Eranshahr

View Original

سه حرف

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: -

منبع یا راوی: گردآوری: فضل الله مهتدی (صبحی)

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۴۰۳-۴۰۴

موجود افسانه‌ای: پرنده سخنگو

نام قهرمان: پرنده

جنسیت قهرمان/قهرمانان: پرنده

نام ضد قهرمان: مرد ساده‌لوح

این افسانه با زبانی ساده به بیان مبارزه بین زیرکی و زودباوری و سادگی می‌پردازد. مردی با دام و حیله‌گری پرنده‌ای شکار می‌کند. پرنده برای نجات خود به یکی از ویژگی‌های شخصیت انسان متوسل می‌شود به کنجکاوی. در نهایت مرد ساده‌لوح و زودباور در اثر کنجکاوی شکار خود را از دست می‌دهد.

یکی بود یکی نبود. مردی بود که با دام و حیله، پرنده‌های قشنگ صحرایی را به دام می‌انداخت. یک روز، یک پرنده کوچک قشنگی را گرفت و چون گرسنه بود با خودش فکر کرد: «خوب است که حالا این را کباب کنم و بخورم.» پرنده فهمید و گفت: «تو مرا نکش، چون از خوردن من سیر نخواهی شد. بهتر است آزادم کنی. من هم در عوض سه حرف خوب به تو یاد می‌دهم که در زندگی به دردت بخورد.» مرد خنده‌اش گرفت و گفت: «تو چه می‌توانی به من یاد بدهی که به درد من بخورد؟» پرنده گفت: «حرف اول را همین طور که توی دستت هستم می‌گویم، حرف دوم را سر دیوار می‌گویم و حرف سوم را روی درخت خواهم گفت.» پرنده ادامه داد: «حرف اول من این است که هرگز چیزی را که محال است باور نکن.» مرد که این را شنید او را ول کرد که بقیه را هم بشنود. پرنده پرید رفت روی دیوار و گفت: «حرف دوم ام این است که برگذشته حسرت مخور و از کاری که شده غمگین مشو، چون گذشته باز نمی گردد.» پرید روی درخت و با خودش گفت: خوب بگذار امتحان کنم که حرف‌های من در این مرد چه تأثیری کرد. گفت: «راستی چه قدر احمق هستی که مرا ول کردی اگر می‌دانستی چه سنگ قیمتی بزرگی زیر زبان من است هرگز آزادم نمی‌کردی. چون این جواهر ساده هم نیست. خیلی خوش رنگ و به درشتی یک جوز هندی است و مثل آفتاب درخشان است. اگر آن را صاحب شوی در دنیا از تو ثروتمندتر پدیدار نمی شد!» مرد این حرف را شنید و آن چه پرنده‌ی کوچک گفته بود از یادش رفت و نزدیک بود از غصه دق کند که چرا پرنده‌ی به این پربهایی را آزاد نموده است. شروع کرد التماس کردن که تو را به خدا بیا، خواهش می‌کنم بیا برایت قفسی قشنگ می‌خرم و خوراک خوب می‌دهم، پس لااقل آن سنگ را بده به من عوض آزادی‌ات.» پرنده که این را شنید گفت: «معلوم می‌شود که واقعاً خیلی احمق هستی. خوب حرف‌های مرا شنیدی! آخر عقلت کجاست؟ چه طور ممکن است یک سنگ آن هم به بزرگی جوزهندی زیر زبان من باشد مگر من خودم چه قدرم، این دروغ را برای امتحان تو گفتم.» مرد به خود آمد، خیلی خجل شد و خواهش کرد حرف سوم را هم بگوید. پرنده گفت: «آری خوب به آن دو حرف عمل کردی که حرف سوم را بگویم!» این را گفت و پرواز کرد و رفت.