Eranshahr

View Original

سودا

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: --

منبع یا راوی: گردآوری و بازنویسی: محسن میهن دوست

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 323-327

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: خواجه حسن بازرگان

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: --

«سودا» افسانه ای است که با نثری ادبی و روان و همراه با مشخصه های نشر روایت گر آن، محسن میهن دوست، نقل شده است. اغلب افسانه هایی که این پژوهشگر معتبر و پرکار در کتاب های مختلف اش نوشته، کمتر به نثری که نشانه هایی از فرهنگ محلی و بومی داشته باشد، بر می خوریم، گرچه ترکیب جمله ها و نوع بیان افسانه متأثر از فرهنگی عامیانه و بومی است. در این افسانه راوی قصه ای بیان می کند و قضاوت را به خواننده وا می گذارد.

زن و شوهری پیر که دختری زیبا داشتند، به دور از یک می رفتند و دختر هم، رخت وصله دار و کفش کهنه می پوشید و به گدایی می رفت. روزی، بازرگانی که به هند و مصر زیاد سفر می کرد و ثروت فراوان داشت، در خیابان با دختری روبه رو شد که تا به آن روز به زیبایی اش کس ندیده بود و دختر که «ماه منیر» نام داشت و دختر همان مرد پیر و زن پیر گدا بود، راه بر او گرفت و گفت: «ای مرد خوش لباس، بر من رحمتی کن!» بازرگان سکه ای بر کف دست دختر گذارد و با تأسفی پُرگِزش به راهش ادامه داد. چندگامی که پیش رفت از راه ایستاد و به دختر گفت: «نامت چیست؟» گفت: «ماه منیر!» گفت: «از چه گدایی می کنی؟» گفت: «نیازمندم!» گفت: «پری رویی چون تو، چه شده که به خانه ی شوی نرفته است؟» دختر نیم نگاهی به بازرگان که مردی برازنده و نیکوروی بود، انداخت و گفت: «حرفت را بزن!» بازرگان که به او خواجه حسن می گفتند، با تحسر گفت: «بی گمان بی کس و نَسَب نیستی و نگاهت می رساند که گدایی کارت نیست، اما به عقل من کاسه ای زیر نیم کاسه است!» دختر گفت: «باز که بر سر حرف رفتی و از کس و کار من می پرسی؟!» خواجه حسن گفت: «بازرگانم و به هند و مصر در پی تجارت می روم و اکنون که تو را دیدم به فال نیک گرفتم که اگر شوی نکرده ای و تنهایی، از تو خواستگاری کنم!» دختر گفت: «برو و به فردا بیا!» خواجه حسن بهت زده و پریشان به خانه رفت و تا سپیده که سر زد، پلک بر هم نگذارد. صبح زود، خواجه حسن به گرمابه رفت و لباس فاخر پوشید و عطر و گلاب زد و به چهارسو رفت، که دختر را در آن جا به گدایی دیده بود. چندی نگذشت که سروکله ی دختر با همان پای پوش و لباس پیدا شد و از هر که می گذشت طلب سکه می کرد. خواجه حسن خونش به جوش آمد و رگ غیرتش داغ شد. پس تندی خود را به کنار دختر رساند و گفت: »از هم اکنون دست از گدایی بردار و مرا نزد کسانت ببر!» دختر که خود دل به خواجه حسن داده بود گفت: «قدری دیگر صبر کن تا دخلم فزون شود.» خواجه حسن دندان به روی جگر گذاشت و ساعتی به گوشه ای نشست و ماه منیر که کارش تمام شد، به نزدش رفت و گفت: «من به پیش و تو در پس، بیا!» آن دو رفتند و رفتند تا از شهر بیرون