سنگ صبور (11)
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: لاهیجان
منبع یا راوی: گردآوری و تألیف: سید ابوالقاسم انجوی شیرازی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۳۰۵-۳۰۹
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: دختر بزرگ
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: کنیز- پسر جوان
روایت سنگ صبور از سوستان لاهیجان دارای ویژگیهای بومی و محلی شمال ایران است. در روایتهای گوناگونی که از این افسانه در دست داریم، در هر کدام خصوصیات اقلیمی و جغرافیایی محل روایت افسانه به خوبی دیده میشود. بنابراین تنها تفاوت این افسانهها در گویش خاص یا آوردن واژههای محلی نیست، بلکه نوع ساختار جامعهای که افسانه در آنجا روایت شده نیز قابل توجه است.
یک زن و مرد بودند پنج تا دختر داشتند و در دهی زندگی میکردند. دختر بزرگ آنها همیشه دوست داشت از سائل و گدا دستگیری کند. هر گدایی که به در خانه آنها میرفت همیشه دختر بزرگی خیر میداد. یک نفر گدا هر وقت به در خانه آنها میرفت و دختر به او خیر میداد مرد گدا میگفت: «الهی دختر نصیب مرده شوی.» مادر دختر هر چه به او میگفت: «دختر بگذار خواهران دیگر تو به گدا خیر بدهند ببینم آیا به خواهران تو هم همین حرف را میزند یا نه؟» دختر که دوست میداشت خودش به سائل خیر بدهد جواب می داد: «نه، حتماً من میخواهم خیر بدهم.» خلاصه یک روز پدر و مادر دختر گفتند: «ما این قدر کار کردیم خسته شدیم، دخترها را برداریم به یک گردش دور و درازی برویم.» آن وقت بار سفر بستند و از ده بیرون رفتند. رفتند و رفتند تا به یک باغستان بزرگی رسیدند. رفتند توی باغ دیدند درختان میوه خیلی فراوان است. یک چشمه زیبا زیر درختان نارنج و پرتقال میدرخشد. آبش چنان صافست که حد ندارد. میان درختان وسط باغ یک قصر بسیار زیبای سه مرتبهای ساختهاند. آنها وارد قصر شدند ولی هیچ کس در قصر نبود، از پلهها بالا رفتند بالای قصر سه مرتبه را هم گشتند و به تمام اتاقها سر زدند. اما کسی را در قصر ندیدند. به اتاق آخری رفتند دیدند یک شانه و چند تا شیشه گلاب روی طاقچه است و یک جوان آراسته و رشید روی تخت خوابیده هر چه او را صدا زدند بیدار نشد. فکر کردند جوان مرده است. دیگر در آنجا کاری نداشتند به همدیگر گفتند: «برویم و او را به حال خودش بگذاریم» اول پدر و مادر از اتاق بیرون رفتند و آخر همه که دختر بزرگی میخواست از اتاق بیرون برود در خود به خود بسته شد. پدر و مادرش هر چه سعی کردند در را باز کنند نشد. پدر و مادر و خواهرها آن قدر گریه و زاری کردند تا خسته شدند. وقتی که دیدند هیچ کاری از دستشان ساخته نیست و شب هم نزدیک میشود گفتند: «قسمت ما همین بود آمدیم گردش کنیم زهر مارمان شد و دخترمان هم نصیب مرده شد. مرده او را پهلوی خودش نگه داشت. پس آن سائل راست میگفت شاید از غیبیها بود که به دختر ما میگفت الهی نصیب مرده بشوی!» به هر حال پدر و مادر و خواهران دختر از لاعلاجی دوباره راه خانهشان را پیش گرفتند رفتند. از آن طرف دختر که دید تنها ماند و در بسته شد، شروع کرد به گریه و زاری. اما هر چه گریه کرد دید فایدهای ندارد. رفت گلاب را که روی طاقچه بود برداشت با شانه و گلاب سر مرده را شانه کرد و شب تا