سلیم جواهر فروش
افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: محسن میهن دوست
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 191 - 194
موجود افسانهای: خناس، دیوگلهبان، پری و مرغ شُکر
نام قهرمان: سلیم جواهرفروش
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: خناس و دیو گلهبان
افسانۀ «سلیم جواهرفروش» یا «سلیم جواهری»، از افسانههای جادویی است. موجودی که در این روایت از او به عنوان«خناس» نام برده شده، همان دوال پا است که موجودی افسانهای است پاهایی دراز و باریک دارد و بر پشت هر کس بنشیند، پاهایش را به دور او میپیچد و دیگر پیاده نمیشود و هر جا که او اراده کند، «مرکب» باید برود. به تعبیری دوال پا نشان از خوی بد آدمی است که چون مسلط گردد موجب آزار و تباهی میشود. قهرمان قصه برای رهایی از چنگ آن باید سست و ضعیفش سازد. کاریکه قهرمان این روایت، با خوراندن شراب به خناس (دوال پا) انجام میدهد.
سلیم جواهرفروشی بود که از مال دنیا بسیار داشت،و چون اهل سیر و سیاحت بود روزی به کشتی نشست و عازم سفر شد، اما از «بخت بد» دریا توفانی شد و کشتی شکست، و سلیم خود را به تختهپارهایچسباند و به ساحل رسید. در ساحل مردمانی بودند که با مسلمانان جنگ داشتند.سلیم در صف آنان قرار گرفت و با مسلمانان جنگ کرد، ولی چندی نگذشت که به دست آنان اسیر گردید و زمانی بعد از دست مسلمانان هم گریختسلیم رفت و رفت تا در بیابان به مرد پیری رسید، سلام کرد. مرد پیر که از پا افتاده مینمود، به او گفت برای چند قدم هم که شده به پشتش سوار شود. وسلیم که دلش به حال پیرمرد سوخته بود، با آن که بسیار خسته بود، مرد پیر را پشت گرفت و به راهافتاد. چندی که رفت خسته شد و ایستاد، و به پیرمرد گفت:«از پشت من پایین بیا»! پیرمرد که خناس(بدکار و شیطانصفت، اهریمن خوی،طماع، از راه به در کننسناس نیز از این شمار است) بود و خود را به شکل آدمیزاد در آورده بود از پشتش پایین نیامد و هم چنان به او چسبیده بود. و چون دید سلیم به راه نمیافتد، جوالدوزی بر بناگوش او فرو کرد. سلیم ناگزیر به فرمان خناس این بر و آن بر میرفت، و در پی چارهبود.تا آن که به کدوزاری رسیدند، و سلیم کدویی بزرگ برگرفت و درون آن را خالی کرد و در آن انگور ریخت، و رو به آفتاب به رفتن ادامه داد. و چندی نگذشت که در کدوشراب به وجود آمد، و سلیم آن را به خناس نوشاند. کدو که تهی از شراب شد، خناس از پشت سلیم به زیر افتاد و سلیم راهش را گرفت و رفت. رفت و رفت تا از جنگل انبوهی سر درآورد. در آنجا بوزینهها او را دوره کردند، و ملکهشان خاطرخواه سلیم شد و با او ازدواج کرد. چندی نگذشت که بوزینه زایید، و سلیم که نوزاد را دید به وحشت افتاد. از آنجا هم گریخت و باز در میان بیابان تنها ماند .سلیم هم چنان که در بیابان میرفت به گلهای رسید، که گله بانش دیو بود. سلیم ترسش برداشت و خواست فرار کند که دیو گفت:«ای مرد رهگذر در گلهی من بمان تا غذایی برایت تهیه کنم، سپس راه خود را پیش بگیر و برو»! سلیم که گرسنه بود و در پی چاره، پذیرفت، و چون غروب فردا آمد، دیو او را بهخانهی خود برد، وخود در آنجابود که باز سلیم پی برد که به دام افتاده است .