شدند و خواجه حسن به میان راه پرسید: «مگر به کجا زندگی می کنی؟» گفت: «در بیغوله ای که جای جن و پری است.» به رفتن ادامه داد، تا آن که به باغی رسیدند. ماه منیر از راه بازماند و گفت: «دمی در باغ بگرد و درنگ دار، و پس از آن به سرای بیا!» و از او دور شد. دختر به سرایی قصر مانند وارد شد، تندی حمام کرد و پیراهن قشنگ پوشید و کمی آرایش کرد و به پیش مادر و پدر خود رفت و گفت «خواجه ای که از او صحبت داشته ام، به خواستگاری آمده و در بیرون از سراست.» خواجه حسن که ساعتی در باغ به گردش پرداخته بود رو به سوی سرای برد و دق الباب کرد، و دختر به دم در آمد و چون خواجه ماه منیر را در لباس فاخر و تمیز دید، دو صد بیشتر از گذشته دچار شگفتی شد و به درون رفت. قصر سراسر پُر نقش و نگار بود و خواجه حسن به باورش نمی آمد که ماه منیر از جنس پری زادان است، و کبکی که می خرامید، و به پیش می رفت، بازی تقدیر بر سر راهش قرار داده است. ماه منیر، خواجه حسن را به سرسرای برد و در آن جا از او پذیرایی کرد، و خواجه حسن که بر پرده های زنبوری ریز نقش چشم دوخته بود، از گفتن بازمانده بود تا آن که پدر و مادر دختر که هر دو پیر می نمودند، اما رفتار بزرگ منشانه داشتند، به سرسرا آمدند و به خواجه خوش آمد گفتند. خواجه گفت، به چه منظور آمده ولی از سوی آنان و ماه منیر پاسخ مشخصی داده نشد. صبح زود، خواجه حسن خواب بود که پدر و مادر ماه منیر، و خود او باغ را ترک کردند و جدا از یک دیگر به جانب محله ی از پیش معین شده ی گدایی شان رفتند. خواجه حسن که از خواب برخاست و کسی را در آن جا ندید، دچار تعجب شد و بیش از پیش به باور آورد که در دامِ اَجنه و پریان گرفتار آمده است! پس از قصر و باغ به در زد و راهی شهر شد، و چون به چهارسو رسید، باز دختر را دید که به گدایی مشغول است. عجبا عجبا گفت و به نزد دختر رفت و گفت: «دق مرگم کردی و آن دو مرد پیر و زن پیر که بودند؟» دختر گفت: «به مثل تو آدمی بیش نیستم و آن دو هم که گفتم پدر و مادر من اند!» و افزود: «حال برو، و غروب به همان جایی که دیدی، بیا!» خواجه حسن، میدان را ترک کرد و با هزار فکر و خیال به کوچه و خیابان پناه برد و تا غروب برسد، نیمه جان شد. غروب که فرا آمد، خواجه به باغ رفت و دختر را دید که چون پریان اوسانه ها می خرامد و او را به پیش پدر و مادرش می بَرَد. خواجه که به نزد آن ها رسید، پدر ماه منیر گفت: «ای خواجه هر که هستی، باش، هر چه داری، داشته باش، اما برای وصلت با دختر من شرطی پیش پایت می گذارم که باید از پس آن برآیی، و به غیر این، دختر به تو نخواهم داد!» گفت: «شرط را بگوی!» گفت: «چون ما به گدایی رو، و مَهرِ دختر من، به گدایی رفتن توست!» گفت: «خواجه ای چون من چه گونه به گدایی رود؟» گفت: «گفتم هر که هستی باش! مَهرِ ماه منیر، نان گدایی است!» گفت: «من به گدایی چگونه روم، که هیچ از آن ندانم!» گفت: «فردا را به همراه ما بیا، و دور از ما با ما باش، تا تجربه آموزی!» فردا روز، پیرمرد و پیرزن و ماه منیر جامه ی وصله دار پوشیدند و هر یک به