Eranshahr

View Original

سیف الملک

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان

منبع یا راوی: ترجمه، تألیف و اقتباس: احمد آذرافشار

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۵۴۹-۵۶۵

موجود افسانه‌ای: سیمرغ- اژدها- دیو- پری- حضرت سلیمان

نام قهرمان: سیف‌الملک

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: بدیع‌الجمال

افسانه سيف‌الملک یکی از افسانه‌های معروف آذربایجانی است که از متن ترکی توسط احمد آذر افشار، پژوهشگر در مسائل فولکلور، به فارسی ترجمه شده است. در بخشی از مقدمه این کتاب چنین می‌خوانیم:«فولکلور دارای ویژگی‌های خاص خود است. برای درک این ویژگی‌ها یادگیری و خواندن فولکلور که میراث آفرینش گرانقدر مردمان محروم است و شامل مزایای هنری مردمی، خصلت‌های سازندگی، زیستی، تربیتی و تعلیمی است بسیار لازم و ضروری است.»

در گذشته‌های دور، پادشاهی به نام صفقان در کشور باستانی مصر زندگی می‌کرد. صفقان‌شاه، وزیر دانایی به نام صالح داشت. روزی وزیر، پادشاه را افسرده و غمگین دید و علت ناراحتی او را پرسید: «پادشاه بزرگوارم! از چه رو رنجوری و سبب رنج و دردت چیست؟»پادشاه گفت: «وزیر چطور می‌توانم رنجور و دردمند نباشم، در حالی که فرزندی ندارم که پس از من وارث تخت و تاجم شود.»وزیر که خود نیز فرزندی نداشت و در آرزوی فرزند بود، تدبیری اندیشید و گفت: «پادشاه به سلامت باشد، بایستی چهل شبانه روز به مردم مسکین و فقیر کمک کنیم، قلب آنها را شادمان سازیم و دلشان را به دست آوریم تا شاید دعای خیر آنها موجب شود خداوند فرزندی به ما عطا کند، که گفته‌اند: دعای صاحب درد را اثر باشد.» پادشاه، تدبیر وزیر را پسندید و دستور داد درهای خزانه را گشودند تا زر و سیم به فقرا و بینوایان ببخشد. خبر بخشش پادشاه همه جا پیچید. از همه جا فقرا دسته دسته برای گرفتن زر و سیم آمدند. چهل روز به همین ترتیب گذشت، دعای خیر بینوایان مستجاب شد و همسر پادشاه و همسر وزیر باردار شدند و پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه و نه ثانیه، هر یک پسری به دنیا آوردند. باید نام شایسته‌ای برای نوزادان انتخاب می‌کردند و به همین منظور عجوزه‌های هوشمند و حیله‌گر بزرگان و خردمندان، عابدان و دانایان را یک جا جمع کردند. اول نوبت نامگذاری پسر پادشاه بود. یکی از عجوزه‌ها گفت: «من نام او را «سجیم قلی» گذاشتم تا مانند سجیم عمری طولانی داشته باشد.»این عجوزه را کتک زدند و با اردنگی بیرون انداختند. عجوزه دو می گفت: «نام او را «ئورکن قلی» می‌گذارم تا مثل ئورکن نیرومند و قوی هیکل باشد و بیماری و مرگ به سراغش نیاید.»او را نیز کتک زدند و از قصر بیرون کردند. عجوزه سومی گفت: «بهتر است نامش را «الله قلی» بگذاریم تا همیشه توجه و عنایت خدا شامل حال او شود.»