Eranshahr

View Original

سنت شکن

افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ

شهر یا استان یا منطقه: -

منبع یا راوی: گردآورنده: محسن میهن دوست

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 213 -218

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: بازرگان

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: -

در این داستان، بازرگانی ثروتمند پیرمردی را به خانه می‌برد و به‌طور تصادفی باعث مرگ او می‌شود. تلاش‌های متعدد برای پنهان کردن جسد پیرمرد به اشتباهات بیشتری منجر می‌شود و افراد بی‌گناه به اعدام تهدید می‌شوند. نهایتاً بازرگان مسئولیت را می‌پذیرد و داستان با بخشش شاه پایان می‌یابد.

در سرزمین چین بازرگانی بود که به ثروتی بسیار دست یافته بود. او بیشتر به هند می‌رفت و چون به سور و عیش می‌نشست و گه‌گاه با زن خویش دامن کوه و دشت را می‌گرفت و می‌رفت، و خوش می‌گذراند، از این بابت انگشت نما شده بود.روزی بازرگان به همراه همسرش راهی کوه و کمر شد و در راه به مرد پیری برخورد کرد که از فرط کهنسالی کمرش خم شده بود و ریشش به زمین می‌رسید. بازرگان که از قامت خمیده‌ی پیرمرد و ریش بلندش به تعجب افتاده بود رو به زنش کرد و گفت: «ای زن بیا و او را با خود به خانه بریم و دمی شادی کنیم»! زن هیچ نگفت و مرد بازرگان دلقک‌وار برابر پیرمرد ایستاد و گفت:«ای مرد پیر به کجا»؟ گفت:« می‌روم تا قدری در گلگشت دشت بگردم»! بازرگان گفت:«تو را به خانه‌ی‌خود به ناهار دعوت می‌کنم»! و با خنده قبای پیرمرد را گرفت و او را از راه باز ایستاند. زن که چنین دید گفت: «ای مرد، دست از سر این پیرمرد بردار و بگذار به دنبال گشت خود برود»! بازرگان به گوش نگرفت و مرد پیر به ناگزیر راه کژ کرد و دعوت بازرگان را پذیرفت!بازرگان شاد و سرزنده، برای پیرمرد میوه و غذا آورد و چنان از جنبیدن ریش او خنده سر می‌داد که اشک به دور چشمانش حلقه می‌زد، و دیری سپری نشد که زن بازرگان ماهیِ پُخته‌ای بر سر سفره گذاشت و بازرگان برای آن که کمی بیشتر تفریح کند، تکه‌ای ماهی که تیغ‌های فراوان داشت از سفره برگرفت و به دهان پیرمرد فرو بُرد. دمی نگذشت که پیرمرد به دست و پا افتاد و تیغ ماهی بر گلویش نشست و خفه شد. بازرگان که چنین چیزی را پیش‌بینی نمی‌کرد دچار ترس شد و در پی چاره افتاد. مرد پیر مرده بود و زن بازرگان، که هول بازرگان را مشاهده کرد تندی رفت و گلیمی آورد و گفت:« او را در گلیم می‌پیچیم و از خانه به در می‌بریم، و اگر کسی بر سر راهمان قرار گرفت می‌گوییم فرزندمان است که سرما خورده و پیش حکیم می‌رویم»!پیرمرد را در گلیم پیچاندند و از خانه بیرون بردند. رفتند و رفتند تا به آخرین محله، درِ خانه‌ی حکیمی یهودی را کوبیدند. کنیزی در به روی‌شان گشود و پرسید به چه کار آمده‌اید. بازرگان هیچ نگفت و گلیمی را که در آن مُرده‌ی مرد پیر پیچانده شده بود به درون خانه رها کرد و به همراه زنش از کوچه گریخت. حکیم که صدای افتادن چیزی به گوشش رسیده بود، خود را به دم خانه رساند و بی آن پیش پایش را نگاه کند بر جَسَد پا بگذاشت و بر زمین خورد.مرد حکیم از زمین که بلند شد، لای گلیم را باز کرد و مرد پیری را در آن مرده یافت. به خیالش آمد که بیمار زنده بود و او باعث مرگش شده است. حکیم تندی به نزد زنش رفت و گفت پایش به مرد پیر بیماری خورده و او را کُشته است. و گفت: «کنیز می‌گوید کسان پیرمرد به هر کجا که باشند باز خواهند گشت و او را شفایافته طلب می‌کنند»! زن گفت: «جسد او را بر پشت بام می‌بریم و به خانه‌ی همسایه که غذاپز شاه است می‌اندازیم و چون مردم باخبر شوند خواهند گفت در خانه‌ی غذاپز شاه، به دزدی رفته و کشته