Eranshahr

View Original

سه برادر (1)

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: -

منبع یا راوی: گردآورنده: سید ابوالقاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۳۵۱ - ۳۵۶

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: برادر کوچک

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: وزیر شاه

روایت «سه برادر» از سری قصه های عیاران است. «انجوی شیرازی» در یادداشتی که در پایان روایت نوشته اشاره کرده است که: «مضمون قصه چابک دستی های عیاران را به یاد می آورد.» در قصه هایی از این نوع، یک طرف نبرد جوان فقیری است و طرف دیگر پادشاه و وزیر. جوان همه نقشه های پادشاه را برای دستگیری اش، نقش بر آب می کند. تا به آنجا که پادشاه شکست را پذیرفته و نشان پیروزی رقیب اینکه دختر پادشاه را به زنی می گیرد. در روایت «سه برادر»، پسر سومی، نه تنها وزیر پادشاه سرزمین خود می شود، بلکه دختر پادشاه سرزمین حلب را نیز، که ادعای شکست دادن او را دارد، به زنی می گیرد. دفاع و طرف داری خالقان و راویان این گونه روایات از قهرمان قصه به خوبی مشهود است. خلاصه روایت «سه برادر» را می نویسیم.

سه برادر بودند که از پدرشان فقط یک گاو باقی مانده بود. روزی، اوایل فصل زمستان، برادر بزرگه گاو را جلو انداخت تا به بازار ببرد و بفروشد. میان راه به باغ وزیر رسید. وزیر به او گفت: «برو توی باغ هر چه می خواهی میوه بخور، بعد برگرد و پول گاوت را بگیر و برو.» پسر رفت قدری میوه خورد و برگشت. وزیر گفت: «مگر ندیدی دختران پادشاه توی باغ دارند بازی می کنند، تو هم برو بازی کن. اگر بردی یا باختی برگرد و پول گاوت را بگیر.» پسر رفت توی باغ و وارد بازی شد. بازی را باخت اما چون پولی نداشت که به دختران پادشاه بدهد، آن ها هم سرش را بریدند و از درختی آویزان کردند. برادر وسطی راه افتاد و آمد دنبال برادر بزرگه. رسید به باغ وزیر. او هم به دعوت وزیر وارد باغ شد و همان بلایی که به سر برادر بزرگه آمده بود، به سر او هم آمد. برادر کوچکه دید آن ها پیدایشان نشد، راه افتاد دنبالشان. به باغ وزیر رسید. دید گاوشان آنجاست. وزیر او را به باغ دعوت کرد. پسر وارد بازی دختران پادشاه شد و همه پول هایشان را برد و بعد سرهای بریده شده برادرانش را دید و آهی از ته دل کشید. چیزی نگفت. آمد پیش وزیر که: «پول گاوم را بده» وزیر او را به خانه اش برد تا به او پول بدهد. همین که وزیر وارد خانه شد، پیرزنی که دم در خانه ی وزیر نشسته بود، دست پسر را کشید و به خانه ی خودش برد و توی صندوقی او را پنهان کرد. بعد رفت سر جایش نشست. وزیر دید پسر وارد نشد. آمد از پیرزن پرسید: «تو یک جوان ندیدی؟» پیرزن گفت: «من نابینا هستم.» پیرزن به خانه اش رفت و پسر را از صندوق بیرون آورد و به او گفت: «وزیر در خانه اش چرخ چاهی دارد و هر کسی را به خانه اش می برد، در آن چاه می اندازد. اگر کسی گرفتار آن چرخ چاه بشود استخوانهایش نرم می شود.» پسر مقداری پول به پیرزن داد تا برایش لباس زنانه بخرد. بعد که پیرزن برگشت به او گفت: «من خودم را به شکل دختری در می آورم. فردا با هم جلوی راه وزیر می نشینیم و شروع می کنیم به بافندگی.» روز بعد همان کار را کردند. وزیر دختر را از پیرزن خواستگاری کرد. پیرزن که پسر به او یاد داده بود چه بگوید، گفت: «به شرطی که فوری بساط عروسی را راه بیندازی.» وزیر شهر را آینه بندان کرد و دختر را عقد کرد و به خانه برد. دختر گفت: «من به تو دست نمی دهم مگر اینکه اول در خانه جز من و تو هیچ کس نباشد. دوم اینکه همه اتاق های تو را ببینم.» وزیر خانه را خالی کرد و بعد یک یک اتاق ها را به دختر نشان داد. تا رسید به اتاقی که در آن