفتند: «ما دو برادر هستیم که بر سر تقسیم دو چیز از میراث پدرمان اختلاف داریم یکی سرمه دان است که اگر کوری به چشم بزند بینا میشود و اگر بینایی به چشم بکشد کور می شود یکی هم قالیچه است که اگر کسی روی آن بنشیند و بگوید با قالیچه سلیمان مرا به شهر دلخواهم برسان می رساند.سعد تیری انداخت و گفت: هر کدام آن تیر را زودتر بیاورید. هر دو مال او می شود. دو برادر رفتند دنبال تیر سعد هم سرمه دان را برداشت و روی قالیچه نشست و گفت یا قالیچه سلیمان مرا به شهر دلاوران بیر قالیچه پرید و رفت.وقتی به شهر دلاوران رسید دختر را دعوت کرد که روی قالیچه بنشیند. سرمه دان را هم به او داد بعد گفت یا قالیچه سلیمان ما را به جزیره ای برسان قالیچه هم حرکت کرد و پرید و آنها را به جزیره ای برد.سعد رفت شنا کند. دلاوران سوار قالیچه شد و به شهرش برگشت. وقتی سعد آمد دید نه دختری هست و نه قالیچه ای از ناراحتی زیر درختی دراز کشید. در این موقع سه تا کبوتر آمدند و روی درخت نشستند. یکی از کبوترها گفت: اگر این جوان پوست این درخت را بکند و به پاهایش ببندد، می تواند از جزیره خارج شود و اگر شاخه ای از این درخت بردارد به طرف هر کسی آن شاخه را بگیرد، او تبدیل به خر میشود.سعد کارهایی را که کبوتر گفته بود انجام داد و از جزیره نجات پیدا کرد. رفت تا رسید به شهر دلاوران اول دو تا از قراولها را که نمیگذاشتند او وارد شهر شود تبدیل به خر کرد. بعد رفت سراغ دلاوران شاخه را به طرف او گرفت. دلاوران تبدیل به خر شد و هرچه التماس کرد و گریه و زاری راه انداخت در «سعد» اثری نگذاشت. سعد گفت: «اگر جگر سیمرغ و سرمه دان و قالیچه را پس بدهی دوباره آدمت میکنمدلاوران که چاره ای نداشت قبول کرد سعد او را به شکل اولش برگرداند و همه چیزهایش را پس گرفت. سعد دلاوران را به زنی گرفت و شد حاکم شهر.