سه خواهری
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: فرزانه سجادپور
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۴۲۳-۴۳۴
موجود افسانهای: دروج - خروس طلایی
نام قهرمان: خواهر سوم
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دو خواهر بزرگتر
در افسانه سه خواهری نمادها و شخصیتها، در دو وجه حاد خیر و شر روی مینمایند. نامادری، سنگدل، تنگ نظر و طماع است. پدر سرانجام در پیکار عاطفه، ترحم و سنگدلی، تسلیم نیروی اهریمنی نامادری میشود و این دو بچههای خود را به دنیای ناشناخته خارج محیط امن خانه میرانند. دختران به ناچار میکوشند که اشخاص و دنیای پیرامون خود را بشناسند. آنها که خودشان هم نماد خیر (دختر کوچک) و شر (دو خواهر دیگر) میشوند، هنگام شناخت جهان بیرون تجربه میاندوزند و برای دستیابی به آمال خود میکوشند.
میگویند در زمانهای قدیم شخصی بود که از این دنیای فانی سه دختر داشت، که مادرشان مرده بود و مرد خانه بعد از فوت همسرش زنی دیگر اختیار کرده بود که به اندازهای در حق این دختران بدی میکرد که انگار اینها پدرش را کشته بودند. از نظر مال دنیا هم به قدری فقیر بودند که به شام شب محتاج بودند و به قول قدیمیها شبشان میآمد و شامشان نمیآمد. این بیچارهها هم مجبور بودند غیر از فقیری و بدبختی دشنامهای این زن را هم به خود راه بدهند و ساکت باشند. ولی خوب روزگار میگذرد، فقط یک خوبی و بدی از آدم ها باقی خواهد ماند. دختران هم کم کم بزرگ شدند. از آنجا که گفتهاند خداوند هیچ وقت بندگان خودش را تنها نمیگذارد، لطف و رحمت خدا شامل حال این بیچارهها هم شد. یک روز عصر که خورشید به اندازه درخت خرمایی تا کوههای مغرب فاصله داشت، دختر کوچک رفت تا خاکسترهای تنور را جارو کند. وقتی که بالای تنور رسید ناگهان متوجه شد پنج عدد نان خانگی برشته در تنور وجود دارد. دوید خواهرانش و زن پدرش را خبر کرد، که بیایید پنج عدد نان برشته در تنور است. اول قبول نمیکردند اما وقتی که همگی بالای تنور آمدند متوجه شدند که راست است. با دستپاچگی نانها را بیرون آوردند و به خانه رفتند. آن شب نانها را خوردند و خوابیدند. بعد از آن عصر، هر روز میآمدند بالای تنور نانها را بیرون میآوردند و میخوردند. خوبی و بدی از زمانی به این دنیا آمد که انسان پایش به این دنیا رسید. ماهی گذشت یا نگذشت، یک شب دخترها در خانه خواب بودند زن و مرد هم خانهای برای خود ساخته بودند آن گوشه دیگر و رفتند که بخوابند. همانجا بگومگویی هم داشتند. اما هر چقدر زن حرف میزد مرد زیر بار نمی رفت. زن هم ول کن نبود آمد کنارش خوابید و گفت: -بیچاره من خوبی تو را میخواهم تو چرا این قدر نادانی. ما الان پنج عدد نان گیرمان میآید اما کم است. خودمان تعدادمان زیاد است هیچ کداممان سیر نمیشویم. اما اگر تو این دخترها را ببری و در جایی آنها را رها کنی فقط من و تو میمانیم. میتوانیم با پنج عدد نان هم خودمان سیر شویم هم دو تا را بفروشیم و کم کم با پول آن یک بز بخریم. من و تو هم در کنار هم از زندگی لذت خواهیم برد. مرد خانه عصبانی شد و با عصبانیت به زنش گفت که: «اینها بچههای من هستند. من چگونه دلم راضی میشود آنها را به جنگل ببرم و رها کنم؟ حالا که بعد از عمری خداوند نظر لطفی به ما کرده است و دری را به روی ما باز کرده، من بیایم ناشکری کنم و بچههای خودم را به کشتن بدهم.» زن گفت: «آخه مگه خدایی که اینجا هست در آنجا نیست؟ همان جا هم خداوند به طریقی روزی آنها را میرساند. تو غصه آن را نخور». ولی مرد اصلاً حاضر نبود زیر بار حرفهای زنش برود. زن که دید به هیچ وجه نمیشود صورتش را از او برگرداند و گفت: «اصلاً می دانی چیست؟ حالا که این طوری شد، از فردا به بعد یا جای من توی این خانه است یا جای آنها، آسایشمان را قحط کردند. از حالا به بعد هم من میدانم با تو چکار کنم». آن قدر چاخان کرد و توپ و تشر زد که مرد بدبخت با یک حالت ناراحتی قبول کرد. بیچاره تا صبح نخوابید. وقتی که خورشید طلوع کرد تبری برداشت و به دخترانش گفت: «بلند شوید، برای چیدن هیزم برویم عصر هم از جنگل کُنار میچینیم و بر میگردیم.» عشق به زن چشمهای مرد را کور کرده بود. آن روز تا غروب راه رفتند. دختر کوچک که میترسید به پدرش گفت: «پدر! این همه هیزم اینجا هست، چرا راه خودمان را دور کنیم؟ همین جا جمع کنیم و برگردیم». پدرش گفت: «شما نترسید، آن طرف تر کُنارهایی هستند که می شود بدون زحمت از آنجا کنار جمع کرد». خورشید غروب کرده بود. هوا هم به گونهای تاریک شده بود که کسی کس را نمی شناخت (کمی تاریک شده بود) به جایی رسیدند که پر از درختان کُنار بود. شب را همانجا ماندند. چادر شبی را که همراهشان بود زیر پا انداخته و خوابیدند. از بس راه آمده بودند حسابی خسته شده بودند. به محض این که سرشان را گذاشتند به خواب رفتند دختر کوچکتر میترسید. به خاطر این که تاریک بود و این درختهای اطراف هم که بودند وهمناک به نظر میرسیدند. مرد برای این که دخترش بخوابد و احساس امنیت کند، انگشت شست خود را در دهان او گذاشت تا دختر خوابید. نیمههای شب مرد بلند شد که دخترانش را بگذارد و برود. ولی تا انگشت خود را از دهان دخترک بیرون کشید، دختر بیدار شد. مرد وقتی که دید نمیشود [فرار کرد]، دوباره خوابید. هر چه با خودش فکر کرد که چگونه [انگشتش را] از دهان دخترک بیرون بیاورد که بیدار نشود راهی به نظرش نیامد. در این موقع فکری به خاطرش رسید. صبر کرد تا دختر حسابی به خواب رفت، [سپس] تبرش را برداشت و [با دست دیگر سنگی زیر انگشت خود گذاشت] و شست خود را قطع کرد. دختر، تکانی خورد اما وقتی احساس کرد انگشت پدرش در دهان اوست غلتی زد و دوباره به خواب رفت. مرد هم از جا بلند شد و در حالی که خون از انگشتش میریخت، از میان درختان گذشت و به سرعت از آنجا دور شد. صبح که شد، یکی از دخترها از خواب بیدار شد. وقتی بلند شد و این طرف و آن طرف را نگاه کرد، دید که عجب، پدرش نیست. خواهر بزرگش را بیدار کرد: «خواهر، خواهر، بیدار شو پدرمان نیست». او هم بیدار شد و دید، بله پدرشان در آن جا نیست. در این لحظه، نگاه کردند انگشت پدرشان را دیدند که در دهان خواهر کوچکتر است. با خودشان گفتند: «ای دل غافل! حتماً وقتی که ما خواب بودیم این دُروج (دیو دروغ) پدرمان را خورده است». بلند شدند. دختر را از خواب پراندند و او را به باد کتک گرفتند. بیچاره هنوز خواب آلود بود شروع کرد به التماس کردن که: «خواهرها شما چهتان شده است؟ آیا دیوانه شده اید. مگر من به این کوچکی میتوانم پدرمان را بخورم؟» گفتند: «اگر تو او را نخوردهای، پس این چیست...، هان...، این انگشت مال کیست؟»