سه برادر (4)
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدیفر
شهر یا استان یا منطقه: فارس
منبع یا راوی: صادق همایونی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۳۷۱ - ۳۷۴
موجود افسانهای: دیو و اسب در قالب پریزاد
نام قهرمان: برادر کوچک
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: برادران بزرگتر
این روایت در گروه قصه های جن و پری قرار می گیرد. در این افسانه وصیت پادشاه راهی است برای آزمودن فرزندانش و دعوتی است به مبارزه برای نشان شایستگی هاشان و در این آزمون برادر کوچک، که پیروز و سرافراز است، در مبارزه از «لاله و قرآن» مدد می گیرد و برای شکافتن تاریکی راز و رمز، شب در گورستان می خوابد و با نیروهای اهریمنی درگیر می شود. در این افسانه، پادشاه و گورستان و شب، راز هستند و برادر کوچک و لاله (چراغ) و قرآن و اسب ها، راز گشایند. دیوها نماد شرند و افسانه با موفقیت و کامروایی قهرمان پایان می یابد. این روایت را با اندکی ویرایش نقل می کنیم.
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. هر که بنده خداست بگوید یا خدا. -یا خدا. پادشاهی بود که سه تا پسر داشت. موقع مرگ، هر سه پسر را طلب کرد و به آنها وصیت نمود که: «ای بچه های من، تنها چیزی که از شما می خواهم این است که بعد از مرگ من، سه شب بالای قبر من نگهبانی بدهید و نگذارید من تنها باشم.» بچه ها هم قبول کردند و در حالی که اشک در چشم هایشان نشسته بود، قول دادند که این وصیت را به جا آورند. زد و پدر مرد و به خاک سپرده شد. شب که شد برادر کوچک تر به دو تا برادر دیگر گفت: -«برادرها، بیایید به وصیت پدر عمل کنیم و شب اول برادر بزرگ تر، شب دوم برادر میانی و شب آخر هم من می روم سر مزار پدر و می مانیم.»برادر بزرگ و برادر میانی این حرف را نپسندیدند و بین آنها بگو و مگو شد و بالاخره با زور کتک برادر کوچکتر را به سر قبر فرستادند. او لاله و قرآنی را برداشت و به سر قبر پدر رفت و در کنار قبر، گودی کند و در آن نشست و به قرآن خواندن مشغول شد. خواند و خواند تا نزدیک صبح که دیگر خسته شده بود. ناگهان دید از دور شیئی سفید پیدا شد و کم کم به طرف او آمد. او سر خودش را قایم کرد و در گود، حسابی پنهان شد. دید دیو بزرگی سوار بر اسب به کنار قبر پدرش آمد و نعره ای زد و گفت: «ای ظالم جهنمی، موقعی که پادشاه بودی یادت هست که چه اذیت ها به ما کردی، حالا نعشت را در می آورم و تکه تکه می کنم.» دیو خم شد و قبر را کند و تا دست برد سنگ الحد را بردارد، پسر بلند شد و شمشیر دیو را برداشت و محکم به کمر دیو زد. دیو دو نیمه شد، پسر نعش او را بیرون انداخت و روی قبر را پوشاند. بعد افسار اسب دیو را گرفت و گفت: «ای حيوان زبان بسته، تو از کجائی؟» اسب به زبان آمد و گفت: «ما سه تا خواهر هستیم در بند سه برادر که یکی از آنها همین بود که کشتی و اگر بتوانی دو تا خواهر دیگر مرا نجات بدهی، هر کاری که از دستم برآید و هر کاری که بخواهی برایت انجام خواهم داد.» پسر گفت: «حالا تو را به طویله ببرم بهتر است یا آزادت بگذارم؟» اسب گفت: «آزادم بگذار، اما قسمتی از یال های مرا بچین و پیش خودت نگهدار. هر وقت مرا خواستی، یکی از آنها را آتش بزن من فوراً حاضر می شوم.»