Eranshahr

View Original

سنگ صبور (10)

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: همدان

منبع یا راوی: گردآوری و تألیف: سید ابوالقاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۳۰۳-۳۰۴

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: راوی، قهرمان داستان را «دختر» می‌نامد.

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: پسر جوان

این افسانه روایت دوازدهم و مربوط به بهار همدان است که در کتاب «عروسک سنگ صبور» تألیف زنده‌یاد سید ابوالقاسم انجوی شیرازی به صورت خلاصه، نکات مهم و قابل ملاحظه آن آورده شده است.

یک زن بود یک دختر داشت. دختر یک روز کوزه‌ای به دوش گرفت و به سرچشمه رفت تا آب بیاورد. دستی از آب چشمه بیرون آمد و سه بار به دختر گفت: «واه از تو، واه از تو، واه از تو!» دختر آمد و این حرف را به مادرش گفت و آن‌ها از آن شهر کوچ کردند. در بیابان به یک «قلعه‌چه» رسیدند و پشت دیوار آن نشستند تا خستگی در کنند. دختر بلند شد که قدم بزند و دور قلعه‌چه گردش کند، در بزرگی نمایان شد. از آن در به داخل قلعه‌چه رفت اما یکباره به یاد مادرش افتاد. برگشت که بیرون برود اما هر کاری کرد در باز نشد. مادر که دید دخترش نیامد راه دشت و بیابان را پیش گرفت و رفت. دختر که تنها شده بود برخاست تا ببیند در آن قلعه‌ چه خبر است. با هزار ترس و لرز از پله‌ها بالا رفت. در آنجا هفت اتاق بود، در اتاق هفتمی دید جوانی روی تخت خوابیده و به تمام تن او سوزن سنجاق فرو کرده‌اند. دختر هر روز یک سوره قرآن خواند و یکی از سنجاق‌ها را بیرون کشید.... بعد از این قسمت آمدن قافله است و کنیز خریدن دختر از قافله و به حمام رفتن او و زنده شدن جوان و بعد که... کنیز خود را به جای بانوی خانه جا میزند و دختر اصلی کلفت آن‌ها می‌شود. روزی از روزها پسر خواست برای زیارت به مکه برود. دختر اصلی از او خواست تا یک سنگ صبور بیاورد. کنیز هم گفت که برای او یکدست لباس گران‌قیمت بیاورد. پسر از مکه برای کنیز لباس گران قیمت خرید و برای دختر سنگ صبور خرید. فروشنده سنگ صبور هم یادش داد که وقتی سنگ صبور را به صاحبش داد چه بکند. وقتی سنگ صبور به دست دختر رسید اتاق را خلوت کرد و نشست و سرگذشت خود را از اول تا آخر برای سنگ صبور تعریف کرد. از این طرف پسر هم وقتی سنگ صبور را به دختر داد چون حرف فروشنده یادش بود پشت پرده پنهان شد و همه حرفهای دختر را شنید و فهمید که قضیه از چه قرار است. دختر قسمت به قسمت سرگذشتش را از اول تا آخر برای سنگ صبور تعریف کرد و آن را به هوا انداخت و گفت: «سنگ صبور! تو صبور يا من صبور؟» در این موقع پسر از پشت پرده دست دختر را گرفت و از اتاق بیرون کشید و او را نوازش کرد و کنیز را از قلعه‌چه بیرون انداخت و با دختر عروس کرد و هفت شبانه روز عروسی کرد و روز و روزگار را به خوشی گذراندند.