Eranshahr

View Original

سزای نیکی (2)

افزوده شده به کوشش: Astiage

شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان

منبع یا راوی: ح. م. صديق

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 141 - 144

موجود افسانه‌ای: مار و روباه سخنگو

نام قهرمان: مرد فقیر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: مار

روایت های مختلفی از این افسانه در دست داریم در یکی از روایت ها مار درون شکم مرد میرود اما در اینجا مار درون جعبه می خزد. پیام این افسانه ظاهراً بدبینانه است. اما در حقیقت این روایت با نشان دادن برخی از کارهای ناروا به زعم سازندگان قصه به عوامل پذیرش اصل منفی سزای نیکی بدی است اشاره می کند و این خود نوعی انتقاد کردن است.

یکی بود یکی نبود یک مرد فقیر بود که هرروز کله سحر از ده خارج می شد می رفت شهر کارگری عمله گی میکرد پول در می آورد و زندگی میکرد. یک روز که مثل همیشه میرفت شهر سر راهش یک جعبه دید. نزدیک شد صدایی از توی جعبه گفت ای مردا مرا از توی جعبه در آر که از تشنگی دارم می میرم.تو کی هستی؟ صدا گفت: من یک مارم یک مارگنده خیلی وقت است توی این جعبه زندانی هستم.» مرد که اسم مار را شنید دلش ریخت پایین و راهش را گرفت که برود مار صدایش کرد و به التماس و لا به گفت مردا به من رحم کن این قدر سنگدل نباش مرد دلش به رحم آمد برگشت و در جعبه را باز کرد، اما همین که مار بیرون آمد. دور مرد حلقه زد و گفت: حالا خودت بگو کجایت را نیش بزنم؟ مرد گفت: ظالم! من که به تو نیکی کردم سزایش این است که به من بد کنی؟ مار گفت: «مگر نشنیده ای میگویند سزای نیکی بدی است مرد گفت نه چنین چیزی میان ما آدمیزادها نیست. ما خوبی را خوبی عوض می دهیم بدی را بدی یکی مار گفت و یکی مرد گفت تا این که آخر سر قرار گذاشتند بروند و از سه تا جاندار بپرسند که سزای نیکی نیکی است یا بدی اگر آنها گفتند که سزای نیکی بدی ست مار هر کجای مرد را که میخواهد نیش بزند وگرنه راه خودش را بگیرد و برود. به این ترتیب به راه افتادند رفتند و رفتند تا رسیدند به یک گاونر مرد گفت: ای گاو! آیا سزای نیکی نیکی است یا بدی؟ گاو گفت: البته که بدی است. مگر نشنیده ای که میگویند: یا خشیلیغا یا مانليق (تعبیر آذری. یعنی بدی در برابر نیکی)مرد تعجب کرد و گفت: «دلیلی هم داری؟ گاو نر گفت چه دلیلی بهتر از این که من نه ماه از سال را برای خاطر صاحبم جان میکنم اما او به من یک شکم سیر کاه نمیدهد که هیچ پیر که شدم سرم را هم میبرد گوشتم را میخورد و پوستم را می اندازد زیر پاهایش این است سزای خوبی های من؟ مار گفت: «دیدی؟ حالا کجایت را میگویی تا نیش بزنم؟ مرد گفت: «هنوز دو تایش مانده رفتند رفتند رسیدند به خر مرد گفت: رای خر آیا سزای نیکی نیکی است یا بدی؟ خر گفت: البته که بدی است مگر نشنیده ای که میگویند یا خشیلیغا یا مانليق ؟ مرد گفت: «دلیلت؟ خر گفت: «ما خرها برای آدمیزاد تا پای جان خدمت میکنیم. اما آنها علف کافی نمی دهند که هیچ همیشه هم به بدی یادمان میکنند. این است سزای نیکی های ما؟ مار گفت: «شنیدی؟ من که دیگر نمی توانم صبر کنم مرد گفت: «باید از آخری هم بپرسیم.» رفتند و رفتند این دفعه رسیدند به یک روباه مرد گفت: روباه بیگ سزای نیکی تو این دنیا نیکی است یا بدی؟ روباه گفت: «برو بابا من چه می دانم. و راهش را گرفت که برود. فکری شد که ببیند این چه دردش شده است که همراه یک مار دوره افتاده و می پرسد سزای نیکی چیست؟ برگشت و گفت: میخواهی چه کنی که بدانی سرای نیکی نیکی است و یا بدی؟ مرد همه ی بدبختی خود را از سر تا ته برای روباه نقل کرد. روباه رفت تو فکر و گفت همه حرف هایت دروغ است! مرد گفت: برای چه دروغ بگویم؟ روباه گفت چون که مار به این بزرگی نمیتواند توی جعبه جا بگیرد! هر چه آن دو قسم خوردند روباه باور نکرد و گفت: تا با چشم های خودم نبینم باورم نمی شود! القصه، روباه را بردند پیش جعبه و مار برای ثابت کردن قضیه حلقه حلقه رفت تو جعبه روباه هم جلدی جست و در جعبه را بست و گفت: - حالا باورم شد! مرد از روباه تشکر کرد و گفت: روباه بیگ! آفرین به هوشت که مرا از دست این ظالم خلاص کردی، کاشمی توانستم از خجالتت در بیایم روباه گفت: مرد تو این دنیا سزای نیکی بدی است! و راهش را کشید و رفت مرد هم از طرف دیگر به راه افتاد و رفت تا رسید به یک شکارچی شکارچی پرسید: این طرف ها شکاری ندیدی؟ مرد گفت چرا یک روباه همین الان از این راه رفت شکارچی رد روباه را گرفت و تازی هایش را ول کرد روباه در محاصره ی تازی ها این بر میدوید و آن بر میدوید که مرد را بالای تپه دید و گفت: دیدی گفتم . سزای خوبی بدی است!