سماور طلا
افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ
شهر یا استان یا منطقه: مازندران
منبع یا راوی: گردآوری و تألیف: اسدالله عمادی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 199 -200
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: زن شاهزاده، شاهزاده
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: پدر دختر، نامزد شاهزاده
«سماور طلا» از افسانههایی است که ساختاری داستانی دارند. برخی ابزار و وسائل که از کشورهای دیگر وارد ایران شده با خود نام خارجی نیز به همراه آوردهاند. چنان که میدانیم. «سماور» کلمهای روسی است و حداقل سابقۀ ورود آن به ایران به دورۀ قاجار میرسد. افسانههای بسیاری که در درونمایه و مضمون شبیه افسانۀ «سماور طلا» است داریم که در آن قهرمان افسانه (اغلب دختر) در پوست حیوانات، در صندوق و ... فرومیروند تا خود را از آسیب دور نگهدارند. بنابراین بودن چنین کلمههایی (نظیر سماور، توپ، تفنگ و ...) اگر اضافات راویانِ بعدی نباشد، میتواند در تعیین سابقۀ تاریخی قصه و افسانه، پژوهشگر ادبیات عامه را راهنما باشد.
مردی بود که به زنش خیلی علاقه داشت، یک روز شوهر گفت: «اگر بمیری، چه خاکی بر سرم بریزم»؟زن گفت: «غصّه نخور. گلوبندی طلا دارم که خیلی ارزش دارد. بعد از مرگِ من، قالبِ گردنِ هر کس شد، با او ازدواج کن». بعد از چند ماه، زن به دردِ بیدرمانی دچار شد و مُرد. مَرد مدّتی زاری کرد؛ امّا سرانجام دلش طاقت نیاورد و گفت: «خانهی بدونِ زن، سوت و کوره». و خانه به خانه و در به در راه افتاد تا زن تازه پیدا کند. از شانسِ بدش، هر جا که میرفت،گلوبند، قالبِ گردن کسی نمیشد و دست از پا درازتر برمیگشت.یک روز – که از ناامیدی، گلوبند را به گوشهای آویزان کرده بود. دخترش، گلوبند را برداشت و به گردنش آویزان کرد و قالبِ گردنش شد. و مَرد، پا توی یک کفش کرد که باید با تو ازدواج بکنم. هر چه دختر گریه و زاری کرد، فایده نداشت؛ سرانجام دختر گفت:« به این شرط با تو ازدواج میکنم که به شهر بروی و برایم سماور طلایی بخری که یک آدم تویش جا بگیرد».مرد قبول کرد. رفت شهر و سماور طلایی خرید که یک آدم به راحتی تویش جا میگرفت.و گفت:« این هم سماور طلا! دیگر چه بهانهای داری؟دختر گفت:« امشب را توی اُتاقت بخواب، فردا با هم ازدواج میکنیم». مرد قبول کرد. شب که شد، دختر چند تا نان و یک کوزه آب و چند تکه لباس برداشت و رفت داخل سماور و آنجا، خودش را پنهان کرد. از آن طرف، وقتی صبح شد،مرد به اتاق دختر آمد و دید که جا، تَر است و بچه نیست. مدّتی گریه و زاری کرد؛ ولی با گریه و زاری آبِ رفته برنمیگشت. تمامِ شهر را وجب به وجب گشت تا دختر را پیدا کند؛ اما دختر انگار آب شده بود و توی زمین رفته بود. و مرد هی دست بر دست میزد و میگفت: «دیدی چه کلاهی بر سرم رفت»!عاقبت از ناامیدی، سماور را برداشت تا به شهر بَبَرد و آن را بفروشد که در راه با پسر پادشاه روبهرو شد. شاهزاده سماور طلا را که دید، عاشقش شد و گفت:«عمو! سماور را میفروشی»؟مرد برای بازار گرمی گفت: «نه فروشی نیست».