Eranshahr

View Original

سیب گریان، انار خندان

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: مازندران

منبع یا راوی: گردآوری و تألیف: اسدالله عمادی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۵۳۱-۵۳۸

موجود افسانه‌ای: جن و پری

نام قهرمان: سرباز

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: پادشاه

افسانه «سیب گریان، انار خندان»، روایت دیگری در گویش مردم کاورد مازندران (اطراف ساری) است. این افسانه با نام‌های دیگری از قبیل «سیب گریان و نار خندان» و ... معروف است. در این افسانه شاه شخصیتی ناپایدار و حرف شنو دارد. وزیر در راه رسیدن قهرمان افسانه به مقصودش اشکال‌تراشی می‌کند و او را پی کارهای مشکل می‌فرستد. اما پیرمرد کمک قهرمان این افسانه است و به قهرمان در رسیدن به آمال‌هایش کمک می‌کند.

پیرمرد فقیری بود که پسر نداشت، ولی دختری داشت که به آفتاب می‌گفت بیرون نیا که من بیایم. آن سال، پادشاه آن ولایت با پادشاه دیگر، جنگ داشت و حکم کرد که از هر خانه‌ای یک جوان باید سربازی برود. نوکران پادشاه به خانه‌ی پیرمرد رفتند و گفتند که باید سرباز بدهی. هر چه پیرمرد گفت که پسر ندارم و فقط یک دختر دارم که عصای دستم است، به گوششان فرو نرفت. یک طرف گوششان در بود و طرف دیگر دروازه. گفتند: «یا جوانی را اجیر کن و به سربازی بفرست یا تو را می‌کشیم.» پیرمرد به اتاق که برگشت، از شدت ناراحتی داشت دق می‌کرد. دختر که همه‌ی حرف‌ها را شنیده بود گفت: «جان پدر! این که غصه ندارد. خودم لباس مردانه می‌پوشم و می‌روم میدان جنگ.» پیرمرد به اعتراض گفت: «آبرو چی؟ فکر آبرومان را کردی؟ اگر بفهمند انگشت‌نمای خاص و عام می‌شویم.»دختر گفت: «خیالت جمع باشد.» وقتی سرش را اصلاح کرد و لباس مردانه پوشید، انگار نه انگار که دختر بود، دختر هی شوخی می‌کرد و به پدرش می‌گفت:«دیدی چه سرباز رشیدی شدم؟» پیرمرد وقتی دخترش را دید اشکش سرازیر شد و به بخت بد خودش لعنت فرستاد. دختر در لباس سربازی به میدان جنگ می‌رفت و از بس قشنگ بود و خوب حرف می‌زد، زبانزد خاص و عام شده بود. بعد از مدتی جنگ تمام شد و در لباس سربازی به شهر برگشت. یک روز اطراف میدان شهر قدم می‌زد که دختر پادشاه او را دید و یک دل نه، صد دل عاشقش شد. آن وقت به پدرش نامه نوشت که عاشق فلان سرباز هستم و از عشقش روزم سیاه‌تر از شب است. شاه عصبانی شد. دخترش را خواست و او را سرزنش کرد که در اطراف من این همه پسر وزیر و سردار هست و تو عاشق فلان سرباز شدی؟ کم کم دختر شاه بیمار شد. به حال و روزی افتاد که مرغ هوا و ماهي دريا به حالش گریه می‌کردند. شاه حیران شد دختر عزیزتر از جانش از لاغری یک مشت پوست و استخوان شده بود و با وزیرش مشورت کرد. وزیر گفت: «بهتر است سرباز را جایی بفرستیم که گم و گور بشود.» شاه گفت: کجا بفرستیم؟ وزیر گفت: می‌فرستیم که دندان فیل بیاورد. شاه گفت: اگر زنده برگشت چی؟ وزیر گفت: زنده بر نمی‌گردد. هیچ سربازی قدرت جنگیدن با فیل را ندارد. بعد، شاه سرباز را خواست و به او گفت که اگر بروی و دندان فیل را برایم بیاوری، دخترم را به تو می‌دهم. سرباز با خودش گفت که چاره‌ای نیست، و راه افتاد. رفت و رفت تا با پیرمردی روبرو شد. پیرمرد گفت: -دختر جان با این همه عجله کجا می‌روی؟ سرباز متعجب گفت: از کجا فهمیدی که دخترم؟ پیرمرد گفت: می‌دانم.