Eranshahr

View Original

سیب حضرت سلیمان

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: بروجرد

منبع یا راوی: گردآوری و تنظیم: شیدرخ و ابوالفضل رازانیزیر نظر م. آزاد

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۵۰۹-۵۱۳

موجود افسانه‌ای: آهو

نام قهرمان: ملک جمشید

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: دختر پادشاه

این روایت در گروه قصه‌های سحر و جادو قرار می‌گیرد. یکی از عمده‌ترین نقش‌های آهو در افسانه‌های ایرانی هدایت‌گری است. آهو قهرمان را به دنبال خود می‌کشاند و به جایی که باید،می‌برد.در این روایت نیز آهو، قهرمان قصه را به محل آزمایش می‌کشاند.در ضمن برای جذاب کردن روایت، راوی از افسانه‌های دیگر نیز در اینجا سود جسته است، از جمله از افسانه «ملا، خیاط و نجار». 

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. یک پادشاهی بود که از مال دنیا یک باغ داشت. این باغ خیلی بزرگ و عجیب بود زیرا همیشه درش را با گل بسته بودند و هیچ کس جرئت نداشت از ترس پادشاه به آن باغ نزدیک بشود. وقتی هم که پادشاه می‌خواست بمیرد، پسرهایش را که سه تا بودند صدا کرد و به آنها وصیت کرد که در باغ را هیچ وقت باز نکنند. پادشاه این را گفت و مرد. بعد از چهل روز، پسر بزرگ که اسمش ملک محمد بود، پیش خودش گفت: «حیف نباشد این باغ بی‌مصرف بماند.» رفت و در باغ را باز کرد و با وزیر و وکیل و قشونش رفتند در میان باغ. رفتند و رفتند تا از در دیگر باغ درآمدند. مقداری در بیابان راه رفتند که ناگهان دیدند یک آهویی از دور پیدا شد و آمد جلوی آنها ایستاد و خطاب به ملک محمد گفت: «از سر خودت بپرم یا از سر قشونت» ملک محمد گفت: «از سر خودم» آهو از سرش پرید و پا گذاشت به فرار. ملک محمد به قشون وکیل و وزیرش گفت: «وای به حال کسی که با من بیاید.» و آنها را رد کرد و خودش تنها به تاخت دنبال آهو رفت. رفت و رفت تا رسید به دروازه شهری. آهو دم دروازه به ملک محمد گفت: «ای ملک محمد تو همین جا بمان تا من برم و برگردم.» ملک محمد یک مدتی ماند. تا این که مردی از شهر بیرون آمد و به او گفت: «ای مرد، پادشاه شهر با تو کار دارد. دنبال من بیا» و راه افتاد و ملک محمد هم رفت دنبالش. در اینجا بشنو که پادشاه دختری داشت که سالیان سال بود حرف نمی‌زد. پادشاه به پسر گفت: «اگر امشب تا صبح توانستی دختر مرا به حرف زدن وادار کنی که دختر مال توست، اگر نتوانستی فردا صبح که شد سرت را می‌برم.» ملک محمد خواست قبول نکند، ولی او را به زور بردند داخل. اینها را در اینجا می گذاریم و برمی‌گردیم. برادر دومی که دید از برادر اولی خبری نشد، عزم جزم کرد که دنبال او برود. بار و بندیل سفر بست و همان راهی که برادر اولی رفته بود تنهایی به راه افتاد. باز هم وقتی به همان نقطه رسید، آهو پیش آمد و از سرش پرید و بردش دم دروازه نگهش داشت. باز هم همان مرد آمد و او را برد پیش پادشاه. پادشاه همان حرف‌ها را که به ملک محمد گفته بود، به او هم که ملک ابراهیم نام داشت گفت و اضافه کرد که ملک محمد نتوانست دخترم را به حرف بیاورد، سرش را بریدیم. ملک ابراهیم تا صبح وقت داشت که دختر را به حرف بیاورد. صبح که شد چون نتوانسته بود دختر را به حرف بیاورد، سرش را بریدند. ملک جمشید برادر سومی هم همین که دید برادرهاش رفتند و ازشان خبری نشد، بلند شد و افتاد به تخت جاده و از همان راهی که برادرهاش رفته بودند رفت. آهو مثل آن دو تای دیگر این یکی را هم دید و بردش دم دروازه و اونم در همان جا که آن دوتای دیگر را نگه داشته بود، نگه داشت و رفت به داخل شهر. همین که آهو رفت ملک جمشید پیش خودش گفت خوبه من یک سری بکشم این دور ورا ببینم چه خبره. چند قدمی رفت دید پیرزنی در میان چادری (خیمه‌ای) چنباتمه زده و او را نگاه می‌کند. رفت جلو و به پیرزن گفت: «ای پیرزن تو اینجا چه کار می‌کنی» پیرزن خندید و ملک جمشید را برد داخل چادر و برایش چایی و قلیان آورد و گفت: «ای ملک جمشید تو کجا اینجا کجا؟!... برای چی این طرف‌ها آمدی». ملک جمشید هر چه که شده بود برای پیرزن تعریف کرد و گفت من حالا منتظر آهویم. پیرزن تا اسم آهو را شنید شروع کرد به جفنگ گفتن به آهو. ملک