چرخ چاه بود. به اصرار دختر درِ آن اتاق را هم باز کرد. دختر از او خواست که طرز کار چرخ چاه را به او نشان بدهد. وزیر برایش گفت. بعد هم خودش توی چرخ چاه نشست و گفت: «این طوری بچرخان. تا من گفتم آخ، تو برعکس بچرخان تا من بالا بیایم.» دختر به سرعت چرخ را چرخاند. وزیر یک تکه گوشت مچاله شد و افتاد توی چاه. بعد آمد و باز اتاق ها را نگاه کرد. توی یکی از اتاق ها در دیگری هم بود. آن را باز کرد. دید دو نفر با دست های بسته آنجا هستند. دست هایشان را باز کرد. آن ها گفتند: «وزیر می خواست ما را در چرخ چاه بیندازد، اما هنوز فرصت پیدا نکرده بود که تو ما را نجات دادی.» بعد به پسر گفتند: «توی این اتاق یک حوضچه است و توی حوضچه یک ماهی. یک پر تو شکم آن ماهی است که هر کس آن را به صورتش بزند، به هر شکل که بخواهد در می آید.» آن ها رفتند. پسر تمام جواهرات وزیر را از دیوار خانه، به حیاط خانه پیرزن ریخت. بعد هم رفت و پر را از شکم ماهی بیرون آورد. سه روز گذشت، پادشاه دید از وزیر خبری نیست. عده ای را دنبالش فرستاد. آمدند هر چه در زدند کسی در را باز نکرد. پادشاه دستور داد در را بشکنند. وارد که شدند هر چه گشتند وزیر را پیدا نکردند. یک وقت صدای ناله ای شنیدند. پی صدا را گرفتند و وزیر را که همه استخوان هایش نرم شده بود، از چاه بیرون کشیدند. پادشاه طبیب مخصوص خودش را برای معالجه وزیر به خانه اش فرستاد. وقتی حال وزیر کمی خوب شد، پادشاه دستور داد همه مردم شهر از جلو وزیر رد بشوند تا وزیر آن پسر را ببیند و معرفی کند. پسر تا چنین دید، پر را به صورتش زد و به شکل سلمانی درآمد. رفت بالای سر وزیر و گفت: «جناب وزیر اجازه بدهید تا سرتانرا اصلاح کنم.» وزیر گفت: «اصلاح کن.» پسر تیغ سلمانی را چنان به وسط سر وزیر زد که پوست سرش شکاف خورد و استخوان سر پیدا شد. دو طرف صورتش را هم برید و چمدانش را برداشت و فرار کرد. خبر به پادشاه بردند. پادشاه دستور داد تخت وزیر را به دربار ببرند. بعد هم گفت: «همه سلمانی های شهر را جمع کنید تا وزیر آن ها را ببیند و ضارب را بشناسد.» این کار هم نتیجه ای نداد. چند روز بعد پسر پر را به صورتش زد و به شکل طبیب درآمد و رفت به بالین وزیر. فراش هایی را که دور وزیر بودند بیرون کرد. وقتی اتاق خلوت شد، روی زخم های وزیر نمک پاشید و فرار کرد. پادشاه دستور داد وزیر را به بالای قصر ببرند و حکیم باشی ها هم همیشه دور و برش باشند. چند روزی گذشت. پسر باز پر را به صورتش زد و به شکل پیرمردی درآمد. چند خم از شراب پر کرد و روی خرش گذاشت و از جلو قصر عبور کرد. حکیم باشی ها از بالای قصر به او گفتند: «بابا پیرمرد، شراب هایت را بیاور بالا.» فراش ها آمدند و پیرمرد را بالا بردند. پیرمرد شراب ها را به کسانی که بالای قصر بودند خوراند. آنقدر خوردند که بیهوش شدند. پسر باز وزیر را زد و ناکار کرد و رفت به خانه اش. پس از چند ساعت حکیمان حالشان کمی جا آمد و شروع کردند به مداوای وزیر.ده روز گذشت و حال وزیر بهتر شد. پادشاه دستور داد چند دیگ حلیم درست کنند و بین مردم پخش کنند تا وزیر یکی یکی مردم شهر را ببیند. پسر یک اسب تندرو به یک نفر داد، مقداری هم پول به او داد و گفت: «عصر برو جلو پادشاه و بگو که همه این بلاها را من سر وزیر آورده ام. بعد هم مثل باد فرار کن.» وقتی آن مرد رفت و حرفی که پسر به او یاد داده بود به پادشاه گفت، پادشاه فریاد زد: «او را بگیرید.» مرد با اسبش تاخت زد و فرار کرد. همه به دنبال مرد فراری حرکت کردند تا دستگیرش کنند. شهر خلوت شد. پسر آمد و وزیر را انداخت توی دیگ حلیم آخری و رفت دنبال بقیه. وقتی کسی نتوانست مرد را دستگیر کند، همه برگشتند سر سفره حلیم نشستند. نوبت پخش