سرباز گفت: برای آوردن دندان فیل می‌روم. پیرمرد گفت برگرد دختر جان! جنگ کردن با فیل کار تو نیست. سرباز گفت: «مجبورم» و ماجرا را مو به مو تعریف کرد. پیر مرد گفت: حالا که مجبوری راه را نشانت می‌دهم. برمی‌گردی شهر و یک من كشمش سبز و یک دوش توبره می‌خری. بعد می‌روی و می‌روی تا به بیابان می‌رسی که بوی جن و آدمیزاد شنیده نمی‌شود. هول نمی‌کنی. می‌روی و می‌روی تا به درختی می‌رسی که کنارش استخری بزرگ هست. آب استخر را گل‌آلود می‌کنی، کشمش ها را توی استخر خالی می‌کنی و خودت بالای درخت به تماشا می‌نشینی. وقتی ظهر فیل‌ها برای خوردن آب می‌آیند، وقتی آب و کشمش بخورن،د دندان‌هایشان می‌ریزد. آن وقت دندان فیل را توی توبره می‌ریزی و برمی‌گردی. سرباز همین کار را کرد و به شهر که رسید، جارچی جار زد که سرباز با دندان فیل برگشته است. سرباز دندان فیل را توی مجمعه و جلوی شاه گذاشت. شاه و وزیر تعجب کردند، شاه گفت: حقا که سرباز نمونه‌ای و در گوش وزیر گفت: «حالا چه کار باید بکنیم؟»وزیر گفت: می‌فرستیم که گوهر شب چراغ را بیاورد. این دفعه دیگر می‌میرد. چون گوهر شب چراغ در اختیار جن و پری است و دست هیچ آدمیزادی به آن نمی‌رسد. سرباز برای پیدا کردن گوهر شب چراغ دوباره راه افتاد. مدتی که رفت، باز با همان پیرمرد روبرو شد. پیرمرد گفت: -دختر جان! با این عجله کجا؟ سرباز گفت: برای پیدا کردن گوهر شب چراغ می‌روم. پیرمرد گفت: پیدا کردن گوهر شب چراغ، کار تو نیست. سرباز گفت: مجبورم.پیرمرد گفت: حالا که مجبوری راه را نشانت می‌دهم. می‌روی و می‌روی تا به کوه بلندی می‌رسی. کوهی که هر طرفش دره و پرتگاه است. در سمت راست دره‌ای تاریک قرار دارد که مکان جن و پری هست. هول نمی‌کنی. پارچه‌ای به دور چوبی می‌پیچی، آن را آتش می‌زنی و توی دره پیش می‌روی. از دود آتش چشم جن و پری کور می‌شود. می‌روی تا به درختی می‌رسی که کنارش گوهر شب چراغ است. گوهر شب چراغ را برمی‌داری و برمی‌گردی.سرباز همین کار را کرد و دوباره سالم و تندرست برگشت و جارچی جار زد که ای مردم چه نشسته‌اید که سرباز با گوهر شب چراغ برگشته است. مردم، صف به صف به تماشایش ایستادند و سرباز، با گوهر شب چراغ، یکراست به کاخ پادشاه رفت و آن را جلوی پادشاه بر زمین گذاشت. شاه، متعجب به سرباز و گوهر شب چراغ نگاه کرد و در دل گفت: -«عجب سرباز رشیدی!» خبر دهان به دهان به دختر پادشاه رسید و دختر لحظه به لحظه بی‌قرارتر می‌شد. آن وقت پادشاه رو به وزیر کرد و گفت: -چاره ای نیست. باید دختر را به سرباز بدهم. دخترش را به سرباز شوهر داد و هفت شبانه روز در همه جای ولایت صدای ساز و دهل بود. شب آخر وقتی به حجله رفتند، سرباز شمشیری را بین خود و دختر گذاشت و گفت: اگر به من نزدیک شوی با شمشیر تو را می‌کشم! دختر از ناراحتی تا صبح پلک بر روی پلک نگذاشت، و صبح که پادشاه به دیدنش آمد او را دید که افسرده و ناراحت است. هر چه پرس و جو کرد، دختر چیزی نگفت، اما داستان را برای دایه‌اش گفت و دایه هم برای پادشاه تعریف کرد. شاه که از شدت خشم کوره‌ی آتش شده بود فریاد زد: «می‌دهم که دارش بزنند.»وزیر پادرمیانی کرد و گفت که سرباز جوان است و گناه دارد؛ بهتر است که او را برای آوردن اسب چهل کُره مار (اسبی که مادر چهل کُره است) بفرستیم تا به حال هیچ آدمی به اسب چهل گره مار نزدیک نشده، حتماً آن جا کشته می‌شود و از شرش خلاص می‌شویم. سرباز بخت برگشته دوباره راه افتاد. مدتی که رفت باز با همان پیرمرد روبه رو شد. پیرمرد گفت: -دختر جان! با این عجله کجا؟ سرباز گفت: برای آوردن اسب چهل کره مار می‌روم. پیرمرد گفت: «تا به حال هیچ آدمیزادی به این اسب نزدیک نشده، ولی من راه را نشانت می‌دهم» و نامه‌ای را به سرباز داد و گفت: می‌روی و می‌روی تا به همان درختی می‌رسی که کنارش استخر است. بالای درخت منتظر می‌مانی. وقتی اسب برای خوردن آب آمد، سوارش می‌شوی و نامه را به پیشانی‌اش می‌چسبانی. هر چه اسب شیهه کشید و بالا و پایین پرید، نترس. بعد از مدتی اسب رام می‌شود. سرباز، همین کار را کرد و دو روز بعد خندان و مغرور، سوار بر اسب به شهر برگشت، همه به پیشوازش رفتند، حتی زن نوعروسش. شاه به سرباز خیلی احترام گذاشت و به او درجه داد؛ ولی سرباز، دوباره موقع خواب بین خود و دختر پادشاه شمشیر قرار داد و گفت: اگر به من نزدیک شوی، با شمشیر تو را می‌کشم. دختر پادشاه دوباره افسرده شد. دختر وزیر از او پرسید: شوهری به این دلیری داری و باز ناراحتی؟ دختر شاه ماجرا را به دختر وزیر گفت؛ دختر وزیر به پدرش؛ و وزیر به پادشاه. پادشاه - که از شدت خشم خون، خونش را می خورد - فریاد زد که اعدامش بکنید. وزیر دوباره پا در میانی کرد و گفت: سرباز جوان است و شایسته نیست که دست پادشاه به خونش آلوده شود. بهتر است که او را برای آوردن سیب گریان و انار خندان، به کوه و کمر و بیابان بفرستیم تا از شرش راحت شویم. دوباره سرباز راه افتاد. مدتی که رفت، با همان پیرمرد رو به رو شد. پیرمرد گفت: دختر جان! با این عجله کجا؟ سرباز گفت: می‌روم که سیب گریان و انار خندان را بیاورم. پیرمرد گفت غصه نخور، راه را نشانت می‌دهم. سیب گریان و انار خندان توی باغ پریان است. با دست آن را نمی‌توانی بچینی. یک انبر آهنی به تو می‌دهم و یک انبر چوبی. همه را با انبر می‌چینی و آخری را با دست. سرباز به نصیحت‌های پیرمرد گوش کرد و راه افتاد. رفت و رفت تا به بیابانی رسید که ترس، آدم را می‌خورد. سرباز دلیری کرد و جلوتر رفت. بعد از مدتی به دره‌ای رسید که باغ پریان در آن جا بود. سرباز آهسته جلو رفت و به درخت سیبی رسید. انبر آهنی را برداشت تا سیب بچیند که سیب داد زد: آی صاحب! مرا چیدند. صاحب گفت: با چی؟ سیب گفت: با انبر آهنی. صاحب گفت: بخواب که با انبر آهنی سیب نمی‌چینند. سیب گریه کرد و ساکت شد. سرباز چند دانه سیب چید و به طرف درخت انار رفت. این بار انار داد زد:آی صاحب! مرا چیدند. صاحب گفت: با چی؟ انار گفت: با انبر چوبی. صاحب گفت: بخواب که با انبر چوبی انار نمی‌چینند. انار از درد، خنده کرد و ساکت شد. سرباز وقتی توبره را از سیب و انار پر کرد، دانه‌ای سیب با دست چید، سیب دوباره داد زد: ای صاحب مرا چیدند. صاحب گفت: با چی؟ سیب گفت: با دست آدمیزاد.صاحب داد کشید و پریان جمع شدند و سرباز را دنبال کردند، سرباز روی اسبش پرید و به تاخت از باغ بیرون رفت. به سنگلاخ که رسید، از برخورد نعل پولادی اسب با سنگها، جرقه بلند شد و چشمان پریان را کور کرد و نتوانستند به او برسند. آن وقت سرباز را نفرین کردند که:«اگر مردی زن بشوی اگر زن هستی مرد بشوی.» و دختر سرباز، از نفرین پریان مرد شد. در راه باز با پیرمرد روبه رو شد. پیرمرد گفت: ای پسر! به مقصود رسیدی؟ سرباز گفت: از لطف شما بله. پیرمرد گفت: وقتی دختر پادشاه از راز شمشیر پرسید، بگو که عروسی پدرت را قبول نداشتم؛ وگرنه به تو بدگمان می‌شود. سرباز، نصیحت پیرمرد را گوش کرد و راه افتاد. به شهر که رسید، دوبار ولوله شد که سرباز با سیب گریان و انار خندان برگشته است. دوباره مردم از خانه‌هایشان بیرون آمدند و به تماشایش ایستادند و دختر پادشاه با عشق و علاقه به پیشوازش رفت و به او خوش‌آمد گفت. این بار رفتار سرباز عوض شده بود. مدام به زنش مهربانی و از او دلجویی می‌کرد. یک بار دختر پادشاه در خلوت از او پرسید: می خواهم بدانم که چرا بین من و خودت شمشیر می‌گذاشتی؟ سرباز گفت: راستش عروسی پدرت را قبول نداشتم. دختر پادشاه گفت: همین؟ دختر درد دلش را به دایه گفت، دایه به پادشاه گفت و پادشاه عروسی‌ای راه انداخت که تاریخ به یاد نداشت، بعدش داماد گفت، پدر پیری دارد که باید با عزت و احترام او را بیاورند. پدر داماد را هم آوردند. داماد رازش را به پدر گفت و به او گوشزد کرد که رازش را بر ملا نکند. آن وقت آنها به خوشی و سلامتی زندگی کردند و ما برگشتیم.