سه برادر که شاگرد عموشون شدند
افزوده شده به کوشش: زینب اسلامی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گردآورنده: ل. ب. الول ساتن ویرایش اولریش مارتسولف، آذر امیر حسینی نیتامر و سید احمد وکیلیان
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 385 - 389
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: پسر سوم
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: عمو
اولریش مارتسولف در پیشگفتار کتاب «قصههای مشدی گلین خانم» نوشته است:« مشدی گلین خانم در آن اوقات (حدود سال ۱۳۲۲ )حدود هفتاد سال داشت، و خودش هم تاریخ دقیق تتولدش را نمیدانست...» در روایت «سه برادر... » که توسط مشدی گلین خانم نقل شده از وسایل و واحدهایی نام برده میشود که امروزی هستند مثل «ماشین»، «هزار تومان» ،سیگار» و «محضر» ». وارد شدن این واژه ها در روایت نقش راوی را در تغییرات قصه ها و انعکاس شرایط روز در آنها به خوبی نشان می دهد. .روایت « سه برادر که... » روایتی از قصه معروف کیفر دادن ارباب بدطینت توسط نوکر است. در این روایت عموی نوکر ارباب او است. عمو که قبلاً دوبرادر قهرمان قصه را کشته است به دست سومین برادر شکست می خورد .خلاصهی روایت «سه برادر که شاگرد عموشون شدند» را می نویسیم.
دو تا برادر تاجر بودند. یکی از آنها خیلی مال و ثروت داشت. اما دیگری نه. آن که مال و ثروتی نداشت مریض شد. سه تا پسرهایش را صدا زد و گفت:« اگر من مردم، شده بروید و خانه شاگردی مردم را بکنید، بروید. اما خانه شاگردی عمویتان را نکنید. مبادا گولش را بخورید.» تاجر از دنیا رفت. برادر کوچکه رفت آهنگری، وسطی رفت خیاطی، بزرگه رفت پیش عمویش.عمو گفت: «اگر مدت یک سال هر کاری گفتم کردی و هر چه گفتم گوش دادی دخترم را به عقدت در می آورم. و الا تو را میکشم.» پسر نوشتهای به عمو داد و نوشتهای گرفت. برادر بزرگه همه کاری برای عمو انجام میداد. ده ماه گذشت. روزی عمو پانزده تا گوسفند تحویل او داد یک دانه نان و یک کاسه ماست هم داد به دستش و گفت:« این نان و قاتقت. اما عصر که آمدی نه رویهی ماست باید دست خورده باشد و نه دورِ نان پاره شده باشد.» پسر راه افتاد. ظهر گرسنهاش شد، نان را خورد و گفت !«هر چه می خواهد بشود، بشود.» عصر که عمو دید نان خورده شده خواست پوست سر پسر را بکند که زن عمو وساطت کرد که این بار او را ببخشد. فردا باز نان و ماست را به دست پسر داد و شرط را یادآوری کرد. پسر آن روز هم نان و ماست را خورد و برگشت و عمو هم او را برد و کشت. وقتی خبر به برادرهای دیگر رسید. برادر وسطی برای این که تقاص برادرش را بگیرد، به شاگردی عمو درآمد.اما هر روز اذیتشان میکرد تا شد سر ده ماه.آن وقت عمو پانزده تا گوسفند و نان و ماست را به دستش داد و شرط را به او گفت. او هم نتوانست از پس شرط بر بیاید و عمو پسر را کشت. برادر کوچکه قسم خورد که تقاص خون برادرهایش را بگیرد. راه افتاد رفت خانهی عمو. با عمو شرط و قرار گذاشتند که هر کدام از دست دیگری ذله شد، آن یکی او را بکشد، نوشته داد و گرفت و کارش را شروع کرد. بعد از یک ماه خوش رفتاری، یک روز پسر هزار تومان پول عمو را سوزاند. بعد هم با گریه و زاری به خانه آمد که:« کتم را در آوردم نماز بخوانم، یک نفر آن را دزدید پول ها هم توی کتم بود.» دو سه روز بعد، توی بازار چراغانی بود، عمو به پسر گفت: «برو چلچراغ را از تو خانه بیاور.» پسر هم آمد و چلچراغ را برداشت و وسط راه آن را به زمین زد و شکاند. بعد هم به عمو گفت که زمین خورده است. عمو که شروع کرد به داد و بیداد، پسر گفت:« چیه عمو از دست من ذله شدی؟ »یک روز پسر تو کوچه ایستاده بود دید یک درشکه آمد. بچه عمو تو بغل پسر بود. خودش را با بچه انداخت زیر درشکه. بچه کشته شد. داد و فریاد عمو که بلند شد، پسر گفت:« از دست من ذله شدی؟» عمو گفت: «نه، ولی بیشتر مواظب باش .»شبی، عمو بچه دیگرش را به دست پسر سپرد تا ببرد و او را سرپا بگیرد. پسر او را برد و بهش گفت:« شاش نکنی ها!» بچه ترسید. وقتی آمد تو اتاق باز گفت: «شاش دارم» باز عمو او را داد دست پسر. پسر او را بیرون برد و گفت: «شاش نکنی ها!» بچه ترسید و شاش نکرده برگشت تو اتاق به پدرش گفت: «شاش دارم.» چند بار این کار تکرار شد تا اینکه عمو عصبانی شد و به پسر گفت:« ببرش. اگر شاش نکرد بزنش زمین تا بترکد!» پسر هم بچه را آورد بیرون و کوبیدش زمین. بچه مرد. عمو فریاد کشید:« چکار کردی؟» پسر گفت: «خودت گفتی بزنش زمین. من هم زدم. حالا ذله شدی؟» عمو که شرط یادش بود گفت:« نه!» خلاصه، ده ماه گذشت. تا نوبت نان و ماست رسید. پسر پانزده تا گوسفند را جلو انداخت. نان و کاسه ماست را هم گرفت و راه افتاد. داشت گوسفندها را میچراند یک صیاد دید که گرگی را شکار کرده بود. گوسفندی به او داد و گرگ کشته شده را از او گرفت. بعد هم کاسه را شکست، طوری که رویهی ماست سالم ماند. دور تا دورنان را با چاقو برید و درآورد. بعد نان و ماست را خورد و برگشت به خانه. عمو گوسفندها را شمرد دید چهارده تا هستند، گفت:« یکی دیگرش کو؟» گفت: «گرگ خورد، ببین شکارش کردم.» عمو کاسه ماست و نان را نگاه کرد دید رویهی ماست سالم است. دور تا دور نان هم سالم است. فردا، دوباره کاسهی ماست و نان را به دست پسر داد و با گوسفندها راهی بیابانش کرد. این بار پسر دو تا گوسفند به صیادی که از آنجا میگذشت و یک بچه پلنگ شکار کرده بود، داد و بچه پلنگ کشته شده را گرفت. شب عمو وقتی گوسفندها را شمرد دید از چهارده تا دوتاش کم است. گفت:« دو تا گوسفند کجاست؟» پسربچه پلنگ را نشانش داد و گفت: «پلنگ به گله زد. یک نفر تفنگ داشت زد و او را کشت.» عمو گفت:« به به چه چوپانی. هشت روز چوپانی کردی، سه تا گوسفند را به باد دادی.» شب وقتی پسر خوابید. عمو با زنش مشورت کرد و گفت:« این پسره تا تقاص خون برادرهایش را از من نگیرد ول کن من نیست. به نظر تو چه کار کنیم؟» زن گفت: «وقتی گوسفندها را به صحرا برد، اسباب و اثاثیه را جمع کنیم و از اینجا برویم تا از دستش خلاص شویم.» عمو نقشه زن را پسندید. دختر عمو که پسر بهش قول داده بود او را به زنی بگیرد، خبر را به گوش پسر رساند. روزی که میخواستند حرکت کنند، دخترعمو پسر را خبر کرد. او هم شش تا گوسفندی را که باقی مانده بود به دست چوپانی سپرد و آمد توی یک صندوق پنهان شد و به دختر گفت: «قفلش کن.» حرکت کردند، جایی برای خوردن شام توقف کردند. عمو گفت:« از دست این پسره راحت شدم حالا میتوانم یک نفس راحت بکشم. اگر مانده بودیم، شش روز دیگر یکسال تمام میشد و پسره میخواست وارث من بشود! از دستش ذله شده بودم.» پسر از تو صندوق میخ قفل را شکست و بیرون آمد. گفت: «عموجان، الوعده وفا، تو از دست من ذله شدی. » بعد عمو را تو صندوق جای خودش گذاشت و به سمت شهر خودشان برگشتند. آن شش روز، پسر، عمو را از صندوق بیرون نیاورد. شام و ناهار عمو را توی صندوق میگذاشت و بالای سرش می ایستاد تا بخورد. پسر تهیه عقدکنان گرفت و تجار شهر را خبر کرد. بعد عمو را از صندوق بیرون آورد و به او گفت: «درست است که قرار گذاشتیم هر کدام ذله شدیم دیگری او را بکشد، اما من تو را جای پدر خودم قبول میکنم و نمی کشمت. بیا محضر حاضر است و تجار هم نشسته اند.» عمو دید چاره ای جز اینکه دخترش را عقد کند و به پسر بدهد ندارد. همان شب پسر و دختر عروسی کردند.