این عجوزه هم به سرنوشت دو عجوزه قبلی دچار شد و او را از قصر راندند. در این هنگام درویشی با چهره نورانی داخل شد و گفت: «من نام پسر پادشاه را «سیف‌الملک» می‌گذارم و نام پسر وزیر را «صاحب». امیدوارم هر دو در زندگی خوشبخت باشند.» همه این نام‌ها را پسندیدند و هدایای فراوانی به درویش دادند. از آن روز، بچه ها را به دایه‌ها سپردند. دایه‌ها به خاطر مراقبتشان از پسر پادشاه و وزیر هر روز خلعت و انعام دریافت می‌کردند. چنانکه گفته‌اند در قصه‌ها یک قرن به سرعت یک ثانیه سپری می‌شود. در قصه ما نیز بچه‌ها به سرعت بزرگ شدند و به سن هشت سالگی رسیدند. در این سن باید به مکتب می‌رفتند تا خواندن و نوشتن بیاموزند. میرزای عاقل و دانایی، تعلیم و تربیت بچه‌ها را به عهده گرفت. میرزا در مدت هفت سال به تدریج به بچه‌ها خواندن و نوشتن و علم آموخت. روزی پادشاه بچه‌ها را به حضور خواست تا ببیند نتیجه کار میرزا چه بوده است و بچه‌ها چه قدر توانسته‌اند یاد بگیرند. اول نوبت صاحب بود که حاصل کار هفت ساله‌اش را به پادشاه نشان بدهد. پس از او سیف‌الملک امتحان شد. این دو پسر همه علوم را به خوبی فرا گرفته بودند و به گنجینه ذوق خود منتقل ساخته بودند. پادشاه با رضایت گفت: «وزیر، اکنون این دو باید آیین پهلوانی را هم یاد بگیرند.» وزیر فوراً پهلوانی ورزیده را انتخاب کرد و او، بلافاصله به تعلیم آن دو پرداخت. مدتی دیگر گذشت باز هم پادشاه دو پسر را به نزد خود خواست و گفت: «فرزندانم! باید ببینم رسوم پهلوانی را چه طور آموخته اید.»سیف‌الملک گفت: «پدر مهربانم! پهلوانی را با گفتار نمی‌توان نشان داد، برای این کار باید به محل مناسب‌تر برویم و هنر خود را در عمل نشان دهیم.»پادشاه راضی شد و دستور داد تا سپاهیانش با اسب‌های تیزرو حاضر شوند. وزیر و وکیل و اعیان و اشراف، صف به صف بر اسب سوار شدند و به راه افتادند. رفتند و رفتند تا به دشت پهناوری رسیدند. پیش از همه، صاحب سوار اسب شد و به تاخت به این سوی و آن سوی میدان رفت و از هر طرف سوارانی را که پیش می‌تاختند با کمک تیر و کمان پشت سر گذاشت. در یک آن به هر سو تیر می‌انداخت، به طوری که صدای زه کمانش دم به دم به گوش می‌رسید. از نیزه و تیر و کمان و سپر و گرز به موقع استفاده می‌کرد و پهلوانی و شجاعت بی نظیر از خود نشان می داد. پس از او نوبت به سیف‌الملک شد. او سوار بر اسب در اطراف میدان به جولان درآمد. پی در پی هفت تیر از کمان خود رها ساخت که بر فراز آسمان به یکدیگر می‌خوردند. پادشاه، پهلوانی آنها را ستود و خلعت و انعام به آنان بخشید. او به پسرش سیف‌الملک ردایی داد که بر آن تصویر دختر زیبایی به نام بديع‌الجمال نقش بسته بود. سیف‌الملک به محض دیدن این تصویر دلربا، یک دل نه صد دل عاشق او شد. سرانجام هنگام بازگشت از صحرا فرا رسید. شب، سیف‌الملک غرق در غم و اندوه به اتاق خود رفت، اما از شدت ناراحتی نتوانست بخوابد و با چشمانی اشکبار به تالار پذیرایی رفت و تا صبح در آنجا ماند. فردای آن شب، خدمتکاران سیف‌الملک را در اتاقش نیافتند و به دنبال او همه جا را گشتند تا این که وی را در اتاق پذیرایی پیدا کردند، در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود و جامه‌های خود را می درید.»صاحب از او پرسید: «چه اتفاقی رخ داده که تو را این طور درمانده و گریان می‌بینم.» سيف‌الملک راز قلب خود را از او پنهان نکرد. تصویری را که بر جامه‌اش نقش بسته بود نشان داد و گفت: «برادرم! من چنان دلباخته بدیع‌الجمال شده‌ام که بدون او نمی‌توانم زندگی کنم.»صاحب، فوراً نزد پادشاه رفت و تمامی ماجرا را برایش بازگو کرد. پادشاه، با شنیدن این ماجرا تاج خود را از سر برداشت، به زمین کوبید و گفت: «گویی با دست خویش خود را اسیر بلا کردم. بدیع‌الجمال دختر پادشاهی است به نام شاهبال که در گلستان باغ ارم زندگی می‌کند و تاکنون پای هیچ انسانی به آنجا نرسیده است. ما چگونه می‌توانیم از عهده چنین کاری برآییم؟»