سیب سرخی که پیران را جوانی میداد
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: گردآوری و بازنویسی: محسن میهن دوست
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۵۲۷-۵۳۰
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: پسر سوم پادشاه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دیو
یکی از دیرینهترین آرزوهای انسان دستیابی به چیزی است که عمر و جوانی دوباره به او بدهد. «آب حیات» نیز در ردیف چنین آرزوها و افسانههاست. در این روایت یک طوطی آرزوی شاه را جامه عمل میپوشاند. در این افسانه به سه نماد بر میخوریم، دیو، چاه و دخترها.دیو نماد اسارت، شرارت، دون پایگی (در قعر چاه زیستن) و پیری و ناتوانی است. چاه، نماد اسارت و مرگ است. دختر، نماد زندگی بهتر، ادامه نسل انسان، شکوفایی، زایش و جوانی است.
پادشاهی طوطیای داشت که با آن به گفتوگو مینشست و هرگاه مشکلی پیش میآمد از طوطی مصلحت میطلبید. روزی طوطی به شاه گفت: «خواهرم قصد عروسی دارد و از من دعوت کرده است که در سر عقدش حاضر باشم. حال اجازه میخواهم به سفر هند بروم.» شاه از این بابت که مدتی از هم صحبتی شیرین زبان بیبهره می ماند، دچار ناراحتی شد، ولی گفت مبارک است و به طوطی اجازه داد سفر کند. طوطی رفت در عروسی حضور به هم رساند و چون چندی گذشت به سوی قصر شاه پرواز کرد. اما پیش از آن که به قصر برسد بر سر سه راهی در جنگلی بر شاخهی درخت سیبی نشست و سیبی سرخ از آن برگرفت و آورد. شاه تا طوطی را دید پرسید: «سوغات سفر چیست؟» طوطی گفت: «سیبی که باید آن را چهار قسمت کنی. قسمتی خودت بخوری، قسمتی همسرت، و دو بخش دیگر را وزیر دست راست و دست چپ که می پرسند چه آورده ام!» شاه سیب را چنان که طوطی گفته بود قسمت کرد، و چندی نگذشت که با خوردن سیب هم شاه و زنش و هم وزیران او جوان شدند. این را هم نگفتم که طوطی به شاه گفته بود دانههای سیب را نگاه دارند و بکارند. دانههای سیب را کاشتند و چندی نگذشت که دیدند درختی پر از سیب سرخ در باغ پیدا شد و چنان زیبا بود که دل از هر کس میربود. باغبان طبقی از سیب سرخ چید و برای شاه برد و شاه از طوطی پرسید: «با این سیبها چه بکنم؟» طوطی گفت: «میان خویشانت پخش کن تا بخورند و جوان شوند!» دو روز گذشت و شب سوم باغبان به درخت سیب که نگاه کرد دید حتی یک دانه سیب پیدا نیست. خبر را به شاه بردند. شاه که سه پسر داشت، بزرگترین را صدا زد و گفت: «به تو مأموریت میدهم تا از سرّ درخت سیب که میوهی آن به تاراج رفته است سر در بیاوری!» و پس از مدتی پسر بزرگ و پسر میانی نتوانستند پی به راز درخت سیب ببرند و معلوم کنند چه کسی سیبها را چیده و بردهاست. شاه فرزند کوچکش را گفت که در پی روشن شدن قضیه، شب را در پای درخت سیب سحر کند. جوان در پای درخت تا دمدمههای صبح پلک بر هم نزد، و برعکس برادرانش که خواب آنان را فریفته بود، به هنگامی که خواب به سراغش آمد، انگشت دستش را برید و بر روی آن نمک پاشید. نزدیک صبح که شد و چند سیبی بر شاخههای درخت ظاهر شد، دستی در تاریک و روشن آسمان به چیدنشان پرداخت. جوان که کمین کرده بود پیش دوید و با شمشیر دستی که سیبها را از درخت میچید از آرنج جدا کرد و از آن جایی که هنوز تاریک بود، طرفی را که دستش قطع شده بود، ندید. سپیده که سرزد، پای درخت سیب دستی خون آلود را دید که بر روی زمین افتاد بود. رد خون را گرفت و رفت. رفت و رفت تا بر سر چاهی رسید. از آن پایین رفت و دیوی را دید که سر بر زانوی دختری ماه پیشانی گذاشته بود و به خواب رفته بود و یک دست نداشت. دختر تا جوان را دید گفت: «مگر از جانت سیر شدهای که راه به این جا آوردهای؟» جوان به جای پاسخ از او پرسید: «تو این جا چه میکنی؟» گفت: «هفت سال است که در پنجههای این عفریت اسیرم و دختران دیگری هم در این چاه به زنجیر میباشند و تاکنون چندتایشان مردهاند و اما دیو، عاشق من است و من تاکنون با او کنار نیامدهام و حال اگر جان خودت را دوست داری، از این جا برو، وگرنه تو را لقمه لقمه خواهد کرد!» جوان گفت: «عفریت که بیدار شد، بگو اگر مرا دوست داری و در طلب وصلم هستی، باید بگویی که شیشهی عمرت کجا هست.»جوان به گوشهای پنهان شد و دیو که از خواب بیدار گشت دختر گفت: «حالا که دست از سرم بر نمیداری و مرا مجبور به زندگی با خود میکنی و میخواهی از آن تو باشم، بگو شیشهی عمرت را کجا پنهان کردهای؟»ديو عصبانی شد و سیلی سختی به صورت دختر زد، اما چندی نگذشت پشیمان شد و گفت: «آن حوض را میبینی، داخل آن دریچهای است که زیرش هفت صندوق است. در صندوق آخری شیشهی عمر من قرار دارد.»جوان به شیشهی عمر دیو که دست یافت، با نوک شمشیر دیو خفته را بیدار کرد و سپس جلوی چشمان او شیشهی عمرش را بر بغل چاه کوفت و به یکباره دیو دود شد. جوان دختران را آزاد کرد و از چاه بیرون آمد و دختری که دیو عاشقش بود به پیش جوان آمد و گفت: «چون جانم را نجات دادی و نگذاشتی که عفتم را دیو آدمخوار لکهدار کند، در اختیار تو هستم!» جوان دست دختر را گرفت و به پیش پدرش آورد و داستان دیوی که سیبهای سرخ درخت را میچید و خود میخورد برای او باز گفت. دختر را به عقد پسر کوچک شاه درآوردند و از آن پس مردمان بسیاری از آن درخت سیب سرخ چیدند و با خوردن آن به جوانی دوباره دست یافتند.