امّا شاهزاده به اِصرار، سماور طلا را خرید و بُرد خانه و گوشهی اتاقش گذاشت و گاهگاه تماشایش میکرد. یک روز برایش غذا آوردند، داشت کتاب میخواند و غذا خوردنش، کمی دیر شد؛ امّا همینکه سینی را پیش آورد، دید که نصفِ غذا خورده شده است. نوکرش را خواست و گفت:«تو غذایم را خوردی»؟نوکر گفت: «قبلهی عالم! ما به غذایت دست نزدیم».و برای ثابت کردنِ بیگناهی خودش، دوباره غذا آورد و به شاهزاده نشان داد که غذایش دست نخورده است. شاهزاده، دوباره سرگرم کتاب خواندن شد، اما زیر چشمی مراقب بود. یکهو دید که دختری مثلِ ماهِ شب چهارده از سماور بیرون آمد و به طرفِ غذایش دست دراز کرد. شاهزاده مُچِ دست دختر را گرفت و گفت: «انسان هستی؟ یا جنّ و پری»؟دختر گفت: « جن و پری نیستم، میبینی که انسانم». و ماجرای زندگیاش را مو به مو برای شاهزاده تعریف کرد. شاهزاده گفت:«حاضری با من ازدواج کنی»؟دختر گفت: «من، یک آدمِ عادی هستم و تو شاهزاده. ازدواج ما اصلاً درست نیست».شاهزاده گفت:«دخترعمویی دارم که با هم نامزد هستیم؛ امّا از تنها چیزی که بو نبرده، مِهر و محبت است. همیشه دنبال کسی میگشتم که مرا از این بدبختی نجات بدهد. حالا تو برایم فرشتهی نجات هستی». دختر گفت: «اگر بفهمد چی»؟شاهزاده گفت: «حتماً تو را میکشد. بهتر است به فکرِ راه چاره باشیم. بهتری راه این است که بروی توی سماور و هر وقت سه تا تلنگر زدم، از سماور بیرون بیایی».یک روز که شاهزاده به شکار رفت، نامزدش سر زده به خانهاش آمد. به درونِ اتاق که رفت، سماور طلا را دید و با خودش گفت:«پس سرگرمی تازه پیدا کرده که دیگر به منزلمان نمیآید»!و بیاختیار به طرفِ سماور رفت و سه تا تلنگر به آن زد. دختر بیچاره، به اشتیاقِ شاهزاده از سماور بیرون آمد که با نامزد شاهزاده روبهرو شد و درجا، خُشکش زد.نامزد شاهزاده که آتشِ خشم چشمانش را کور کرده بود، به نوکرش امر کرد که دختر را به بیابانی ببَرد و چشمانش را کور کند. نوکرِ بیرحم هم دختر را به درونِ خرابهای توی جنگل کشاند و چشمانش را کور کرد و برگشت. از صدای گریهی دختر، پیرمرد جنگلبانی، خود را به خرابه رساند و دید که دختر کوری آنجا افتاده است و گریه میکند گفت: «دختر جان اینجا چه کار میکنی»؟دختر همهی ماجرای زندگی خود را به پیرمرد گفت و پیرمردِ مهربان دست دختر را گرفت و او را به خانهاش بُرد و از زنش خواست که از او مواظبت کند.از آن طرف بشنوید از پسر پادشاه. وقتی شاهزاده از شکار برگشت، دختر را پیدا نکرد. فهمید که کار، کارِ نامزدش است. بعدش مریض شد، هرچه دوا و درمان میکردند، فایده نداشت. بیماری شاهزاده شهر به شهر و دِه به دِه و دهان به دهان پیچید و به گوش دختره رسید؛ ولی دخترِ نابینا هیچ راهِ چارهای نداشت. شاهزاده یک انگشتری به دختر داده بود که نگین الماس داشت. یک روز شاهزاده به خیالش رسید که از راه انگشتر میتواند او را پیدا بکند. بعد دستور داد از هر خانهای برایش غذا ببَرند، شاید یکی از غذاها او را درمان کند؛ امّا هرچه غذا میبُردند و دست توی بشقابها میکرد، انگشتر را پیدا نمیکرد و غذا را پس میداد. یک روز دختر نابینا به پیرزن گفت:«مادر جان! یک روز غذای ما را ببر، شاید شاهزاده خوب و تندرست بشود».