پادشاه فوراً وزیر را به نزد خویش فراخواند و گفت: «وزیر! تدبیری بیندیش که اگر فرصت از دست برود فرزندم را از دست خواهم داد. او عاشق بدیع‌الجمال شده است و ما هرگز نمی‌توانیم به گلستان باغ ارم و شاهبال‌شاه دسترسی پیدا کنیم. بشتاب نزد سیف‌الملک و سعی کن او را از این فکر منصرف کنی.» وزیر گفت: «ای پادشاه بزرگ! ردایی که به فرزندت بخشیدی باعث چنین دردسر بزرگی شده است و از قدیم گفته‌اند: خودکرده را تدبیر نیست.» پادشاه گفت: «کار از موعظه و نصیحت گذشته است و پشیمانی سودی ندارد. عجله کن و هر چه زودتر به نزد سیف‌الملک برو.»وزیر از جا برخاست و به دیدار سیف‌الملک رفت. پس از سلام و احوالپرسی از روی خیرخواهی گفت: «شاهزاده جوان! هر کسی را که دوست داشته باشی فوراً به همسری تو در می‌آوریم به شرط آن که این خیالات باطل را از سر دور کنی.» سيف‌الملک گفت: «وزیر! مرگ برای من از این کار شیرین‌تر است، زیرا نمی‌توانم تصویر محبوبم را از ذهن خود دور کنم.»خلاصه وزیر هر چه بیشتر گفت، سیف الملک کمتر شنید، سرانجام وزیر گفت: «شاهزاده! اندکی تحمل کن تا ما در این‌باره پرس و جو کنیم، ببینیم گلستان باغ ارم کجاست و آیا پادشاهی به نام شاهبال با دختری به نام بدیع‌الجمال وجود دارد یا نه؟»برای این کار، وزیر چهل روز از سیف‌الملک مهلت خواست. پس از آن به نزد پادشاه آمد و او را در جریان گفتگوهایش با سیف‌الملک گذاشت. آنها تصمیم گرفتند سوارانی به هر سوی بفرستند. جستجوی سواران چهل روز به طول انجامید. آنها به همه جا سرزدند و از همه کس پرس و جو کردند اما کسی از گلستان باغ ارم و شاهبال شاه خبر نداشت. سیف‌الملک، به محض شنیدن خبر بی‌نتیجه بودنِ کار جستجوی چهل روزه‌ی سواران دربار، به حال جنون افتاد و جامه‌های خود را درید و به اطرافیانش حمله‌ور شد و حتی وزیر را نیز به باد کتک و ناسزا گرفت. پادشاه نیز به محض شنیدن این خبر، از شدت غم و اندوه به بستر بیماری افتاد و دستور داد سیف‌الملک را زندانی کنند. چند روز به همین منوال گذشت. سرانجام پادشاه وزیر را فراخواند و پرسید: «وزیر چه کنم که با دست خود فرزند دلبندم را به بند کشیده‌ام؟ این کار باعث ناراحتی روحی و عذاب وجدانم شده است.» وزیر گفت: «پادشاه به سلامت! چاره‌ای نیست جز آن که او را از زندان آزاد کنیم تا گشت و گذاری کند، شاید یاد بدیع‌الجمال از خاطرش محو شود.»پادشاه دستور داد پسرش سیف الملک را به حضور او بیاورند. درهای زندان را به روی پسر گشودند و او را به حضور پدر آوردند. شاه با لحنی سرشار از مهربانی به پسر خود گفت: «فرزندم ! سواران ما از هر سو به جستجوی محبوب تو روانه شدند. اما متأسفانه هیچ کجا دختری به نام بديع‌الجمال نیافتند. از این خیال دست بشوی، در عوض دختر هر پادشاهی را در هر گوشه از دنیا بخواهی فوراً برایت به خواستگاری خواهم رفت.»«پادشاها! به من و صاحب فرصتی بده تا به قصد یافتن او روانه شویم و اگر جستجوی ما نتیجه‌ای نداد باز خواهیم گشت.»وزیر با دیدن بی‌میلی شاه گفت: «شاها! فرصت این جستجو را به آنها بده تا خود از یافتن او مأیوس شوند و بازگردند.»