جمشید گفت: «چرا به آهو جفنگ میگی؟!» پیرزن گفت: «ای ملک جمشید از جوانی خودت بترس؛ این آهو دختر پادشاه این شهر است، خودش را به شکل آهو درمی‌آورد و می‌آید جوان‌های مردم را گول می‌زند و می‌برد پیش پادشاه، بعد دوباره به شکل دختر در می‌آید و در اطاقش خودش را به مریضی می‌زند و هیچ حرف نمی‌زند. پادشاه هم جوان‌ها را مجبور می‌کند که او را به حرف بیاورند و اگر نیاوردند، سرشان را می‌برد. تا حالا دویست نفر را به کشتن داده.» ملک جمشید که ناراحت شده بود گفت: «پس من چکار کنم؟» پیرزن گفت: «من به تو یک سیبی می‌دهم، این سیب مال حضرت سلیمونه. امشب که تو را بردند که دختر را به حرف بیاوری، تو یواشکی این سیب را بگذار زیر چراغ و بگو: تو را به گوشه قبر حضرت سلیمان یه حرفی بزن تا امشب به ما بگذرد.» ملک جمشید سیب را از پیرزن گرفت و رفت دوباره ایستاد سرجای اولش در دروازه شهر، باز هم همان مرد آمد و او را برد پیش پادشاه. پادشاه به ملک جمشید گفت: «دختر من حرف نمی‌زند اگر تو توانستی او را به حرف بیاوری که خودش را به تو می‌دهم، اگر نتوانستی به حرفش بیاوری صبح گردنت را می زنم.» شب که شد پسره هر چی تفره زد دختر به حرف نیامد. بالاخره سیب را گذاشت زیر چراغ و به سیب گفت: «ای سیب تو را به گوشه قبر حضرت سلیمان یه حرفی بزن تا امشب به ما بگذرد.» سیب شروع کرد به حرف زدن. سیب گفت: « یک روز، یک مرد خدا و یک نجار و یک خیاط رفتند و با هم باغی اجاره کردند. این سه نفر شب که شد قرار گذاشتند که به نوبت کشیک بدهند تا نه حیوانی بیاید آنها را پاره کند و نه کسی بیاید و انگور و سیب باغشان را بدزدد. اول نوبت کشیک نجار بود. نجار یک مدتی گردش کرد و خسته شد. برای این که سرش را گرم کند از تخته پار‌ه‌ها و چوبهایی که در آن اطراف بود، شروع کرد به ساختن مجسمه دختری از چوب. همین که کشیک نجار تمام شد، دخترک چوبی هم ساخته شده بود. نجار، دخترک چوبی را کناری گذاشت و رفت خیاط را از خواب بیدار کرد و گفت: «کشیک من تموم شده و نوبت کشیک توست.» خیاط بلند شد و دید نجار دختر چوبی قشنگی درست کرده. خیاط هم شروع کرد از تیکه نیم‌تیکه‌های داخل بند و بساطش پیراهنی برای دخترک چوبی درست کرد و کردش تنش و گذاشتش سر جای اولش. در این وقت کشیک خیاط هم تمام شد و رفت مرد خدا را بیدار کرد و گفت: «حالا نوبت توست.» مرد خدا هم رفت سر کشیکش دید نجار یک دخترک چوبی درست کرده، خیاط هم لباس برایش دوخته، او هم رفت و وضو گرفت و شروع کرد به دعا و ثنا و نماز خواندن که به دخترک چوبی روح بدهد. نزدیکی‌های صبح بود که یک دفعه دختر بلند شد سرپا و جان‌دار شد. نجار و خیاط هم در این وقت بلند شدند و هر سه با هم وقتی این را دیدند دعوایشان شد. نجار می‌گفت مال منه که درستش کردم. خیاط می‌گفت مال منه که لباس براش دوختم و مرد خدا هم می‌گفت مال منه که جان بهش دادم. بعد سيب خطاب به ملک جمشید گفت: «ای ملک جمشید، حالا حق با کیست؟» ملک جمشید گفت: «حق دست نجاره» یک دفعه دختر پادشاه به زبان آمد و گفت: -«نه ملک جمشید، حق دست مرد خداست که دعا کرده و بهش جان داده، اگر نه تخته و پارچه کاری نمی‌توانند بکنند.»دختر ناگهان متوجه شد که حرف زده. نوکرهای پادشاه که پشت پرده ایستاده بودند رفتند و به پادشاه خبر دادند که چه نشستی دخترت به زبان آمد و حرف زد. پادشاه هم خیلی خوشحال شد و آمد که با گوش خودش بشنود و مطمئن شود. دختر هم که دید دیگر فایده‌ای ندارد که انکار کند، از طرفی از ملک جمشید هم خوشش آمده بود، شروع کرد به حرف زدن و به ملک جمشید گفت: «تو همان کسی هستی که من دنبالش بودم.» اما ملک جمشید به یک شرط قبول کرد که او را به همسری بگیرد به این شرط که دیگر از این کارها نکند و دختر هم قبول کرد و صد کیسه اشرفی داد به فقرا. چه کار داری، هفت روز و هفت شب زدند به پوست «گه‌ورگه» (گه ورگه پوست مخصوصی است که روی طبل کشیده شده. گویا این پوست از پوست کرگدن بوده. ولی در زبان بروجردی کرگدن همان کرگدن فارسی تلفظ می‌شود. در هر صورت راویان مختلف قصه‌ها، این تعبیر را از پوست گه‌ورگه داشته‌اند.) و دست دختر را گذاشتند توی دست ملک جمشید. رفتیم بالا آرد بود، آمدیم پایین خمیر بود، قصه ما همین بود.