خلاصه، طوری او را زدند که دیگر خودشان خسته شدند و او را رها کردند. خواهر کوچکتر، بیچاره تا مرگ، گریه کرد و کتک خورد. چادر شب را برداشتند و گفتند: «تو حق نداری همراه ما بیایی». دو خواهر راهی را انتخاب کردند و رفتند. این بدبخت هم ساعتی نشست و گریه کرد. سپس بلند شد و از راهی دیگر رفت. ***حالا این دخترها را همین جا بگذاریم و برویم ببینیم مرد پس از رفتن، چه کار کرد. مرد رفت و رفت و رفت، تا بعد از ظهر خسته و کوفته به خانهاش رسید. به محض رسیدن سرنگون میان خانه افتاد که: «به دادم برسید که مُردم». زنش پرید مقداری خاکستر از اجاق خانه برداشت و بر دست زخمی مرد ریخت و سپس با یک پارچه محکم انگشتش را بست، ولی مرد مگر حالی برای حرف زدن داشت؟ خسته و کوفته همانجا تا غروب خوابید. خورشید به اندازه درخت خرمایی تا مغرب فاصله داشت که غروب کند. زن بلند شد که نانها را از تنور بیرون آورد و با شوهرش بخورند. وقتی که بالای تنور رسید، متوجه شد هیچ نانی در تنور نیست. دستش را داخل خاکستر رها کرد، سرد بودند. هاج و واج ایستاده بود و نمیدانست چه کار کند. دوید شوهرش را از خواب پراند. هر دو بالای تنور آمدند دیدند تنور سرد است. انگار ده سال اصلاً روشن نشده است. مرد میزد توی سرش که: «دیدی چگونه خانهام سوخت، حالا نمیدانم چه بلایی به سر دخترانم آمده است». مرد روزها در جنگل گشت. هر چه قدر گشت دخترانش را ندید. رفت همان جا که شب خوابیده بودند، این طرف صدا زد، آن طرف صدا زد، متوجه شد اصلاً خبری از دختران نیست. انگار آب شدهاند و به زمین فرو رفتهاند. با دلی اندوهگین و ناراحت با دست خالی به خانه برگشت. دختر کوچک، راهی را پیش گرفت و رفت. نزدیکیهای ظهر به جایی رسید که در قسمت راست جاده سایبانی درست کرده بودند و کسی هم در آنجا پیدا نبود. راه خود را به آن طرف کج کرد. گفت شاید کسی باشد و کمی آب پیدا شود. وقتی رسید متوجه شد یک کاروانسرای قدیمی است که حالا خراب شدهاست. هیچ صدای آدمیزادی هم به گوش نمیرسد. آهسته آهسته داخل شد. هنوز قدمی برنداشته بود که پایش به چیزی گیر کرد و با سر به زمین خورد. بلند شد تا ببیند پایش به چه چیزی خورده است. خُمی را دید که فقط دستهاش بیرون است و باقی آن زیر خاک است. با خودش گفت شاید آب داخل آن باشد. با زحمت آن را بیرون آورد. تا لبه آن از اشرافیهای طلا انباشته شده بود! اشرفیها را جمع کرد و گفت: «اکنون خورشید اقبال من طلوع کرده است. میروم اینها را میفروشم و با پولش پیراهن و کفش میخرم، همه چیز میخرم، خانه، کنیز، کلفت و ... در همین موقع که در حال نقشه کشیدن بود، به یاد خواهرانش افتاد و با خودش گفت: خواهرانم الان چه کار میکنند. شاید آنها هم الان تشنه و گرسنه هستند. اگر این اشرفیها را ببرم و با آنها تقسیم کنم، حتماً از رفتار خودشان پشیمان خواهند شد از آنجا هم، با هم به شهر میرویم. این فکر را کرد و بلند شد. خم را برداشت و از راه میانبر به همان راهی که خواهرانش رفته بودند رفت. دو سه ساعتی راه رفت. از دور خواهرانش را دید و شروع کرد به صدا زدن. دختران وقتی که صورتشان را برگرداندند، دیدند خواهرشان است. قدمهایشان را تندتر کردند. هر چه این بدبخت صدا میزد، آنها خود را به کری زده بودند. مقداری که رفتند پشت سرشان را نگاه کردند و متوجه شدند که کوزهای را در بغل دارد. ایستادند تا خواهرشان رسید. وقتی که دیدند خم یا کوزه پر از اشرفی است، گفتند: -چرا همان وقت که صدا میزدی، نگفتی که چه داری و چیزی نمیگفتی؟ دختر کوچک گفت: «من که گفتم بایستید. شما خودتان قدمهایتان را تندتر کردید.» و سپس سرگذشت خود را گفت. هنوز صحبت او تمام نشده بود که او را گرفتند و شروع کردند به زدن که: «این اشرفی ها متعلق به نامزدهای ماست تو چرا آنها را دزدیدهای؟» دختر گفت: «شما که نامزد ندارید. اصلا گیرم که مال نامزدهای شماست، من که آنها را به شما دادم. دیگر چرا کتکم میزنید؟» گفتند: «میدانی چیه؟ تو از همین راه برو! ما از راهی که تو میرفتی میرویم. شاید نامزدمان را پیدا کنیم.» این را گفتند و به راهی رفتند که خواهرشان رفته بود. این بیچاره هم میخواست صوابی کند، کباب شد. بلند شد و راه افتاد. اشک از چشمانش به شدت سرازیر بود. اول که پدرش آنها را رها کرده بود، بعد هم خواهرانش او را کتک زده بودند. این همه راه را هم تشنه و گرسنه آمده بود، اینجا هم او را کتک زدند و اشرفیهایش را گرفتند. خواهران بزرگتر همان راه را گرفته و رفتند تا به شهری در بین راه رسیدند. شب را در خانه پیرزنی ماندند و به او گفتند که ما اشرفی داریم. فردا آنها را در شهر میفروشیم و پولت را خواهیم داد. وقتی که صبح شد همه مردم خبر داشتند که چنین اشخاصی وارد شهر شدهاند و این مقدار هم اشرفی دارند. تمام مردم به تماشای آنها آمدند. دو تا از غلامان پادشاه با پیرزن نقشهای کشیدند و خود را از اقوام پادشاه معرفی کردند. خلاصه همان دو نوکر آمدند و از دختران خواستگاری کرده و آنها را به زنی گرفتند. اشرفیها را هم نصف کردند. نیمی از آن دختر بزرگتر و نیم دیگر از آن دختر میانی. غلامهای پادشاه که آدمهای نااهل و ناجوری بودند، ثروتهای دخترها را به باد دادند و خرج خوشگذرانی خود کردند و دخترها را برای خدمت و کنیزی به دربار شاه بردند و به این ترتیب دخترها سزای عمل بدشان را دیدند. اما از آن طرف دختر کوچک، غمگین و ناراحت از راه میرفت. کم کم خورشید داشت غروب میکرد و دختر بیچاره گرسنه و خسته، همچنان میرفت شاید به آبادی و روستایی برسد و شب را در آنجا بگذراند. همین طور که خسته و درمانده راه میپیمود، کلبه خرابهای را دید. سرعت خود را زیاد کرد و با عجله خود را به آنجا رساند و وارد کلبه شد. نگاهی به این طرف و آن طرف کرد. چشمهایش در تاریکی چیزی را نمیدید. ناگهان در بسته شد و کسی پرسید: -تو کیستی؟ دخترک وقتی که صورت او را دید ترسید. شروع کرد به لرزیدن. موهایش مثل سیس بودند و دندانهایش مثل دندان شتر بزرگ بود. همان طور که میلرزید بیرون آمد و گفت: -منم، دختری که نه مادر دارد، نه پدر، نه خواهر به دردبخوری و نه برادری و نه هیچ کس دیگر و به اندازهای گرسنه هستم که توانایی راه رفتن هم ندارم. دُروج گفت: «بیا اینجا!» صدایش مثل رعد و برق بود. دختر آمد و در کنارش نشست. دروج شروع کرد به خندیدن، دستی به بدنش کشید و گفت: -عجب تو چرا این قدر مردنی هستی؟ مرا بگو که خیال میکردم امشب شام چرب و نرمی خواهم داشت. اینجا را ببین [انگار که] از قحط سالی آمده است. همه اش استخوان، مگر تو کجا بزرگ شدهای؟ فکری کرد و گفت: «ولی اشکالی ندارد، میگذارم تا بزرگ شوی. وقتی که خوب چاق شدی تو را خواهم خورد.» دختر منظور دروج را فهمید. شروع به التماس کرد که: -بی بی! تو را به خدا قسمت میدهم که مرا نخور. مرا همین جا نگهدار، برایت کلفتی میکنم فقط مرا نخور. دروج خندهای کرد و گفت: «باشه نمیخورمت ولی شرطش این است که هر کاری من گفتم انجام بدهی. اگر نتوانستی همان موقع تو را خواهم خورد». آن شب، شام خوردند و دروج سر خود را گذاشت روی پای دختر و گفت: «تو باید تا صبح توی سر من بگردی و شپشهای سر مرا با دستهایت بگیری». بدبخت، بعد از آن همه راه آمدن و کتک خوردن، آن شب هم تا صبح بیدار ماند و شپشهای سر دروج را گرفت. صبح که شد، دروج دختر را به یک زیرزمین دیگر برد. یک جوال گندم و یک جوال جو را با هم مخلوط کرد و گفت: «من عصر برمیگردم، تا آن موقع باید تمام این جوها و گندمها را از هم جدا کنی. جوها یک طرف و گندمها هم یک طرف، اگر این کار را انجام ندادی همین امشب تو را میخورم». دختر گفت: «ولی نمی شود اینها خیلی زیادند». دروج گفت: «دیگه حرف زیادی نزن، میشود یا نمیشود را خودت دانی». دروج بیرون آمد و در را از پشت قفل کرد. چیزی خواند و تبدیل به یک پرنده شد. پرواز کرد و از سوراخ کلید بیرون رفت. دختر بیچاره خسته و غمگین، به جدا کردن گندم از جو مشغول شد. نزدیک ظهر از شدت خستگی، زد زیر گریه و حالا گریه نکن کی گریه بکن. با صدای بلند با خودش حرف میزد که: «خدایا! این دیگر چه شانسی بود که من داشتم، آن از پدرم که ما را وسط جنگل ول کرد و رفت، آن هم از خواهرهایم و حالا هم از این دروج بدجنس که میخواهد مرا بخورد». در این موقع، یک خروس طلایی که بر روی طاقچه بود، تکانی خورد و ناگهان جان گرفت و پرید پایین، پیش پای دختر. دختر با تعجب خروس را نگاه میکرد و نمیتوانست حرف بزند. خروس با مهربانی به دختر گفت: «دخترجان! نترس. من نمیخواهم تو را اذیت کنم. غصه هم نخور، الان همه این گندمها و جوها را از همدیگر جدا میکنم.» بعد خروس وردی خواند و گندمها و جوها از هم جدا شدند و هر یک در گوشهای از اتاق روی هم جمع شدند. بعد دختر و خروس نشستند و با هم درددل کردند و نزدیک غروب، خروس دوباره پرید روی طاقچه، مثل اولش بی حرکت شد. عصر که دروج آمد، دید تمام گندمها و جوها از هم جدا شدهاند. گندمها یک طرف و جوها یک طرف هستند. دروج متوجه شد که به این آسانیها نمیتواند دختر را بخورد، زیرا به شیر مادرش قسم خورده بود و نمی توانست قسمش را زیر پا بگذارد. صبح که شد سه جوال گندم و جو و ارزن را با هم مخلوط کرد و دوباره در را پشت سرش قفل کرد و رفت. به محض این که او رفت خروس پایین آمد و با خواندن وردی تمام گندمها و جوها و ارزنها را از هم جدا کرد. به همین ترتیب، مدتی گذشت. دختر حالا دیگر چاق و چله شده بود و شکل اصلیش را پیدا کرده بود و به اندازهای هم زیبا بود که انسان نمیتوانست به چهرهاش نگاه کند. یک روز خروس طلایی گفت: «خبر داری؟» گفت: «نه! چه خبری؟» خروس گفت: «از امروز تا هفت شبانه روز عروسی پسر پادشاه است. نمیخواهی به عروسی بروی؟» دختر شروع کرد به خندیدن و گفت: «من؟ من با کدام کفش، با کدام پیراهن، با کدام لباس به عروسی بروم؟ اگر با این لباسها بروم که مرا خواهند زد و از عروسی بیرونم خواهند کرد. من همین قدر که از دست این دروج راحت شدم بَسام است. برای آن هم خدا به تو خیر بدهد.» خروس طلایی گفت: «تو غصه آن را نخور من همه چیز برایت میآورم، به شرطی که قول بدهی قبل از این که هوا تاریک شود برگردی، تا دروج نفهمد تو به عروسی رفتهای». خروس غیب شد. دقیقهای شد یا نشد با یک دست لباس ابریشمی زریافت یک جفت کفش طلایی برگشت... دختر لباسها را پوشید. دختر از بس که دستپاچه شده بود، کفشهایش را عوضی پوشیده بود، خروس خندید و گفت: «کفشهایت پا به پایند.» دختر کفشهایش را درست کرد. آن قدر زیبا شده بود