سه احمد
افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی
شهر یا استان یا منطقه: افسانه های کردی
منبع یا راوی: گردآورنده: م. ب – رودنکو، مترجم: کریم کشاورز
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 329-332
موجود افسانهای: --
نام قهرمان: دختر قاضی
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: --
روایت «سه احمد» از قصه های معمایی است. در قصه های معمایی، رسیدن قهرمان یا قهرمانان به مقصودشان در گرو حمل معما یا معماهایی می باشد. در این قصه نیز حل معمای موجود در وصیت نامه حاکم، راه رسیدن به میراث حاکم است. دختر قاضی که معما را با استفاده از نقل یک داستان و طرح سئوال، حل می کند به نوعی از شیوه روان شناسی بهره می گیرد. او بر حسب جوابی که برادرها به سوال وی می دهند، پسر حرام زاده را شناسایی می کند. بخشی از این قصه، شبیه به روایت «دُمرل دیوانه سر» است که صمد بهرنگی و بهروز دهقانی در کتاب «افسانه های آذربایجان» آن را نقل کرده اند. بخش یادشده، قصه ای است که دختر قاضی آن را برای سه برادر نقل می کند. خلاصه این روایت را می نویسیم.
حاکمی هر سال فقط یک بار به اندرونی و سراغ همسرش می رفت. زنش دو پسر زایید که حاکم هر دو را احمد نام داد. نایب او که فهمیده بود، چه موقع حاکم به سراغ زنش می رود، روز موعود زودتر خود را به اندرونی رساند و در تاریکی با زن هم بستر شد و بیرون رفت. حاکم وقتی به سراغ زن رفت، زن گفت: «تو که الان از پیش من رفتی.» حاکم فهمید که کس دیگری خود را به جای او جا زده است. گفت: «کیسه توتونم را جا گذاشته ام.» بعد رفت و دیگر به سراغ زن نیامد. زن پس از مدتی یک پسر زایید. اسم او را هم احمد گذاشتند. پسرها بزرگ شدند و حاکم درگذشت. در وصیت نامه اش نوشته بود: «احمد پسر من است و احمد پسر من است و احمد پسر من نیست و از ارث محروم است.» پسرها تصمیم گرفتند برای حل موضوع، به نزد حاکم کشور همسایه که عقل و حکمتش معروف بود، بروند. راه افتادند و رفتند و رفتند. در منزلگاهی توقف کردند. برادر بزرگ به اطراف نگاهی کرد و گفت: «از این جا به تازگی شتری گذشته که لنگ و یک چشمش کور بوده، دو دندان جلو هم نداشته.» برادر وسطی گفت: «بارش هم روغن و عسل بوده.» برادر کوچک گفت: «زن بارداری هم سوارش بوده.» در این موقع، مردی آمد و سراغ شتر گمشده ای را از آن ها گرفت. آن ها هم هر کدام چیزهایی را که قبلاً میان خود از آن شتر گفته بودند، به مرد گفتند. مرد خوشحال شد و گفت: «پس شما آن شتر را دیده اید.» برادرها قسم خوردند که در آن جا هیچ شتری ندیده اند. مرد فکر کرد که دروغ می گویند، آن ها را پیش قاضی برد. قاضی به آن ها گفت: «اگر شما آن را ندیده اید، چطور همه مشخصاتش را می دانید؟» برادر بزرگ گفت: «از اثری که بر خاک مانده بود، معلوم بود که هنگام راه رفتن، پایش را می کشیده، پس لنگ بوده است. علف ها هم از یک طرف راه، نیم خورده شده بود. معلوم بود که شتر هم کور بوده و هم دو دندان جلویی اش افتاده بوده.» برادر وسطی گفت: «من هم از دیدن مورچه ها که در یک طرف و زنبورها که در طرف دیگر جمع شده بودند، فهمیدم وقتی شتر نشسته است، از یک طرف بارش عسل ریخته و از طرف دیگر روغن.» برادر کوچک گفت: «چون اثر دو دست را بر خاک دیدم، فهمیدم کسی که می خواسته بعد از استراحت برخیزد، دو دستش را بر زمین گذاشته و بلند شده، پس حتماً حامله بوده است. از اینجا فهمیدم که زنی حامله بر پشت شتر سوار بوده است.» قاضی مانده بود که چه حکمی بکند. گفت: «امشب، شام پیش من بمانید و فردا بروید.» زن قاضی بره ای سر برید و کباب کرد. برادر بزرگ تا اولین لقمه را به دهانش گذاشت، گفت: «بوی سنگ می دهد.» قاضی چوپان گله را خواست و از او پرسید: «چرا گوشت بوی سگ می دهد؟» چوپان گفت: «مرا عفو کنید. یک روز این بره، از پستان سگ گله که به توله هایش شیر می داد، شیر خورد.» بعد یک دیس بزرگ پلو آوردند. برادر وسطی کمی چشید و گفت: «بوی آهن می دهد.» دیس پلو را واژگون کردند، دیدند میخ بزرگی توی برنج است. شراب آوردند. برادر کوچک همین که لب به شراب زد، گفت: «بوی خون می دهد.» قاضی، شراب ساز را احضار کرد. شراب ساز گفت: «وقتی ما انگور را لگد می کردیم، خاری به پای من رفت و قطره ای خون از پایم در ظرف شراب افتاد.» قاضی رو به صاحب شتر کرد و گفت: «تو برو و مطمئن باش که این سه برادر، شتر تو را ندیده اند.» صاحب شتر رفت. بعد سه برادر، داستان خود را از آغاز تا پایان برای قاضی نقل کردند و از او خواهش کردند تا معلوم کند کدام یک از پسرها، پسر حاکم نیست. قاضی ندانست که چه بگوید، اما دخترش که پشت پرده ایستاده بود، حرف های آن ها را شنید و قبل از خوابیدن به پدرش گفت: «من بحث و دعوای این سه برادر را تمام می کنم.» صبح فردا، دختر نزد برادرها آمد و گفت:« روزی بود، روزگاری بود. دخترک بسیار فقیری بود که گوساله های اهل ده را به چرا می برد و لقمه نانی به دست می آورد. روزی یکی از گوساله هایش به گله شبان همسایه گریخت. دخترک به نزد شبان رفت. شبان به او گفت: «اگر با من همبستر شوی، گوساله ات را پس می دهم. دخترک گفت: «من به تو قول می دهم، وقتی شوهر کردم، شب اول پیش از آن که نزد شوهرم بروم، بیایم پیش تو.» شبان، گوساله دخترک را به او پس داد. در بین راه که می آمد، پسر حاکم او را دید و از دیدن سر و وضع فقیرانه او دلش سوخت. این را هم بگویم که موقع تولد پسر حاکم، خضر پیامبر بر والدین او خواب نما شده و پیشگویی کرده بود که پسر به محض اینکه زن بگیرد، می میرد. پسر بزرگ شد و اطرافیان به پادشاه توصیه می کردند، برای اینکه اجاقش کور نماند، پسر را زن بدهد. بالاخره پادشاه تسلیم شد و از پسر خواست تا دختری را انتخاب کند. پسر حاکم به یاد دختر ژنده پوش افتاد و به خود گفت: «من که خواهم مرد، پس بگذار اقلاً آن دخترک سروسامانی بگیرد.« پسر حاکم نشان دخترک را داد. هر چه پدرش مخالفت کرد، او نپذیرفت. بالاخره دخترک را آوردند و عقد کردند و به حجله پسر فرستادند. وقتی دختر با پسر تنها ماند، گفت: «من چند سال پیش به چوپانی قول داده ام که قبل از خوابیدن با شوهرم ،نزد او بروم.» پسر حاکم گفت: «حالا که قول داده ای، برو!» دختر رفت پیش چوپان، اما چوپان همه موضوع را فراموش کرده بود. وقتی دانست دختر برای وفای به قولش آمده گفت: «من آن زمان جوان و نادان بودم. مرا ببخش! تو جای خواهر منی.» دختر نزد پسر حاکم برگشت و ماجرا را به او گفت. در این موقع عزراییل ظاهر شد و به پسر گفت: «آمده ام تا جانت را بگیرم.» پسر، پدر و مادرش را پیش خود خواند. هر دو از عزراییل خواهش کردند تا از جان پسرشان در گذرد. پدر گفت: «جان مرا بگیر!» عزراییل شروع کرد به قبض روح او. پدر طاقت نیاورد و گفت: «آخ آخ! ولم کن! برو جان پسرم را بگیر.» مادر هم همین کار را کرد و طاقت نیاورد. در این موقع دختر خود را جلو انداخت و به عزراییل گفت: «جان مرا بگیر!» عزراییل شروع کرد، دید نه! دختر راستی راستی آماده است، جانش را به جای پسر بدهد، گفت: «در عوض این نیک خواهی، به تو یکصد و چهل سال عمر می دهم.» دخترک گفت: «من آن را با شوهرم نصف می کنم.»» سخن دختر قاضی که به اینجا رسید، روی به سه برادر کرد و پرسید: «حالا شما بگویید، پسر حاکم به خاطر اجازه ای که به دخترک داد تا به قولش عمل کند، نجیب تر است یا مرد چوپان که از دختر گذشت و یا دخترک که بر سر قول خود به شبان مانده بود؟» برادر بزرگ گفت: «پسر حاکم.» برادر وسطی گفت: «دخترک بزرگوارتر و نجیب تر است.» برادر کوچک گفت: «چوپان، او که از هم بستری با دخترک صرف نظر کرد، از آن دو بزرگوارتر است.» دختر قاضی به برادر کوچک گفت: «معلوم شد که پسر حرام زاده تو هستی!»