سنگ صبور (9)
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: استان فارس - استهبان
منبع یا راوی: گردآوری و تألیف: سید ابوالقاسم انجوی شیرازی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۲۹۹-۳۰۲
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: دختر پادشاه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: کنیز- پسر جوان
در آغاز این روایت جمله «ای سنگ صبور!...» آورده شده که در کمتر روایتی به چشم میخورد. این روایت استهباناتی است و زندهیاد سید ابوالقاسم انجوی شیرازی در توضیح آخر افسانه چنین می نویسد: «زبان مردم استهبانات زبانی اصیل و باارزش است، از این رو قصه به دقت و با همراهی همکار دائمی و عزیزمان مهدی شکرریز بازخوانی شده و از وی نیز سپاسگزارم.» همان طور که مشاهده میکنیم، مکان جادوییای که دختر در آن گرفتار میشود نه یک قلعه بلکه یک درخت است. کنیز را هم دختر نمی خرد، بلکه خودش میآید. افسانه «سنگ صبور» در بخش وابستگی زندگی قهرمان پسر به مراقبتهای دختر، مشابه افسانه «زیبای خفته» ملل غربی است در آن نیز قهرمان دختر که در قلعهای طلسم شده به خواب - مرگ فرورفته با بوسه قهرمان پسر که به سختی خود را به او رسانده بیدار (زنده) میشود.
ای سنگ صبور! ای سنگ صبور! هفت سال باد مرده بختم، هفت سال کنیزی کنیزون کردم. ای سنگ صبور تو صبوری یا من صبور؟ یی دختر پادشاهی بود هر وقت ملا میرفت و سلام میکرد ملا جوابش می داد: «السلام علیکم رود زحمتکش» شاه بود و همین یک دختر، دختر و بچه دیگری نداشت. او هم اومد و به مادرش گفت: «ای بیبی مه هر وخ به آخوند سلام میکنم میگه السلام علیک رود زحمتکشم. من که دختر شاهم کجایم زحمتکش است؟» آن وقت بیبیش پیش آخوند میآید و آن روز هیچ کس را نمیگذارند پیش ملا بیاید و خانه آخوند را قرق میکنند و حرمت میگذارند که زن شاه میخواهد خانهاش بیاید. زن شاه میآید و به آخوند میگوید: «دختر من دختر شاهه، ای چه زاتی یه ا دخترم میگی السلام علیک رود زحمتکش؟ دختر من دده سیاه، کاکا سیاه دارد و همه جلو بچه من دست به سینه میایستند، احترام میگذارند.» آخوند میگوید: «کاریم نداری ته بگم؟ مخی راستش بگم؟» بیبی میگوید: «بوگو» میگوید:«ای دختر شما تو قرآن دیدم که هف سال باد مرده می بیزه تو یه بونهی ارجنی یا ککم یا یه چیزی.» بعد از آن هم گفت: «یه باد تندی میاد و این دخترتان را میبرد هف سال باد مرده میزند و هف سال هم کنیزی کنیزها میکند.» وقتی که بی بی این حرفها را میشنود از آن به بعد این دختر را توی هفت تا اتاق تو در تو قایم میکند که این باد تند نتونه بیاید و او را ببرد و او را دست دایهاش میسپارد و چند تا از آن کنیزها را پشت درها میگذارد تا مراقب باشند. صد تا تفنگچی هم دورروبرش روی پشت بام بودهاند. یک روزی همین دایهاش خوابش میبرد و دختر هم که دلش تنگ شده بود بیرون میآید. آن روز هیچ بادی نمیآمد. اما یک دفعه بادی پیدا میشود و دختر را میبرد توی یک درخت ارجن میاندازد. اووخت دختر میبیند یک پسر جوانی آنجا مرده و خوابیده و هفت تا باد بیزن بالای سرش است و خوراک هفت سال را هم آنجا گذاشتهاند. دختر دید چه جوان خوبی خوابیده که خدا به دل خودش آفریده است. حالا کجا بودیم؟ به آنجا رسیدیم که هفت سال او را باد میزند و هفت سال و هفت روز هم تمام شده است. اما هفت سال بود که این دختر حمام نرفته بود و تنش خیلی پلشت شده بود و حالا روز هفتم بود که این پسر میخواست زنده شود. دختر رفت سرچشمه که خودش بشوره. یک کنیز از آن دده سیاهها که دو تا کوزه به پشتش بود میآید که از این چشمه آب ببرد. یک دفعه زیر درخت نگاه میکند میبیند یک عکس مقبولی توی آب افتاده است. او هم کوزهاش را به زمین میزند و میشکند و میگوید: «مه که اقده خوشگل هستم کنیزی نمیکنم، چرا برم فرمون مردم بورم؟» آن دختر میگوید: «کوزهات ئوش نشکن! ئی صورت منه که تو او افتیده!» میگوید: «ای بیبی قربونت بشم من ئوم نمیوری ئه پیش خودت» دختر پیش خودش میگوید: «خوراس میگه مه که هفت سال این جا هسم پلشت شدم برم تو او» کنیز را بالا میکشد تا همدمی داشته باشد، حالا دختر خودش نمیداند که این جوان زنده میشود و این بادزن هفتمی است می گوید: «قربونت بشم مه یه جائی جونم بشورم.» کنیز هم میگوید: «خو باشه.» کنیز میرود بالای سر جوان یک ساعت که میشود جوان هفت تا عکسه میزند و پا میشود و به کنیز میگوید: «تو بودی که هفت سال بادم می زدی؟» کنیز هم می گوید: «بله!» وقتی که آن دختر میآید کنیز را عقد کرده و عیشش را کرده میبیند. هیچ چیز نمیگوید، هفت سال هم «کنیزی کنیزان» میکند. یک روز که این جوان میخواهد سفر بکند به زنش میگوید: «چه مخی که برت بیارم؟» او هم میگوید: «پیرن قدک، قدک سوز، تمبون قدک، قدک سوز، چارقد قدک، قدک قرمز بیار.» میگوید: «خو ئی از تو، حالا تو چی مخی که برت بیارم؟» میگوید: «مه هیچی نمخام.» خیلی اصرار که میکند به او میگوید: «یک سنگ صبوری بیار و یه کارد جوهری، اگر که نیاوردی و یادت بره میان دو تا کوه گیر بیفتی!» میگوید: «باشه» میرود و همه چیز برای زنش میخرد: پیرن قدک، قدک سوز، تمبون قدک، قدک سوز، چارقد قدک، قدک قرمز و مال این بدبخت یادش میرود. وقتی که میآید وسط راه میبیند ای وای میان دو تا کوه گیر کرده، میگوید: «ای داد و بیداد نمیدونم چطور شده من اینا یادم رفته که بسونم بیام.» دوباره بر میگردد پیش دکاندار، میرود و میگوید: «آقا! مه یه کارد جوهری مخام با یه سنگ صبوری» میگوید: «بری کی مخی؟» میگوید: «کنیزم امه گفته که یه کارد جوهری بری مه بیار با یه سنگ صبوری» دکاندار می گوید: «خب ای وختی که ای سنگ صبور و ای کارد جوهری ئوش میدی بایه بوینی مخاد چه کار بکنه، خودتم باش، بیدار باش، اگه شو روزی بیدار باشی، خودت کیشیکوش باش که بوینی ای مخاد چشه بکنه.» وقتی که میآید زنش جلوش میگیرد و میگوید: «بری مه آوردی؟» میگوید: «هابرت او وردم پیرن قدک، قدک سوز، تمبون قدک، قدک سوز، چارقد قدک، قدک قرمز» دختر هم کارهایش را که کرد طرف های شب گفت: «آقا او که مه ته گفتم برم اوردی؟» گفت: «بئله برت آوردم شب به تو میدهم.» گفت: «خب» شب که شد آن کارد جوهری و سنگ صبور را به او داد و گفت: «مخی چه بکنی؟» گفت: «مخام بذارم زیر سرم و خاطرش مخام.» او هم خودش را به خواب زد، نصف شب که شد دختر رفت توی سه تا اتاق تو در تو و تاریک. او هم از پشت سرش رفت. آن وقتها که چراغ نبود و دختر هیچ چیزی روشن نکرد که چشم کسی چیزی ببیند. او هم بالای سر دختر رفت وایستاد اما دختر نمیدانست. بعد دختر این کارد جوهری را روی سینهاش خواباند و گفت: «ای سنگ صبور! تو صبوری یا من صبور؟» بعد قصه خودش را از اول تا آخر گفت و در هر قسمت با سنگ صبور درد دل کرد تا هفت دفعه که این را گفت سنگ صبور شد خون و پخش شد روی زمین. بعد دختر آمد که کارد جوهری سر جگر خودش بزند که یک دفعه آن مرد از پشت سر دستش را گرفت و گفت: «چی مخی بکنی؟ خوتو چرا امه همووخ نگفتی که مه ئی جوریم؟» گفت: «تو اعتقادت نمیشد.» بعد میآید و عقدش میکند و کنیز را طلاق میدهد و پایین میاندازد و میگوید: «هر جا مخای برو.» قصه ما دوغ بود، همهش دزد و دروغ بود.