کردن حلیم دیگ آخری بود که دیدند وزیر توی آن افتاده و از بین رفته. چند روزی گذشت. پادشاه دستور داد که یک شتر را با بار نقره و جواهر در شهر راه ببرند. پیش خودش فکر کرد که هر کس این شتر را بدزد قاتل وزیر هم او است. پسر در یک فرصت مناسب شتر را به خانه اش کشاند. جواهرات را برداشت و شتر را کشت. خبر به پادشاه رسید که شتر دزدیده شده. پادشاه گفت: «هر کس گوشت شتر بیاورد به او جایزه می دهیم.» پیرزنی خانه به خانهمی گشت تا گوشت شتر پیدا کند. رسید به در خانه پسر و از پیرزن صاحب خانه قدری گوشت شتر خواست. پیرزنه از همه جا بی خبر رفت و کمی از ران شتر برید و به او داد. زن گوشت را گرفت و داشت با خوش حالی می رفت، که پسر از راه رسید و او را دید. بعد به خانه بردش گوشت را از او گرفت و نوک زبانش را برید. پیرزن گریان و نالان راه افتاد و دست خونی اش را به در خانه ها می زد تا محل را گم نکند. رفت تا رسید به بارگاه پادشاه. چند تا فراش دنبالش آمدند، چند خانه ای که او علامت زده بود گشتند و چیزی نیافتند. خسته شدند و لگدی به پیرزن زدند. او افتاد و مرد. پس از چند روز باز پادشاه برای پیدا کردن قاتل وزیر دستور داد صندوقی پر از جواهرات در وسط شهر بیاویزند. این شهر دو تا مکتب خانه داشت، یکی این سر شهر، یکی هم آن سر شهر. پسر رفت پیش ملای مکتب و گفت: «ملا و بچه های آن مکتب می خواهند بیایند و شما را بزنند. بهتر است خودتان را به وسط شهر برسانید.» بعد رفت و به ملای آن مکتب هم همین حرف را زد. شاگردان و ملاهای دو مکتب وسط شهر به هم رسیدند و زد و خوردشان شروع شد. مردم هم دخالت کردند و حسابی شلوغ شد. پسر هم از فرصت استفاده کرد و صندوق را دزدید و برد. دعوا که خوابید، دیدند صندوق نیست. خبر به پادشاه بردند. پادشاه که دیگر به تنگ آمده بود، گفت: «جار بزنید هر کس که این کارها را کرده خودش را معرفی کند. در عوض دختر کوچکم را به او می دهم.» پسر پیش پادشاه رفت و همه ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد، پادشاه گفت: «من به یک شرط تو را می بخشم که به شهر حلب بروی و مرده پادشاه حلب را بیاوری. چون او گفته است این چه دزدی است که نمی توانی دستگیرش کنی؟» پسر ده روز مهلت گرفت و رفت. پسر سفارش داد که سینه بندی از صد تا زنگ که به گردن شتر می بندند، درست کنند. وقتی آنچه می خواست درست شد، حرکت کرد و به شهر حلب رفت. خبر دادند که پادشاه می خواهد به حمام برود. پسر رفت و جایی در حمام پنهان شد. پادشاه تنها به حمام آمد. هنوز لباس هایش را در نیاورده بود، که پسر پرید و به ساق پای او چسبید. ناگهان زنگ ها به صدا درآمدند و حمام لرزید. پسر به پادشاه گفت: «من عزراییل هستم و آمده ام جانت را بگیرم. فردا به اتفاق وزیرانت به سر چشمه ای که بیرون از شهر است بیا تا من جانت را بگیرم. وزیرانت از آنجا دور باشند.» پادشاه حلب از ترس نفهمید آنچه دیده در خواب بوده یا بیداری. فردا با وزیرانش به سوی چشمه رفت. بعد به وزیرها دستور داد دور شوند. پسر هم خودش را پشت درختی پنهان کرده بود، وقتی وزیرها دور شدند، پادشاه صدای زنگی شنید و از هوش رفت. پسر آمد و پادشاه را در قدیفه سفیدی پیچاند و داروی بیهوشی به او زد. بعد سوار بر اسب شد و به شهر خودش برگشت. وقتی به دربار رسید، پادشاه از دیدن او خیلی خوشحال شد و به حکیمان دستور داد تا پادشاه شهر حلب را به هوش بیاورند. وقتی به هوش آمد گفت: «من کجا هستم؟» پادشاه گفت: «نترس تو در دربار من هستی.» پادشاه شهر حلب گفت: «چه کسی این بلا را به سر من آورده؟» پادشاه گفت: «همان کسی که دم در ایستاده است.» پادشاه شهر حلب دختر خودش را به عقد پسر در آورد و این یکی پادشاه هم او را وزیر خود کرد.