صبح نخوابید. وقتی که صبح شد، دختر از اتاق بیرون آمد. دید سر جاده مردی فریاد میزند من کنیز فروشی دارم. دختر دید چارهای ندارد رفت در یکی از گنجهها را باز کرد دید یک کیسه پول آنجاست. آن را برداشت. رفت جلو دید بله یک کنیز سیاه برای فروش آوردهاند، گفت: «من کنیز را میخرم» کنیز را خرید به خانه آورد گفت: «ای کنیز این آقا شوهر من است تو این گلاب و شانه را بردار سرش را شانه کن تا من بروم سرچشمه لباس بشویم.» دختر وقتی سرچشمه رفت دید چند تا نارنج و پرتقال دور چشمه کاشتهاند و درختها آن قدر بار آوردهاند که حساب ندارد. ناگهان چشمش به کوزهای که به درخت پرتقال آویزان بود افتاد. دید یک پرتقال بزرگ روی دهانه کوزه افتاده، دختر گفت: «به به عجب پرتقالی! خوبه آن را بردارم بخورم.» آن وقت پرتقال را از دهانه کوزه برداشت دید یک مگس از کوزه آمد بیرون پر زد و رفت، اما او نمیدانست روح جوان به شکل این مگس درآمده، وقتی که پسر خوابیده بود، روحش در گردش بود و اتفاقی میان کوزه رفته بود و با وزیدن باد، یک دانه پرتقال روی دهانه کوزه افتاده بود و روح جوان را حبس کرده بود. آنها فکر کردند جوان مرده است، ولی دختر که پرتقال را از دهن کوزه برداشت، روحش را آزاد کرد و همان وقت که دختر لباسها را میشست، روح جوان به بدنش برگشت. او زنده شد دید یک دختر «سیاه کاکا» بالای سرش نشسته است. سرش را با گلاب شانه میزند. پرسید: «تو کی هستی سر مرا شانه میزنی؟» دختر سیاه گفت: «من زن تو هستم. یک کنیز هم دارم که رفته سرچشمه رخت خودش و تو را بشوید.» پسر گفت: «تو آدم به این سیاهی زن من هستی؟» دختر گفت: «تو به سیاهی من چه کار داری عیب ندارد مگر سیاه بنده خدا نیست؟» دختر جوان کارهاش را کرد و از سرچشمه به قصر آمد دید دختر سیاه که کنیزش باشد با آن جوان دارد حرف میزند. تعجب کرد گفت: «خدایا چطور یک دفعه این جوان زنده شد؟» آن وقت سلام کرد وارد اتاق شد. پسر وقتی او را دید ماتش برد. با خود گفت: «زن به این سیاهی کنیز به این جوانی و زیبایی؟!» پس از چند ساعت وقتی جوان از اتاق بیرون رفت، دختر جوان از کنیز سیاه کاکا پرسید: «به آقا چه میگفتی؟ چه طور شد آقا یک دفعه بیدار شد؟» دختر سیاه کاکا گفت: «یک مگسی رفت توی دماغ آقا و آقا یک عطسه زد و از خواب بیدار شد نشست. از من پرسید تو کی هستی سر مرا شانه میکنی؟ من هم به او گفتم زن خودت هستم و یک کنیز هم دارم که رفته سرچشمه رخت بشوید.» دختر خیلی اوقاتش تلخ شد اما حرفی نزد، رفت در خلوت و نشست به حال خودش گریه کرد و با خودش گفت: «خدایا من چه پیشانی نوشتی دارم چه قدر بدبخت هستم؟!» خلاصه چند ماهی گذشت یک روز آقا به همان کنیز گفت: «من می خواهم به بازار بروم، چیزی نمیخواهی برایت بخرم؟» کنیز سیاهکاکا گفت: »من فلان گردنبند، فلان انگشتر، فلان چیزو بیسار چیز را میخواهم» آقا گفت: «خیلی خوب برای کنیز چه بخرم؟» خانم گفت: «کنیز جماعت یا کندیلی یا کرباسی» یعنی کنیز که قرب و قیمتی ندارد. یک کیسه مثل کرباس یا هر چه باشد برایش بخر. جوان دلش سوخت رفت از خود کنیز جوان و خوشگل پرسید که: «من میخواهم بازار بروم تو چیزی نمیخواهی؟» دختر گفت: «ای آقا هر چه خانم گفت بخرید من که نمیتوانم چیزی بگویم برای این که کنیز هستم.» آقا