پسر قبول کرد و کمی از یال او را چید و اسب ناپدید شد و پسر هم به قصر برگشت. باز شب شد و او پیش دو برادر رفت و گفت: «برادرها، شب اول من رفتم حالا نوبت یکی از شماست.» ولی باز دو برادر او را زدند و مجبورش کردند که به سر مزار پدر برود. باز پسر، لاله و قرآن را برداشت و به سر قبر پدر رفت و در همان گودال دیشبی ماند و قرآن خواند و نزدیک صبح، دیو دیگری آمد و همان جملات را گفت و سنگ قبر را برداشت و تا خواست سنگ الحد را بیرون بیاورد، پسر به او حمله کرد و او را کشت و اسب را هم گرفت. اسب گفت: «اگر مرا آزاد کنی هر وقت خواستی به سراغت می آیم و هر کاری خواستی انجام می دهم و یک چپه از یال های مرا بچین و با خود ببر و موقع لزوم، یک نخ آن را آتش بزن، من حاضر می شوم.» پسر قبول کرد و کمی از یال او را چید و او را رها کرد و باز به قصر بازگشت. شب سوم هم همین عمل تکرار شد. برادر کوچک سخت از برادران بزرگ خود رنجید و راه غربت در پیش گرفت و به شهر دیگری رفت و شاگرد آشپز شد. روزی دید در شهر غوغایی است، از استادش پرسید که: «مگر چه خبر است؟» استادش به او گفت: «در این شهر رسم است هر سال در سه روز، سه نفر از زیباترین دختران را انتخاب می کنند و طی یک مسابقه اسب سواری، به سه نفر جوان اسب سوار و چالاک که برنده بشوند می دهند.» بعد استاد گفت: «تو هم بیا تماشا.» پسر گفت: «ای استاد ما را چه کار به این دخترها.» استاد به راه افتاد و رفت. پسر هم بعد از اینکه کوچه و بازار خلوت شد، دکان را بست و در گوشه ای یک نخ از یال یکی از اسب ها را آتش زد. در یک چشم به هم زدن اسب حاضر شد. از اسب طلب یک دست لباس فاخر و یک شمشیر و یک کمربند زرین کرد. اسب شیهه ای کشید و همه اینها روی زینش ظاهر شد. پسر لباس را به تن کرد و سوار شد و به میدان مسابقه رفت و با یک جولان از همه برد و دختر اولی را بر ترک خود نشانید و رفت به خانه و کنیزی را هم از اسب خواست و به خدمت او واداشت. بعد به دکان بازگشت و در دکان را باز کرد و نشست. بعد از مدتی استاد آمد و به او گفت: «پسر تو چرا نیامدی تماشا؟ قیامتی بود. جوانی دلیر با کمربند زرین و لباسی فاخر و شمشیر مسابقه را برد و دختر را هم با خود برد.» پسر گفت: «ای استاد، خوش باشند. به ما چه.» روز دوم و روز سوم هم همان کار را کرد. سال ها گذشت. روزی در دکان آشپزی نشسته بود، دید دو نفر غریب وارد شهر شدند و بیجا و بی مکان بودند و از این و آن کمک می خواستند، پسر خوب دقت کرد، دید برادرانش هستند. به استاد گفت: «این دو نفر را بیاور و با آنها گفتگو کن و ببین اهل کجا هستند.» استاد آن ها را صدا کرد و بعد برادر کوچک آرام آرام با آن ها شناختی داد و از وضعیت آن ها متأثر شد و بعد با آن ها به راه افتاد. آن ها در راه شرح حال خود را گفتند که چگونه پادشاهی از دست آنها رفته و آواره و بیچاره شده اند. پسر گفت: «غصه نخورید. من دوباره پادشاهی را به شما بر می گردانم.» بعد به خانه پسر رفتند، سه دختر حاضر بودند. سه یال از سه اسب را پسر آتش زد و سه اسب حاضر شدند و همگی بر اسب ها نشسته و در یک چشم به هم زدن خود را در ولایت خودشان دیدند. طولی نکشید که باز پادشاهی به آنها بازگشت و با سه دختر ازدواج کردند و برادران بزرگ تر به برادر کوچک را به پادشاهی برگزیدند.