شده است. و دیگر این که غذاپز شاه، گلّه‌ای گرگ نگهداری می‌کند و ای بسا که گُرگان جسد را ببلعند و هیچ‌کس از مرگ مرد پیر آگاه نشود». حکیم با یاری همسرش جسد را به پشت بام بردند و به خانه‌ی همسایه انداختند. دست بر قضا جسد به گونه‌ای قرار گرفت که انگار کسی آن را به دیوار تکیه داده است، و از آن‌جا که صدای افتادن چیزی به گوش غذاپز شاه رسید، چوبدستی درشت برداشت و شمع به دست به حیاط آمد و همین که موجودی تکیه داده به دیوار را دید، چوبدست بر سر فرود آورد، و جسد به روی زمین در غلتید.غذاپز که به جسد نزدیک شد، آه از نهادش برآمد و گفت: «نفرین خدا بر غذادزد که پیرمردی را به ناروا کشتم». غذاپز که از هول قتل پیرمرد دست و پای خود را گم کرده بود، او را به دوش گرفت و به کوچه بُرد و قدری که پیش رفت به درختی تکیه داد، و به درون خانه بازگشت!چندی نگذشت مَرد مست سماری(قصه‌گو)، آوازخوانان به کنار درخت رسید و به خیال آورد که مستی در کمین ایستاده و قصد آزار او را دارد. پیشدستی کرد و مشتی محکم بر جسد حوانه داد. جسد به روی زمین در غلتید، و سمار تا خواست ببیند چه اتفاق افتاده است، شبگرد از راه رسید و او را گرفت. سمار را به زندان انداختند تا صبح برسد. سمار، مستی که از سرش پرید به خود لعنت می‌داد از چه با مشتی مرد پیری را از پا درآورده است، و تا سپیده سرزد، گریست.قاضی، حکم داد سمار را بر دار کنند، و چون مردمان به گرد میدان درآمدند غذاپز شاه از قضیه آگاه شد و تندی خود را به میدان رساند و پریشان فریاد زد: «کُشنده مرد پیر، سمار نیست، منم». سمار را رها کردند و غذاپز شاه را به پای دار بردند و بر گردنش ریسمان گره زدند که حکیم یهودی نفس‌زنان به میدان آمد و فریاد زد: «دست نگه دارید، که کُشنده او نیست، و من که طبیبم سبب مرگ مرد پیرم»! غذاپز را رها کردند و حکیم یهودی را به پای چوبه‌ی دار بردند و بر گردنش ریسمان گره زدند.هنگامه‌ای به پا شد بود، و در این میان بازرگان که مسبب مرگ مرد پیر بود، به میان مردم آمد و پریشان به صدای بلند گفت: «حکیم، کُشنده‌ی پیرمرد نیست، و آن که باعث مرگ او بوده است، منم ...»! والی و قاضی که در میدان حضور داشتند به تحیّر درافتادند و گفتند: «پس حقیقت به کجاست»؟! بازرگان که تحیّر جماعت را برانداز کرد، لب به سخن گُشود و هر چه اتفاق افتاده بود مو به مو بر زبان آورد. در این اوضاع و احوال، شاه دید که از دلقکش خبری نیست، و آگاهی یافت به جهت قتل مرد پیری چندین کس را به محاکمه کشانده‌اند، و در این میان بازرگانی مسئولیت مرگ او را پذیرفته است. پس گماشتگانش را فرستاد و گفت بروند جسد پیرمرد را ببینند. آن‌ها تا به جسد رسیدند دلقکِ پیر دربار را شناختند و به نزد شاه بازگشتند. شاه فرمان داد تا همه‌ی کسانی که در حادثه‌ی مرگ دلقک عهده‌دار مرگ او شده‌اند جمع کنند و به دربار ببرند!والی و قاضی به پیش، و دیگران به دنبال، راهی قصر شاه شدند. در آن‌ جا قاضی هر آن چه دیده بود و شنیده بود، برای شاه بازگو کرد، و شاه در شگفت که این چه عجب است! سمار که چنین دید، گفت ای شاه بگذار حکایتی بگویم تا مگر از خشم فرو افتی. گفت: «بگوی». گفت:« روزی با پادشاه مصر به شکار رفتیم و راه را گُم کردیم. پس به هر سو تاختیم تا به خیمه‌ای رسیدیم، که در میان بیابان بر آفتاب داغ دیده می‌شد. پیش رفتیم و از مردی که آن‌ جا بود آب طلب کردیم، و او هر چه آب در مشک داشت در اختیار ما گذاشت، و چون گرسنه بودیم تنها بزی که از آن شیر می‌گرفت به گوشه‌ای برد و سر بُرید و کباب کرد و سفره‌ انداخت و به پذیرایی نشست. چون شب در رسیده بود و تاریکی همه جا را فرا گرفته بود شب را در چادر مرد بیابانی گذراندیم، و سپیده‌ی صبح سر