پیرزن گفت: «دختر جان غذای ما فقیر بیچارهها چه ارزشی دارد»؟دختر نابینا گفت: «دلم را نشکن به خاطر من این کار را بکن».پیرزن که خیلی مهربان بود حرف دختر را قبول کرد و یک روز پُلوی خوشمزه درست کرد که برای شاهزاده ببَرد. دختر انگشتر را وسطِ غذا گذاشت و گفت: «مادر جان! پلو را ببر پیش شاهزاده. اگر نگهبان نگذاشت، اِصرار کن».پیرزن راه افتاد. دم دروازهی کاخ که رسید، نگهبانان غذا را گرفتند و هر چند گفتند که خودمان میبریم، پیرزن قبول نکرد. با نعره و چشم غُرّهی نگهبانان هم از جا نرفت. و الم شنگهای راه انداخت که به گوشِ شاهزاده رسید و او را دمِ دروازه کشاند، شاهزاده کم حوصله و عبوس گفت:«چه مرگتان هست»!نگهبانان از ترس لال شدند. و پیرزن سفرهی غذا را به سوی شاهزاده دراز کرد و گفت:«برای رّدِ بلا و چشم زخم دشمنان، با دست خودم برایت غذا درست کردم».شاهزاده به درون کاخ رفت و پیرزن پشت سرش. شاهزاده مثل گذشته دست توی بشقاب کرد؛ ولی این بار انگشتر را پیدا کرد و خوشحال و خندان گفت: «نترس مادر جان! بگو این انگشتر را از کجا آوردی»؟پیرزن، حقیقتِ حال را گفت. و شاهزاده که از خوشحالی توی پوستش نمیگُنجید، پرسید: « حالا دختر کجاست»؟پیرزن گفت: «منزلِ ما».شاهزاده غذا را خورد و انگشتر را توی دستش کرد و گفت: «از دختر مواظبت کن تا پسفردا به خانهات بیایم». پیرزن برگشت. و پسفردا، شاهزاده با چند نوکر به خانهی پیرزن رفت. دختر، آنجا بود. وقتی داستانِ کور شدنش را برای شاهزاده گفت، همه به گریه افتادند، و شاهزاده آنچنان بیقراری میکرد که دلِ سنگ به حالش میسوخت، پیرزن رو به شاهزاده گفت: «گریه، دوای درد نیست. به فکرِ راهِ چاره باش».شاهزاده آرام شد و گفت:«وقتی چشمهایت را بیرون آوردند، به کسی فروختند»؟پیرزن گفت: «از همسایه شنیدم که کنیزی آمد وچشمها را بُرد».شاهزاده گفت: «کنیزِ کی بود»؟پیرزن گفت: «انگار کَنیزِ نامزدت بود».شاهزاده رو به پیرزن گفت که به منزلِ کنیز برود و به هر قیمتی که شده، چشمها را بخرد. پیرزن - که از خوشحالی پر درآورده بود - لبخند زد و گفت: «با کمال میل».شاهزاده چند سکّهی طلا جلوی پیرزن گذاشت و گفت: «برای این کار، چشمروشنی (اِنعام دادن، مژدگانی دادن) هم میگیری»؟پیرزن گفت: «من و شوهرم دیگر لبِ گور ایستادهایم. چشمروشنی میخواهیم چه کار؟ تازه! این چند مدّت آنقدر به این دختر اُنس گرفتم که انگار دخترِ من است. برای دخترم تا کوهِ قاف هم که شده، میروم».و راه افتاد و به خانهی کنیز رفت. کنیز، اوّل حاشا کرد، اما سکّههای طلا را که دید، چشمانش برق زد. و چشمهای دختر را - که در دستمالی پیچیده بود - به پیرزن داد. شاهزاده دختر را پیشِ حکیم برد. چشمانش را درمان کرد و با او عروسیای راه انداخت که در تاریخ، کسی به یاد نداشت. بعد، از ترسِ انتقامجوییِ دختر عمو، دست زنش را گرفت و به ولایتِ دیگر رفت. و در آنجا کاخی ساخت که زبانزد شد.