سیب سرخ
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: چهارمحال بختیاری
منبع یا راوی: گردآوری: علی آسمند و حسین خسروی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۵۲۳-۵۲۶
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: راوی، قهرمان داستان را «دختر» مینامد.
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: زن خالکوب
روایت «سیب سرخ» از ماجراهای چند روایت مختلف ساخته شده است. «کشتن مادر»، «تمارض زن بابا و درخواست کشتن یاورِ قهرمان (گاو، اسب،...)»، «تبدیل شدن قطره خون به نی»، نگاه کردن به ابر سیاه و سفید برای زیبایی (با شستن تن در آب) هر کدام به تنهایی یا با یکی دیگر از این ماجراها در روایتهای متفاوتی ضبط شده است. مثلاً «تبدیل شدن قطره خون به نی» خود روایتی مستقل است و یا «تمارض ضد قهرمان» نیز همچنین. در کنار یکدیگر قرار دادن این ماجراهای مختلف باعث شده روایت «سیب سرخ» پرماجرا اما ناقص از کار درآید. البته، همان طور که قبلاً هم اشاره کردهایم، ترکیب روایتها و یا ماجراهای آنها کاری است که توسط راویان انجام میگرفته است.
دختری بود که خیلی دوست داشت روی دستش خالکوبی کند. برای همین هر روز پیش زن همسایه که خالکوب بود میرفت و از او میخواست تا ستارهای روی دستش خالکوبی کند. یک روز زن خالکوب به دختر گفت: «به یک شرط دستت را خالکوبی میکنم. فردا که پدرت از خانه بیرون رفت، به مادرت بگو که یک سیب سرخ از شاخه بالای درخت برایت بچیند. وقتی بالای درخت رفت بگو مادر دایی مرد.» دختر به خانه رفت و فردای آن روز آنچه که زن خالکوب خواسته بود انجام داد. وقتی به مادرش که بالای درخت رفته بود گفت: «دایی مرد.» مادر از بالای درخت پایین افتاد و مرد. مراسم عزاداری که تمام شد دختر رفت پیش زن خالکوب و از او خواست تا دستش را خالکوبی کند. زن خالکوب گفت: «اول تو پدرت را راضی کن که مرا عقد کند، بعد.» دختر رفت و با چربزبانی پدرش را راضی کرد تا به خواستگاری زن خالکوب برود. عروسی سر گرفت و زن خالکوب به خانه پدر دختر رفت. دختر پس از چند روز به زنباباش گفت: «حالا برایم خال میکوبی؟» زن گفت: «برو دنبال کارت. مگر من بیکارم که بنشینم برای تو خال بکوبم؟!» دختر از آن به بعد چیزی نگفت. اما از مرگ مادرش خیلی ناراحت بود و از کاری که کرده بود پشیمان. یک روز دختر سر مزار مادرش رفت و از ستمهایی که زنبابا به او میکرد حرف زد و گریه کرد. تا اینکه خوابش برد. در خواب مادرش به او گفت: «امروز برو پیش داییات و گوساله زردش را بگیر و به صحرا ببر. هرچه بخواهی به تو میدهد.»دختر همین کار را کرد و پس از مدتی سرحال شد و لباسهای نو پوشید. نامادری به او شک کرد و بالاخره فهمید همه این کارها زیر سر گوساله زرد است. این بود که خودش را به مریضی زد، به حکیم هم پول داد تا گوشت گوساله زرد تجویز کند. طبیب هم قبول کرد. خلاصه رفتند و گوساله را گرفتند و سر بریدند. دختر باز با چشم گریان رفت سر مزار مادرش. او گفت: «استخوانهای گوساله را جمع کن و بکوب پنبه میشوند، با آن پنبهها ریسمان درست کن.» دختر وقتی خواست با پنبهها ریسمان درست کند، بادی آمد و پنبهها را برداشت و برد جلوی یک خیمه انداخت. دختر رفت پنبهها را بردارد دید داخل خیمه یک دیو نشسته. دیو گفت: «آدمیزاد بیا تو ببینم.» بعد پرسید: «مشک من بهتر است یا مشک مادرت؟» دختر که خیلی ترسیده بود گفت: «مشک شما» بعد دیو از او خواست تا موهایش را شانه کند. دختر این کار را هم انجام داد. دیو گفت: «موهای من بهتر است یا موهای مادرت؟» دختر گفت: «موهای شما». دیو گفت: «ابر سیاه که آمد بخواب. ابر سفید که آمد برخیز» ناگهان ابر سیاهی در آسمان ظاهر شد. دختر خوابید و وقتی ابر سفید آمد بیدار شد. وقتی دختر خودش را در آینه نگاه کرد دید خیلی زیبا شده است. به خانه برگشت. نامادری و دخترش وقتی فهمیدند که دختر چطور و از چه راهی آنقدر زیبا شده، دست به کار شدند. دختر خالکوب به سراغ دیو رفت و سلام نکرده وارد خیمه اش شد، بعد به همه سئوالهای دیو عوضی جواب داد. دیو هم آخر سر به او گفت: «ابر سفید که آمد بخواب. ابر سیاه که آمد بیدار شو.» دختر همین کار را کرد و وقتی به آینه نگاه کرد دید خیلی زشت شده، با گریه به خانه برگشت. یک روز پسر پادشاه دختر زیبای ستاره و خورشیدنشان را در کوچه دید و یک دل نه، صد دل عاشقش شد و مادرش را برای خواستگاری به خانه دختر فرستاد. نامادری و دخترش که خیلی از این موضوع ناراحت بودند نقشهای کشیدند. دختر خالکوب دختر زیبا را به بهانه بازی و گردش به صحرا برد. در آنجا دستهای او را بست و رهایش کرد و برگشت. نزدیک غروب شیری آمد و خواست دختر را بخورد. دختر وقتی دید التماسهایش به گوش شیر نمیرود گفت: «پس مواظب باش یک قطره هم از خون من روی زمین نریزد.» شیر دختر را خورد. اما یک قطره از خون دختر روی زمین افتاد و از آن یک نی رویید. پسر پادشاه از دوری دختر زیبا دیوانه شد و سر به بیابان گذاشت تا اینکه روزی نی را دید و آن را چید. هر جا میرفت نی میزد. دختر خالکوب که میدید پسر پادشاه هنوز عاشق دختر زیباست، خیلی ناراحت بود. رفت و نی را دزدید و سوزاندش و خاکستر آن را توی باغچه ریخت. از آن درخت اناری سبز شد. وقتی انارها را چیدند یک دانه از آنها توی تاپوی آرد افتاد. روزی زن خالکوب رفت آرد بردارد، دید دختر زیبا آنجا نشسته. از ترس غش کرد. کم کم خبر پیدا شدن دختر زیبا همه جا پیچید تا به گوش پسر پادشاه رسید. او پیش دختر رفت و وقتی ماجرا را فهمید، زن خالکوب و دخترش را توی یک دیگ آب جوش انداخت و با دختر زیبا عروسی کرد.