راهی رفتند، و خواجه به دنبال پیرمرد و دور از او، به راه افتاد. مرد پیر تسبیحی و کیسه ای کوچک به دست گرفته بود و قیافه چنان تغییر داده بود که شناخته نمی شد. پس به مسجد رفت و در مسجد به نزد قاضی شهر شد و گفت: «ای قاضی! اهل و عیال و خانه مانی اندک دارم و در پی معاش بودم که پایم به این کیسه ی کوچک خورد، به خیالم آمد که گندم برشته است، ولی گندم نبود و جواهر است. حال این کیسه را به تو دهم که یا به صاحبش بازگردانی، و یا به بیت المال دهی تا صرف مردم کند.» و پس از آن گفت: «روزه دارم و اگر عملم را به خیر می بینی، به جماعت بگو بر من صدقه دهند.» قاضی رو به جماعت کرد و گفت: «بر این مرد حلال خور، کومک کنید!» مرد پیر جیبش را که از صدقه و خیرات پر کرد، مسجد را ترک گفت و خواجه به دنبالش رفت و چون به او رسید پرسید: «این چه بود که کردی؟!» گفت: «کمی درنگ دار تا ببینی زنم چه می کند!» پس مرد پیر، خواجه را به گذری برد که در آن جا زنش گریبان چاک کرده بود و واویلا می گفت. چون از او پرسیدند: «چه پیش آمده است؟» گفت: «مشاطه گر دختر شاه هستم و کیسه ای جواهر از او به نزد من بود و اکنون آن را گم کرده ام و از شدت ترس استخوان بر استخوانم بند نیست!» در این هنگام قاضی که راه عبورش از آن جا بود، پیش آمد و گفت: »ای زن! نشان کیسه ی جواهر را بگوی!» و زن مو به موی نشانی داد. قاضی کیسه ی جواهر را به او سپرد و پیرزن به آنی از سرگذر غیب شد. خواجه حسن که دچار تحیری وصف ناشدنی شده بود، به دنبال پیرمرد راهی باغ شد و چون به آن جا رسید، پیرزن و ماه منیر هم به قصر رسیده بودند. پیرمرد و پیرزن و ماه منیر به حمام رفتند و ساعتی بعد پاکیزه و آراسته در سرسرا ظاهر شدند، و چون دختر کنار خواجه حسن قرار گرفت، گفت: «آن چه امروز دیدی، شمه ای از شغل ماست!» خواجه گفت: «هرگز به چنین امری تن در نمی دهم!» دختر گفت: «پس فکر مرا از دل به در کن و منتظر ممان!» خواجه که بغض کرده می نمود، به نزد پیرمرد رفت و کنارش نشست و پیرمرد گفت: «ای خواجه ی بازرگان! دو چشمه از شغل ما را دیدی، اکنون اگر هم چنان به وصل دخترم اندیشه داری، مهریه ی به گدایی رفتن را بپذیر!» خواجه که به شَر عشق درمانده بود و قرار نداشت، گفت: «هر چه مراد کنی، خواهم کرد!» گفت: «در چهارسو دکانی به اختیارت می گذارم، چند روزی با هر لباسی که خواستی، کاسبی کن. پس شبی، شبانه هر چه در دکان است، از آن بیرون بیاور و فردایش به در دکان برو و بر سر بزن و بگو هر چه در دکان بوده، دزدان برده اند و حال جز خاک سیاه، چیزی مرا نیست که بر سر بریزم. مردم به تو رحم خواهند کرد، و یک روزه به مالی بسیار، دست خواهی یافت.» فردا، بازرگان شکل و قیافه اش را تغییر داد و به در دکان رفت و شروع به کاسبی کرد و چون هفته ای بگذشت، همان پیش آورد که پیرمرد به او یاد داده بود. مردم خواجه را کمک کردند و او هر چه به دست آورده بود، برداشت و به باغ برد. مرد پیر و زن پیر، دست ماه منیر را در دست خواجه گذاشتند و گفتند: «اکنون تو داماد مایی! مهر تو پذیرفته شد.»