رفت بازار چیزهایی را که کنیز سیاه گفته بود خرید و برای کنیز جوان هم یک قواره پارچه مرغوب خرید. یکی دو ماهی که گذشت باز آقا گفت: «من میخواهم بازار بروم چیزی نمیخواهی؟» خانم گفت: «فلان پیراهن و فلان گوشواره، فلان ظرف و ظروف را میخواهم.» بعد رفت پیش کنیز گفت: «من میخواهم بازار بروم تو چیزی نمیخواهی؟» کنیز گفت: «ای آقا ناگفته نمیماند من از شما هیچ چیز نمیخواهم فقط یک سنگ صبور میخواهم» آقا گفت: «خیلی خوب فقط همین را میخواهی که با سر برایت میخرم.» آقا رفت بازار چیزهایی را که کنیز سیاه گفته بود خرید. بعد رفت به چند تا دکان سرزد دید سنگ صبور ندارند. به دکان آخری که رفت و پرسید: «سنگ صبور دارید؟» دکاندار گفت: «بله، برای کی میخواهید؟» آقا گفت: «والله، من یک کنیز دارم هرگز از من هیچ چیز نمیخواهد این دفعه که میآمدم بازار به من گفت فقط یک سنگ صبور میخواهم.» مرد دکان دار گفت: «ای آقا، چون شما مرد عاقلی هستید من به شما گوشزد میکنم این سنگ به اندازه یک گردو بیشتر نیست. کسانی که درد دل زیاد دارند و مثل این سنگ صبور هستند و حرف دلشان را به هیچ کس نمیگویند این سنگ را میخرند و هر درد دلی داشته باشند، هر سرگذشتی داشته باشند به این سنگ میگویند و این سنگ هم کم کم بزرگ میشود، باد میکند. وقتی طرف درد دلش را تمام کرد میگوید: «ای سنگ صبور، من بترکم، تو نترک» در این وقت یک نفر باید پشت در باشد بگوید ای سنگ تو بترک و گرنه آن آدم هزار تکه میشود» مرد جوان گفت: «خیلی خوب من مواظبت میکنم ببینم این کنیز من چه سرگذشتی دارد.» وقتی به خانه آمد خریدهایی را که کرده بود به زنش داد و سنگ صبور را هم به کنیز داد ولی پنهانی مواظبش بود ببیند کی با سنگ در دل میکند. دختر تمام کارهای خانه را انجام داد وقتی که شب شد و آقا و خانم شام خوردند کنیز سفره را برداشت و ظرف ها را شست. موقع خواب شد و کنیز سیاه رفت که بخوابد، ولی جوان در فکر کنیزش بود. دختر دید آقا و خانم خوابیدند و دیگر کاری ندارد. آهسته سنگ صبور را برداشت رفت به آخرین اتاق مرتبهی سوم. در آن اتاق بلند بلند با سنگ درد دل میکرد. آقا آهسته آمد پشت در اتاق ایستاد تا ببیند کنیز چه میکند و چه میگوید. دختر تمام بلاهایی را که از کودکی سرش آمده بود، مادرش کی بود، پدرش کی بود، زندگیشان چه طور میگذشت، گدا به او چه گفت، برای گردش آمدند، خودش توی اتاق حبس شد، سرچشمه چه کرد... خلاصه همه کارهایی را که کرده و نکرده بود به سنگ گفت. سنگ هم کم کم باد کرد به بزرگی یک صندوق شد. جوان همین که حرفهای او را شنید گفت: «من یک بلایی سر تو زن سیاهکاکا بیاورم که خودت آفرین بگویی!» وقتی دختر حرفهاش را تمام کرد گفت: «ای سنگ! من میترکم تو نترک» جوان که پشت در بود فوری گفت: «ای سنگ تو بترک» در یک چشم به هم زدن سنگ تکه تکه شد. صبح که شد جوان به کنیز سیاهکاکا گفت: «حالا تو برایم راست بگو آیا تو او را به کنیزی خریدی یا او تو را به کنیزی خرید؟ اگر راست گفتی هیچ کارت ندارم ولی اگر دروغ گفتی با این شمشیر سرت را میبرم.» کنیز سیاه از ترس راستش را گفت. جوان هم نامردی نکرد. او را کنیز خودش کرد و با دختر خوشگل و جوان عروسی کرد و هفت شبانه روز جشن گرفت و بعد هم به خوشی و خرمی با هم زندگی کردند.