که اصلاً شناخته نمیشد. خروس وردی خواند و تبدیل به یک اسب شد. دختر سوار شد و با هم به طرف شهر راه افتادند. وقتی که رسیدند همه جا جشن و سرور بود. بود آن قدر آدم جمع شده بود که جا نبود. نوکرها از یک طرف، کنیز و غلام ها از یک طرف، این میآمد، آن میرفت. دختران شهر، میآمدند و میرفتند تا پسر پادشاه آنها را ببیند و پسندشان کند. دختر که وارد شد، همه دورش جمع شدند. پسر پادشاه کنارش نشست و به همگان دستور داد که: «همه بیایید و دست به سینه جلوی این دختر بایستید و هر کاری که دستور میدهد انجام دهید». یکی میگفت: «چه قدر زیباست.» یکی میگفت: «چه پیراهن قشنگی دارد.» خلاصه همه آمدند و گوش به فرمان جلوی او ایستادند. همان جا که دختر نشسته بود، غذا آوردند و دختر شروع به غذا خوردن کرد. ناگهان چشمش افتاد به خواهرهایش که مثل کلفت جلوی او ایستاده بودند. اشک در چشمانش حلقه زد اما چیزی نگفت. آنها هم او را نشناختند. آن روز تا غروب نشستند. دختر به اندازهای سرگرم شده بود که همه چیز را فراموش کرد. ناگهان اسب شیههای کشید. معنی آن این بود که آماده شو زمان رفتن است. دختر پاشد. هر چه پسر پادشاه و دیگران اصرار کردند یکی دو روز دیگر بماند، نپذیرفت. سوار اسب شد و رفتند. آن قدر شتاب داشتند که بین راه اسب از روی جوی آبی پرید، لنگه کفش دختر در آب افتاد. وقت نبود که بایستند و آن را بیرون بیاورند. از خیرش گذشتند و رفتند. وقتی رسیدند دروج هنوز نیامده بود. دختر لباسهای کهنهاش را پوشید و خروس هم پرید بالای طاقچه. پسر پادشاه از زمانی که دختر را دیده بود، شب و روزش یکی شده بود. پریشان و رنگ پریده، مثل کسی بود که چیزی را گم کرده است. هیچ میلی به غذا نداشت و از خورد و خوراک افتاده بود. هر چه دختران از جلو او رد میشدند به هیچ کس نگاه نمیکرد. یک روز در باغ گردش میکرد ناگهان چشمش افتاد به کفش طلایی دختر که ته آب بود. آن را شناخت با دستپاچگی با لباسهایش پرید توی آب و کفش را بیرون آورد. دوید پیش پدرش و گفت: «هر دختری که این کفش به پایش بخورد من او را به همسری قبول میکنم». دختران ازدحام کردند. این یکی وقتی کفش را میپوشید بزرگتر از پایش بود، دیگری میپوشید کوچک بود. خلاصه همه دختران کفش را پوشیدند و بیرون آوردند. پسر پادشاه گفت: «در این شهر غیر از اینها دختری نیست؟»گفتند: «نه! ای شاهزاده، هر کس بوده، ما او را آورده ایم.» دروج که خود را به شکل پیرزنی درآورده بود گفت: «من هم یک دختر دارم». گفتند: «برو و او را بیاور». وقتی که دختر را آوردند و کفش را به پایش کردند متوجه شدند که اندازهی اندازه است. انگار که این کفش برای پای او ساخته شده است. پسر پادشاه گفت: «من همین دختر را می خواهم». گفتند: «ای شاهزاده، این دختر پدر و مادرش مشخص نیستند و مناسب مقام شما نیست. این همه دختر وکیل و وزیر اینجاست». گفت: «محال است من فقط او را می خواهم». پادشاه که متوجه شد زورش به پسرش نمی رسد گفت: «تو صبر کن من همان دختری که آن روز با اسب آمده بود، برایت پیدا میکنم». در این لحظه دختر گفت: «من همان دختر هستم». گفتند: «برو بابا مگر آن دختر از تیپ شماها بود؟!» ناگهان خروس طلایی ظاهر شد، لباسهای دختر را هم آورده بود. وقتی لنگه کفش دختر را دیدند، دانستند که این دختر همان دختر است. جشن و سرور شروع شد و دختر را برای پسر پادشاه عقد کردند و با هم زندگی شیرینی را آغاز کردند.