پادشاه، ناچار به این کار رضایت داد و دوازده هزار سرباز به همراه آن دو روانه کرد. سیف‌الملک و صاحب یا پدر و مادر خود وداع گفته، به راه افتادند، رفتند و رفتند تا به ولایت چین رسیدند. خبر به پادشاه چین رسید: پسر فرمانروای مصر، سیف‌الملک به همراه سربازانش در نزدیکی شهر اطراق کرده و مستقر شده است. پادشاه چین پس از شنیدن این خبر، وزیرش را پیش آنها فرستاد. وزیر به دیدار سیف‌الملک آمد و گفت: «امیدوارم نیت شما در آمدن به سرزمین ما خیر باشد.»سیف الملک پاسخ داد: «مگر پادشاه شما تا این حد ترسوست که با رسیدن هر تازه واردی بیمناک می‌شود و می‌خواهد نیت او را جویا شود.»وزیر گفت: «بله، کمی ترسوست.»سیف‌الملک گفت: «اگر می‌دانستم پادشاه شما ترسوست هرگز وارد این سرزمین نمی‌شدم.» وزیر گفت و گفته‌های سیف‌الملک را برای پادشاه بازگو کرد. پادشاه به همراه وزیر نزد سیف‌الملک آمد و سیف‌الملک هم با عزت و حرمت از او استقبال کرد. پادشاه چین از سیف‌الملک و لشکریانش خواست تا مدتی مهمان او باشند و به سیف‌الملک گفت: «چون جوان شجاع و برازنده‌ای هستی من دختری دارم که مایلم تو را به دامادی برگزینم.» سیف‌الملک در جواب گفت: «من دختر تو را چون خواهر خود می‌دانم، لیکن تقاضایی دارم اگر اجازه دهید می‌خواهم از پیران جهاندیده‌ی کشور شما سراغ سرزمینی را بگیرم.» پادشاه دستور داد تا همه پیرمردهای جهان‌دیده و باتجربه آن سرزمین را در محلی گردآورند. سیف‌الملک از آنها پرسید: «آیا نام شاهبال شاه و مکانی به نام گلستان باغ ارم را شنیده‌اید؟» گفتند: «چنین اسمی را تاکنون نشنیده‌ام.» یکی از آنها گفت: «پیرمردی را می‌شناسم که چهار هزار سال عمر کرده‌است. شاید او بداند.»به دستور پادشاه چین پیر چهارهزارساله را حاضر کردند. سیف‌الملک از او پرسید: «پدرجان! آیا نام شاهبال‌شاه و گلستان باغ ارم را شنیده‌ای؟» پیر گفت: «آری، برای رسیدن به آنجا باید به سمت مشرق بروید. اول به گلستان باغ ارم و سپس به گلستان ارم خواهید رسید. آنجا بسیار دور است. برای رسیدن به آنجا باید از سرزمین‌های زیادی عبور کنید.» سیف‌الملک و صاحب از شنیدن این خبر بسیار شادمان شدند. به امر پادشاه، پنجاه کشتی در اختیار آنها گذاشته شد، تا از راه دریا به سفر خود ادامه دهند. هفت شبانه روز در دریا راه پیمودند تا این که روز هشتم طوفان شدیدی در گرفت. امواج سهمگین دریا کشتی‌ها را در کام خود کشید و آنها را تکه‌تکه کرد. صاحب به اتفاق دوازده نفر روی قسمتی از بدنه کشتی خود را از مرگ نجات دادند. سیف‌الملک هم به همراه چهار نفر دیگر بر روی تخته پاره‌ای که از کشتی جدا شده بود زنده ماندند، در حالی که هیچ یک از وضع دیگری خبر نداشت. امواج دریا هر کدامشان را به سویی برد. صاحب از سرزمین نامعلومی سر درآورد که ساکنینش مردمی غیرعادی بودند. مردم آنجا به تصور این که صاحب و همراهانش پرنده‌اند آنها را دستگیر کردند و نزد پادشاه خود بردند و پادشاه آنها را تکه پاره کرد و خورد. اما صاحب زنده ماند. او را به عنوان پیشکش نزد پادشاه سرزمین همسایه فرستاد. صاحب را در حالی که در قفس زندانی شده بود به «دولت‌شاه» دادند. اما دولت‌شاه چیزهایی در مورد آدم‌ها و سرزمین‌های دیگر می‌دانست. روی این اصل از حال و وضع او جویا شد. صاحب هم تمام سرگذشت خود را از سیر تا پیاز شرح داد. پادشاه گفت: «جوان! من هم مثل تو روی تخته پاره‌ای که از یک کشتی به جا مانده بود، به این سرزمین رسیده‌ام. اول خدمتگزار پادشاه بودم، اما سرانجام خود پادشاه شدم. تو نیز نزد من بمان تا پس از مرگ من جانشینم شوی.»