نزده، او را سپاس گفتیم و رفتیم. گذشت و روزی شاه عزم شکار کرد و رسم بر آن بود که اگر به دم دروازه، کسی پیش راهش قرار می‌گرفت می‌کُشت. و از قضای روزگار آن روز مرد بیابانی به دروازه رسیده بود و شاه تندی او را شناخت، و گفت: «ای مرد با آن که خدمت تو را فراموش نکرده‌ام، امّا چه کنم که باید جانت را بگیرم»! بیابانی گفت: «حرفی نیست امّا بگذار نزد زن و فرزندم بروم و بازگردم». و سه روز امان گرفت. شاه به شکار رفت و بازگشت. او سه روز در قصر چشم به راه مرد بیابانی بود. و آفتابی نشدن آن مرد را بر حسب سنت و آیین، و باوری که وجود داشت به فال بد گرفت. پس چند تن از لشکریان را فراخواند و نشانی مرد بیابانی را داد و گفت بروید او را بگیرید و بیاورید! و چون رسم بود غروب‌گاه بر بام قصر بروند، به همراه وزیر بر بام قصر رفت، که دید سواری به تاخت جانب قصر را دارد. سوار نزدیک‌تر که شد شاه او را شناخت و چون سوار به نزد او آمد، گفت: «ای مرد بیابانی دیر کردی و تازه می‌توانستی به عهدت پای نداشته باشی»! گفت: «پیمان بسته بودم، و حالا پیش تو ایستاده‌ام»! شاه فرمان به قتلش داد و امّا وزیر میانجی شد و گفت: «ای پادشاه او را مرگ سزا نیست و اگر به قصدت اصرار داری، رهایش کن و به جایش مرا بگیر»! شاه مرد بیابانی را رها کرد و وزیر را به جای او دستور به کُشتن داد، و لی همین که پسر وزیر چنین شنید خود را به پای شاه افکند و گفت: «ای پادشاه مرا به جای پدر بُکش». شاه وزیر را نکُشت، و فرزندش را به جای او، به کشتن دستور داد. جلاد پیش آمد و همین که خواست گردن پسر جوان را از تنش جدا کند، مادر پسر، وَی‌کنان، خود را به پیش پای شاه رساند و گفت: «ای قبله‌ی عالم، بگو دست نگه‌دارند و مرا به جای فرزند سر از بدن جدا کن»! شاه باز دستور داد زن وزیر را بُکشند، و از خون فرزندش بگذرند. امّا همین که جلاد قصد اجرای فرمان را کرد همه‌ی کسان که آنجا گرد آمده بودند پا پیش گذاشتند و گفتند: «ای پادشاه به جای زن وزیر، و نهایت مرد بیابانی ما را بُکش»! شاه برافروخته شد و فریاد زد: «من قصد کشتن یک را دارم، هزار نفوس برای آن‌که من به میثاق سنت نرسم، خود را آماده‌ی مرگ می‌کنند»! از آن میان کسی فریاد برآورد و گفت: « ای شاه همه‌ی این آدم‌ها از سر پیمان که مرد بیابانی با تو داشت داوطلب مُردن به جای او شدند،حال گو به چه چسبیده‌ای، و جوانمردیت به کجاست»؟! شاه زمانی درنگ کرد و ماجرای نیک مهمانداری مرد بیابانی را به یاد آورد و با خود گفت: «رسم و باوری که اجداد من، برای بیرون رفتن از دروازه‌ی شکار رقم زده‌اند، چون سنت میهمان‌داری این مرد بیابانی به حقّ نیست»! و خطاب به جماعت گفت: «باور اجداد من، به ناروا، بر من رسیده است، و اکنون همه بخشیده می‌شوند و این مرد بیابانی در قصر بماند»! پس شاه که آرام گرفت، روی به درباریان کرد و گفت: «پاداش آن که همه‌ی بود و نبود خود را به هنگام گُم شدن ما در بیابان، در کاسۀ اخلاص گذاشت چیست»؟ و ارقام بالایی را برشمرد تا در خور مرد بیابانی باشد. امّا خود به پاسخ گفت: «جز مقام پادشاهی، پاداشی او را سزا نیست»! شاه تاج برداشت و بر سر مرد بیابانی گذارد، و گفت: «از هم‌اکنون او پادشاه است»! و مرد بیابانی زود تاج را از سر خود برگرفت و بر سرشاه گذاشت، و گفت:« تو خود پادشاهی کن و بگذار تا به نزد زن و فرزندم بروم»!در این جا سمار از گفتن بازماند، و چشم به راه شد تا عکس‌العمل شاه را ببیند! در این هنگام شاه رو به والی و قاضی شهر کرد و گفت: «دلقک من مرده، و دیگر زنده نخواهد شد، و گرچه بازرگان به خطا رفته، امّا مراد و غرض در کشتن دلقک نبوده است». پس دستور به دفن مُرده داد، و فرمان داد این حکایت را در دفتر بنویسند.