از آن طرف بشنوید از پدرِ دختر که در لباس درویشی شهر به شهر میگشت تا دختر را پیدا کند و او را بکشد. یک روز به کاخ شاهزاده رسید و در زد، زن کاسهای برنج برداشت و دم دروازه رفت. درویش، دخترش را شناخت. امّا دختر، پدرش را به جا نیاورد. درویش گفت: «پول نمیخواهم. امشب برای خوابیدن جا ندارم و میخواهم که مهمان، شما باشم».زن قبول نکرد؛ امّا شاهزاده دلش سوخت و او را به خانه راه داد.شاهزاده و زنش، صاحب پسری شده بودند که از قشنگی، انگشت به صورتش میزدی، لکّهاش میماند. به مردِ فقیر شام دادند و خیلی محبّت کردند؛ ولی نصفِ شب، درویش از اتاقش بیرون آمد، سَرِ بچه را توی گهواره بُرید و چاقو را توی جیب دخترش گذاشت.صبحدم، زن که بیدار شد، بچهاش را دید که غرق در خون، توی گهواره افتاده است، از شیون و زاریِ زن، شاهزاده و درویش بیدار شدند. زن، درویش را متهَم کرد که بچهاش را کشته است؛ امّا درویش - که در حقّهبازی مانند نداشت - گفت: «من که در جیبم چاقو ندارم».زن، وحشتزده دست در جیب کرد. چاقوی خونآلود توی جیبش بود. بعدش، شاهزادهی بیفکر، زن را متهَم کرد که بچه را کُشته است و با یکی دیگر سَر و سِر دارد. زن، وقتی توی چشمهای درویش نگاه کرد، پدرش را شناخت. تنش لرزید، طاقت نیاورد، بچّهی مُرده را بغل کرد و از کاخ بیرون آمد و مثل آدمهای آواره، راه افتاد.رفت و رفت تا به چشمهای رسید. خواست آب بخورد که از لطفِ خدا، بچه را زنده دید. از شوق گریه کرد. چند کف آب خودش خورد و چند کف به بچه داد و دوباره راه افتاد. رفت و رفت تا به خانهی کشاورزی رسید. به کشاورز گفت: «عمو جان! کلفت نمیخواهی»؟کشاورز دلش به حالِ زن سوخت و گفت:«کلفت لازم ندارم؛ امّا یک دختر کم دارم».زن، در خانهی کشاورز، کار میکرد و زندگی را میگذراند تا روزی شاهزاده، به قصدِ شکار از کاخ بیرون رفت. شاهزاده رفت و رفت تا به چمنزاری رسید که در نزدیکیِ منزلِ کشاورز بود. توی چمنزار، بچهای سه چهار ساله با سنگها بازی میکرد. شاهزاده بیاختیار به طرف بچه کشیده شد و او را در آغوش گرفت. بچه هم مدام شاهزاده را میبوسید و بابا، بابا میگفت. شاهزاده بچه را بغل کرد و به طرفِ خانهی کشاورز رفت. صاحبخانه را صدا زد. کشاورز از خانه بیرون آمد و شاهزاده پرسید:«پدرِ این بچه کی هست»؟کشاورز گفت: «این بچه پدر ندارد». و داستان زندگی بچه و مادر را برایش گفت. در همین هنگام، زن از خانه بیرون آمد و شاهزاده را شناخت. شاهزاده هم، زنش را شناخت، امّا به روی خودش نیاورد و به کشاورز گفت: «فردا ناهار، مهمانِ شما هستم».فردا وقت ظهر، شاهزاده به خانهی کشاورز رفت و زن را خواست. زن، پیش رفت و سلام کرد. شاهزاده گفت:«هنوز زندهای»؟زن گفت: «از بختِ بد، بله».شاهزاده گفت: «دوباره شوهر کردی»؟زن گفت:« دل یکی؛ دلبر یکی. پدرِ این بچه هم خودت هستی. تا به حال شنیدهای که مادری، بچهاش را بکشد؟ آن درویشِ حقّهباز هم پدرم بود». و داستانِ زندگیش را مو به مو برای شاهزاده گفت. شاهزاده پُرسید: «چرا زودتر نگفتی»؟زن گفت: «از ترسِ سرزنش و زخمِزبان».شاهزاده، دست زن و بچهاش را گرفت و خوشحال و خرم به کاخ بُرد و زندگی تازهای را شروع کردند. بعدش، آنها ماندند و ما آمدیم.