هنگام غروب، صاحب با شگفتی بسیار دید که سنگ و چوب بر در خانه‌ها می‌کوبند. همهمه‌ی شدیدی مانند زلزله همه جا را فرا گرفته بود. پادشاه به صاحب گفت: «نگران نباش. اهالی این سرزمین روزها آدمیزادند و شبها اجنه.» آنها صاحب را به سوی ولایت «سراندیب» بردند تا در آنجا بماند. * و اما بشنوید از سیف‌الملک. او همان‌طور که روی تخته پاره‌ی کشتی در دریا سرگردان بود. به جزیره‌ای رسید و در آنجا برای ادامه سفر خود یک کشتی ساخت. شب هنگام با همراهانش در درون کشتی خوابیده بود که ناگهان درنده‌ای به داخل کشتی آمد و یکی از همراهان او را تکه پاره کرد. درندگان مانند سیل به سوی آنها هجوم آوردند. آنها از این مهلکه نیز خود را رهانیدند و به راه خود ادامه دادند. چهل روز به همین ترتیب راه پیمودند تا به جزیره دیگری رسیدند. هنگام شب باز درنده‌ای که بر روی شش پا راه می‌رفت به طرف آنها حمله‌ور شد و یکی از اطرافیان سیف‌الملک را خورد، همین طور درنده‌ها همه همراهان او را از بین بردند. سيف‌الملک به دشواری خود را از چنگ آنها نجات داد و خود را به جزیره دیگری رساند. در آنجا غذایی پیدا نمی‌شد. آن قدر گرسنه ماند که نزدیک بود از شدت گرسنگی از بین برود. در همین هنگام سیمرغی به طرف او حمله کرد و او را به منقار گرفت و به هوا بلند شد. سیمرغ می‌خواست طعمه خود را به بچه‌های گرسنه‌اش برساند، اما وقتی به نزدیک لانه‌اش رسید اژدهایی را دید که از درخت بالا می‌رود تا به بچه‌هایش آسیب برساند و آنها را بخورد. فوراً سیف‌الملک را به زمین انداخت و به طرف اژدها حمله‌ور شد. درگیری سختی در گرفت، آن دو چنان همدیگر را زخمی کردند تا این که هر دو از پای درآمدند. سیف‌الملک به راه خود ادامه داد. رفت و رفت تا به قلعه‌ای رسید. وارد قلعه شد و از اسلحه‌خانه‌ای که در درون قلعه بود برای خود گرز، شمشیر، سپر و تبر و کمان برداشت و پس از آن وارد اتاقی شد. دید در داخل اتاق دیگ‌های فراوانی پر از پلو تازه‌دم چیده‌اند. سیف‌الملک که مدت‌ها گرسنگی کشیده بود به محض دیدن آنها شکمی از عزا درآورد و هفت تا از دیگ‌های پلو را خالی کرد و وارد یکی دیگر از اتاق‌های قلعه شد. دختر زیبایی در آنجا به خواب رفته و شمعدانی بالای سرش روشن بود. سيف‌الملک وردی خواند و دختر فوراً از خواب بیدار شد. دختر با دیدن او گفت: «مدت سیزده سال است که در اینجا زندانی دیوی هستم و زندگی‌ام توأم با رنج و عذاب می‌گذرد. سیف‌الملک گفت: «من هم مدت سیزده سال است که سرگردان و آواره‌ام.» دختر علت سرگردانی سیف‌الملک را جویا شد. او پاسخ داد: «من عاشق بدیع‌الجمال، دختر شاهبال‌شاه هستم و همه جا را به دنبال او زیر پا گذاشته‌ام.» دختر به محض شنیدن این حرف از هوش رفت و نقش زمین شد. سيف‌الملک او را به هوش آورد. دختر چنین گفت: «من دخترعموی بديع‌الجمال هستم که در اینجا گرفتار طلسم دیو شده‌ام.» سیف‌الملک با شادمانی گفت: «چه طور می‌توان طلسم دیو را خنثی کرد؟»دختر، راه این کار را به او آموخت. سیف‌الملک به طرف ساحل دریا رفت و انگشتری حضرت سلیمان را به سوی دریا گرفت. بلافاصله کبوتری به سمت وی آمد و سیف‌الملک کبوتر را گرفت. دیو فوراً حاضر شد و شروع کرد به خواهش و تمنا و گفت: «سیف‌الملک رحم کن! هر چه بخواهی می‌دهم به شرط آن که کبوتر را رها کنی.»