سنگ صبور (12)
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: همدان
منبع یا راوی: گردآوری و تألیف: سید ابوالقاسم انجوی شیرازی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۳۱۱-۳۱۶
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: راوی، قهرمان داستان را «دختر» مینامد.
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دختر کرد - پسر جوان
روایت دیگری است از افسانه سنگ صبور که کم و بیش لهجه همدانی در آن به کار رفته است. این روایت هم دارای ویژگیهایی است که مربوط به مشخصات جامعهای است که افسانه در آن روایت میشود. تفاوتهای دیگری هم با سایر روایتها دارد، مثلاً بیرون آمدن دست سرخ از چشمه که در دیگر روایات نیست. پیشتر هم نوشتیم که یکی از شگردهای ضد قهرمان در نبرد با قهرمان، «بدل» شدن است. بدین صورت که ضد قهرمان خود را به عنوان قهرمان جا میزند و دستآوردهای او را صاحب میشود. خامی و بیخبری قهرمان دیگر قصه (معمولاً پسر) از دلایل موفقیت ضدقهرمان در به کار بردن بدل است. در قصه سنگ صبور و روایتهای مختلف آن اصلیترین حربهی ضد قهرمان «بدل شدن» است.
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. یک بابایی بود یک ننهای. از مال و منال دنیا چیز کمی داشتند. به قدر اینکه دستشان به دهانشان برسد و سر بی شام زمین نهلند. این ننه و بابا یک دختری داشتند رسیده و باکره و کاری. روزها خانه را آب و جارو میکرد و دیگ بار میگذاشت و آب از چشمه میآورد و شبها هم رختهای ننه و بابا دوخت و دوز میکرد. یک روز نزدیک خروسخوان سوم، دختره مشربه آب را ور میداره و میره برای آب آوردن. وقتی میاد سرچشمه یک باره یک دست سرخ از میان آب بیرون میاد و میگه: «ای دختر تو یک جایی میافتی که میبایست چهل روز مُک چهل تا سوزن از جان یک جوان بیرون بکشی که آخرش هم به تو وفا نمیکند.» دختره مشربه و سطل را آب میکنه و به تاخت خودش را به خانه میرسانه و هرچی پاییده و دیده از سیر تا پیاز برای بابا و ننهاش میگه. تنه و دادا (بابا) هه با خودشان میگن: «دخترمان پاک خیالاتی شده.» دختره آن روز را با حال پریشان و صورت اخمو به شب برد و از کرختی، سر بی شام زمین هشت. دم دمای خروسخوان که شد باز ظرفهای آبه برداشت رفت سرچشمه. نزدیک چشمه باشاغه (نام چشمهای است در همدان) که رسید و خواست دولا بشه ظرفشه آب کنه دوباره همان دست سرخهی آن وقتی از آب بیرون آمد و گفت: «ای دختر تو یک جایی میافتی که میبایست چهل روز مک چهل تا سوزن از جان یک جوان بیرون بکشی که آخرش هم به تو وفا نمیکنه.» دسته این را گفت و جلدی غیب شد. دختره ظرفهاشه آب میکنه و تند میاد خانه. دوباره هر چی که سیر کرده بود (دیده) تمام و کمال برای بابا و ننهاش میگه. ننه هه میگه: «پاک دختره عوضی شده و باد شوهر افتاده پایین و بالاش. آخه مگه میشه دست هم با آدمیزاد حرف بزنه؟ هیچ دخلی وار (هیچ ربطی دارد) ؟» بابای دختر به زنش میگه: «حالا کاری نداره فردا کله سحر با هم یه گشتی میریم سرچشمه و سر از ته و توی کار دختره درمیاریم و ایزشه ورمیداریم.» آن روز گذشت و روز دیگه اول سحر باباهه و ننه هه بلند شدند و سطل آبه دادند دست دختره روانه چشمه باشاغه شدند. نزدیک چشمه باشاغه که رسیدند ننههه و باباهه خودشانه پشت یک تپه کوچک پنهان کردند و به دختره گفتند تو برو سرچشمه. دختره رفت تا رسید بالای چشمه. همین که خواست دولا بشه و مشربه را آب کنه یه دفعه همون دست از ته آب بیرون آمد و دیک (راست) وایساد و گفت: «ای دختر تو یک جایی میافتی که میبایست چهل روزمک چهل تا سوزن از جان یک جوان بیرون بکشی که آخرش هم به تو وفا نمیکنه.» اینو گفت و چغید (پرید) توی آب و غیب شد. دختره جنگی مشربه اش را آب کرد و به دو آمد پیش پدر و مادرشو گفت: «پاییدید؟ شنفتید من چاخان نمیگفتم. آن دوبار هم که آمدم آب بیارم همین طور دسته از آب شق میشد و بریز (پیدرپی) هی میگفت: «ای دختر تو یک جایی بیفتی که میبایست چهل روز مک چهل تا سوزن از جان یک جوان بیرون بکشی که آخرش هم به تو وفا نمیکنه.» بابای دختره وقتی قضیه براش براق و روشن شد و دستگیرش شد که دخترش چاخان نیامده، روش را به زنش کرد و گفت: «زنکه مفر (مجال) نده. این ولات دیگه جای ماندن نیست اگر هم وایسیم خودمان با دست خودمان دودمان دخترمانه زیرورو کردهایم. معقولتر اینه که از اینجا به یک جای دیگه بریم.» پدر این را گفت و آمدند به خانه و هر چی اسباب و اثاث به درد خور داشتند برداشتند و از آنجا کوچ کردند. رفتند و رفتند تا این که رسیدند به یک ولایت دیگه. تا رسیدند نزدیک یک قلعهای رفتند نزدیک در قلعه. باباهه به لگد هل داد باز نشد، ننه هه با لگد هل داد باز نشد. دختره تا پاشه هشت قد در و فشار داد در قلعه باز شد و دختره با سر رفت میان قلعه و در هم جلدی بسته شد و چفت شد. باباهه و ننه هه هر چه هوار زدند و گریه کردند در دیگه باز نشد که باز نشد. از بسکه پشت در قلعه گریه و زاری کردند چشمشان آب آورد. تا چار سیور ساتشانه برداشتند و برگشتند به ولایت خودشان و روز و شب هم خورد و خوراکشان گریه بود. آنقدر گریه کردند که چشمهای هر دو تاشان کور شد. بشنو از وقتی که دختره در قلعه روش بسته شد. هر چه داد و هوار کرد نه صداش به بابا و ننهاش رسید نه صدای بابا ننهاش را میشنید. از لاعلاجی از پای در بلند شد و گفت: «با گریه زاری کار راست نمیاد. باید چاره کار را کرد.» توی قلعه گردش کرد. رفت و رفت تا رسید به دم پلههای قصر، از پلهها بالا رفت تا رسید میان مهتابی قصر. از وسط مهتابی رفت پایین و رسید به یک شاه نشین و از شاه نشین هم رفت میان طنبی (تالار بغل شاه نشین). از آن جا هم رفت میان یک اتاقی. برادر! بد نبینی که دختره دید یک جوان بلند بالایی قد دیلاق تن یغور و گنده، دراز به دراز بیهوش و بیگوش روی یک تخت سیاه مخملی افتاده، یک پشه بند سپید ابریشمی هم به چهارگوشه تختش زده اند. در پشه بند هم بسته است. دختر یواش یواش و نوزه نوزه (آرام آرام) رفت نزدیک و با ترس و لرز در پشه بند را باز کرد دید چه جوانی! نه بخوری نه بپوشی فقط بشینی و سیر جمالش بکنی! حسابی که سیر کرد و پایید دید برادر! بد نبینی چهل تا سوزن چهل جای بدنش غورجاندند (فرو کردند). یکباره انگشتش را گاز گرفت و گفت: «ای داد و بیداد، ای میبایست همان جوانی باشد که دسته میان آب میگفت» و حالا که دید راه برو بیا و پس و پیش نداره با خودش گفت: «چه میشه کرد باید با قضا ساخت.» بعد خودش را جمع و جور کرد و از آن روز روزی یک دانه سوزن از تن جوان بیرون آورد تا روز سی و نهم هی روزی یک سوزن از سوزنها درآورد. روز چهلم کله سحر که از خواب باشد و وخیزاد دید خیلی سست و بیحال و کرخته. با خودش گفت: «برم یک سری رو مهتابی بلکه دلم واز بشه» آمد روی مهتابی داشت سیر دشت و صحرا میکرد که یکدفعه دید یک دختر کرد ترشیده و پابرهنه و کثیف یک خورجین روی کول هشته و با خودش دارد میخواند و سرگرم جمع کردن پشکل و پهنه. یکدفعه دختره از دهانش پرید و گفت: «دخترجان من چند وقته تک و تنها و بی یار و یاور گوشه این قصر افتادم و تا حالام حمام نرفتم. نزدیکه از تنهایی دق کنم. چند دم بیا بالا یه سوزنی هست از جان این جوان درآر تا من برم این رودخانه روبرو سروتنم را بشورم که از چرک پوسیدم.» دختر کرده گفت: «باشه» و آمد بالا. این دختر هم رفت سر و تنش را بشوره و سرزنده