در خانهی دیو چهل پری،در چهل اتاق زندانی بود،و سلیم از این که دوباره دچار غلفت شده، خود را ملامت میکرد. دیو، دست و پای سلیم را با بندی گران پیچاند، و به سیاهچالی انداخت. شب هنگام سلیم در خواب دستهای خود را گشوده یافت، و چون بیدار شد دید که بند و زنجیر به پایش نیست. جرأت گرفت و قصد فرار کرد، ولی پیش از آنکه از صحنه بگریزد دیو شستش خبردار شد و سر به دنبال او کرد. سلیم خود را به بالای کوهی رساند و سنگی بزرگ برداشت و از بلندی بر کلّهی دیو کوبید. دیو که کشته شد، سلیم از کوه پایین آمد و خود را به خانهی او رساند. قفل چهل اتاق را که پریان در آنها زندانی شده بودند، گشود و با پریان که کوچکترینشان بود ازدواج کرد. پری، سه فرزند برای سلیم به دنیا آورد، و هر کدام را به شیر و پلنگ و گرگ سپرد. سلیم چند سال با پری زندگی کرد. روزی که بهانهی دختر عموی خود را که زنش بود و بس دوست داشت گرفت، و اشک به چشمانش آمد. پری پرسید:«تو را چه میشود»؟ گفت:« برای دختر عمویم که او نیز همسرم هست، دلم تنگ شده و به یادش افتادهام»! پری گفت:«اگر همین درد تو را به گریه واداشته، برخیز و برو»! سلیم پرسید:«چگونه»؟ گفت:«به همراه مرغ شُکر» .گفت:«مرغ شُکر کجاست»؟ گفت:«مویی از گیسوان خود را اگر آتش بزنم، او را خواهی دید». و افزود:«حساب در دستت باشد تا به مقصد نرسیدهای، شکر مگو، که دچار مصیبت خواهی شد، و دیگر این کههمهیپریان که میبینی مرغ شُکر دارند»! و بی آنکه درنگ کند، مویی از گسیوان خود را جدا کرد و آن را آتش زد، و دمی نگذشت که بالهای مرغ شکر روی سرشان سایه انداخت. پری مویی از خود را به سلیم داد و سلیم بر مرغ شکر سوار شد و رفت. مرغ شکر رفت و رفت تا به دیار سلیم رسید، و سلیم چون چنین دید، زیر لب گفت:«شکر » که مرغ شکر او را بر زمین آورد، و در کنار خانهی همسایه رها کرد. از قضا خانهی همسایه را دزد زده بود، و سلیم که سالها از دیار خود دور شده بود و کسی او را نمی شناخت، به جای دزد گرفتار شد و او را به زندان بردند. اگر سلیم به وقت، شکر گفته بود، مرغ شکر او را بر بام خانهاش رها میکرد، ولی از آنجا که به هنگام،شکر نگفته بود. مرغ شکر او را بر بام همسایه زمین گذاشت.سلیم هفت سال در زندان به بند بود، و روز و شب ناله سر میداد، و از بخت بد گلایهها داشت .و اما شاه آن دیار شبی خوابهای پریشان به سراغش آمد و چون بیدار شد، گفت:«کسی را به پیش من بیاورید که هم بگریاندم و هم بخنداندم». هرچه گشتند چنین کسی را پیدا نکردند،تا آن که شنیده شد در زندان مردی به بند است که اگر او را به پیش شاه ببرند، سرگذشتش گریه و خنده را با هم خواهد داشت. سلیم را از زندان بیرون آوردند و لباسهای نو به تنش پوشاندند و به نزد شاه بردند. سلیم تا با پادشاه رو به رو شد، به یادش افتاد موی یادگاری را که از آن پری است در لباسهای کهنهی خود جا گذاشته است، ولی در حضور شاه چاره نداشت و آغاز به گفتن سرگذشت خود کرد. شاه از شنیدن آنها گاه شاد و گاه غمگین میشد، و چون سلیم سرگذشت خود را به پایان برد شاه دستور داد او را آزاد کردند .سلیم به لباس خود که دست یافت، موی پری را آتش زد، و زمانی نگذشت که مرغ شکر بر بام خانهاش نشست. سلیم گفت: برو و به پری بگو که داستان من از این قرار است،و دیگر این که،دختر عمویم چون خود من از گذشت عمر و فراق، پیر و ناتوان است .مرغ شُکر پرواز کرد و پیش پری رفت، و گفت که سلیم جواهرفروش چه گفته است. پری پیغام را که شنید خود به همراه مرغ شکر به خانهی سلیم آمد، و چون آن دو را پیر و ناتوان دید، در آب چشمهي جوانی شستشویشان داد و دمی نگذشت که سلیم و دختر عمویش دوباره به جوانی دست یافتند. پری و سلیم و زنش تا پایان عمر کنار هم بودند و با سعادت زندگی کردند تا آن که سایهی مرغ اجل بر بامشان نشست و آنها مُردند.