بشه. دختر کرده آمد وسط اطاق جوان و بعدش سوزن چهلم را از تن او کشید بیرون که یکباره جوان یک عطسه کرد و بلند شد نشست روی تخت. در این هین و بین در باز شد و دختره با سر و روی شسته و تمیز از رودخانه آمد و پاشه میان اتاق گذاشت. نگاه کرد دید جوان با دختر کرده همدیگره بغل گرفتن و جوانه هی با پستانهای دختره ور میره و او هم ناز و نوز میکنه. انگار نه انگار که این هم آنجا وایساده. جوان وقتی چشماش به دختره افتاد، به خیالش که این کلفت آن یکی دختره است. به او گفت: «کلفت! به مشگاتی (کاسه سفالی کوچک) آب برام بیار.» دختر با پکری و اخم و تخم میره دسگاسه (کاسه سفالی کوچک) آب میاره و میده دست جوان. جوان به دختر میگه: «من و تاج خانم میخوایم بریم به ولایت دیگر برای گشت و گذار. این طور که از تاج خانم شنیدم تو برای ما زیاد زحمت کشیدهای. خام پخته و گرم و سرد کردهای. هر چی میخوای بگو تا برایت بیارم» دختر میگه: «حالا که این طوره من یک سنگ صبور میخوام و سلامتی شمارِ» جوان میگه: «سنگ صبور برای چی میخوای؟ لباس و کفش و چیزای دیگه بخواه» دختره میگه: «نه، من همان سنگ صبور میخوام» جوان و دختر کرده فردای آن روز رفتند ولایت دیگر. جوان سه چهارجا این راسته و آن بازار رفت تا توی یک حجرهای از حجرههای تاجرها سنگ صبور را گیر آورد. حجرهدار گفت: «سنگ صبور را برای چه میخوای؟» جوان گفت: «یک کلفتی داریم خواسته براش این سنگ صبور را بستانم.» میزنه و چند وقت دیگهش جوان و دختر کرده میان. جوونه سنگ صبور را میده به دختره. دختره سنگ صبور را با خودش میبره و روزها میشینه میان طنبی هی سنگ صبور را میهله برش و با ناله و زاری هی میگه: «سنگ صبور یا تو صبور یا من صبور؟ سنگ صبور یا تو صبور یا من صبور؟» یک روزی جوانه یواشکی و پنامی میاد و به حرفهای دختره گوش میده و حرفهای دختره را که میشنوه خلقش تنگ میشه و میاد تو، پیش دختره و میگه: «نقل چیه که تو شب و روز خوراکت شده گریه و هی میشینی و با این سنگ ور می زنی؟» دختره سرگذشتش را از اول تعریف میکنه که آره من روزها میرفتم چشمه باشاغه برای ننه بابام آب میآوردم که یک دست سرخ از آب در میآمد و میگفت: «ای دختر تو یک جایی میافتی که میبایست چهل روز مک چهل تا سوزن از جان یک جوان بیرون بکشی که آخرش هم به تو وفا نمیکنه.» ما هم از ولایت خودمان آمدیم اینجا. ننه بابام هر چی در ای (این) قصره زدند در باز نشدش. من تا پامه هشتم لنگه در، در واشدش و من ماندم میان قصر و بابا ننهام ماندند آن ور در. هرچی داد و هواروگیره کردم در وانشدش که نشدش. و خیزادم (بلند شدم) و آمدم بالا تا این که رسیدم میان ای اتاقه که تو خوابیده بودی. پاییدم چهل تا سوزن به جانت چغاندهاند. روزی یک سوزن بیرون آوردم. تا این که روز چهلم دیدم یک دختر کرد پاپتی (پابرهنه) شل وولی - که حالا زنت شده - داره پشکل ورمی چینه. بشش (به او) گفتم بیاد بالا و ای یه سوزن تو را از جانت دربیاره، تا من برم رودخانه و سرو «بشن» و تنم را بشورم. وقتی که آمدم دیدم دوتایی شما دهن به دهن هم هستید به هیچ خیال دیگه نیستید. حالا هم من درد دلمه با این سنگ صبور در میان میهلم (میگذارم).» جوانه وقتی از سرگذشت دختره خبردار شدش دختر کرده را آورد با یک شرپلاغ (سیلی) از قصر بیرون انداخت و دست دختره را گرفت و روانه ولایت دختره شدند و ننه هه و باباهه را یافتند و با خودشان آمدند به قصر پسره. جوانه رفت از کوه یک علف چشم کوری آورد و سایید و با میل کشیدش چشم باباهه ننه هه و چشمهای آنها ساق و سالم شدش و هفت روز و هفت شب بزن و بکوب گرفتند. آن جور که اینها آخرش به مراد دلشان رسیدند هرکی هر مرادی داره بشش برسه. انشاءالله.