اما سیف‌الملک به خواهش او اعتنایی نکرد. همان دم سر کبوتر را از تن جدا کرد و به سویی انداخت. دیو تنوره‌ای کشید و نقش بر زمین شد و دود شد و به هوا رفت. به این ترتیب طلسم او نیز شکست. سیف‌الملک به نزد دختر بازگشت. به کمک هم یک کشتی ساختند، و دار و ندار دیو را در کشتی ریختند و از طریق دریا به راه افتادند. سيف‌الملک به خواب فرو رفت و دختر بر بالین او بیدار نشسته بود. ناگهان نهنگ غول‌پیکری در مقابل کشتی ظاهر شد، نهنگ دهان خود را کاملاً گشوده بود و می‌خواست کشتی را فرو بلعد. با این حال دختر نمی‌خواست سیف‌الملک را از خواب بیدار کند. قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد و به صورت سیف‌الملک چکید و او از خواب پرید. سيف‌الملک علت گریه او را پرسید، دختر به نهنگ اشاره کرد و گفت: «ببین! می خواهد کشتی را فرو بلعد، دلم نمی‌آمد تو را از خواب بیدار کنم و بی‌اختیار گریه کردم.»سيف‌الملک نگاهی به نهنگ انداخت، آن قدر غول پیکر بود که انگار می‌توانست دنیا را یک‌باره فرو بلعد. فوراً شمشیرش را از نیام کشید و آن را پی در پی بر سر نهنگ فرود آورد تا این که سر او را به دو نیم کرد. دختر با مشاهده این همه شجاعت به سیف‌الملک گفت: «ای دلاور! دوست دارم مرا به همسری خود برگزینی.»سیف‌الملک با لحنی جدی و آرام گفت: «من همواره تو را چون خواهری برای خود می دانم.»دختر به ناچار سکوت کرد، اما در قلبش علاقه زیادی نسبت به سیف‌الملک احساس می‌کرد. به همین صورت دوازده روز در دریا رهسپار بودند و گرسنگی بر آنها غلبه کرده بود. سرانجام دختر فکری به خاطرش رسید. رو به سیف‌الملک کرد و گفت: «چاره‌ای نیست جز این که گیسوان مرا ببری و با کمک آنها ماهی صید کنی تا بتوانیم غذایی برای خود تهیه کنیم.»سيف‌الملک این فکر را پسندید، با کمک گیسوان بلند آن دختر توری بافت و توانست با استفاده از آن ماهی صید کند. پس از صید ماهی با خوشحالی آنها را کباب کردند و شروع کردند به خوردن... * و اما بشنوید از وزیر مشاور اکبرشاه، پادشاه سراندیب، که ضمن سفر دریایی خود از آنجا عبور می‌کرد، او با دیدن دختر و سیف‌الملک مأمورانی فرستاد تا آنها را دستگیر کنند و به حضور او ببرند، اما سیف‌الملک دست به شمشیر برد و مأموران او از بیم جان پا به فرار گذاشتند. مشاور خود نزد آنها آمد و نام و نشان آنها را جویا شد. سیف‌الملک گفت: «من پسر پادشاه سراندیب هستم و این هم دختر اوست. خواهرم مدت‌ها گرفتار طلسم دیو بود، به جنگ دیو رفتم و خواهرم را از چنگ او نجات دادم.»مشاور گفت: « پادشاه سراندیب پسری ندارد. او فقط صاحب دختری است به نام ملکه که دیو او را ربوده و به قلعه خود برده است.»سيف‌الملک گفت: «این دختر که همراه من است همان ملکه است.» مشاور با فهمیدن موضوع، فوراً پیغامی به اکبرشاه فرستاد و اکبرشاه نیز با اعيان و اشراف و قشون و خدمه به پیشواز دخترش آمد. ملکه را با عزت و احترام به حرمخانه اکبرشاه بردند. سیف‌الملک هم در قصر پادشاه ماند و مانند شاهزاده‌ای از وی پذیرایی شد. دختر مدت چهل روز با سیف‌الملک دیداری نداشت. پس از چهل روز سيف‌الملک ضمن دیدار از او با گله‌مندی و ناراحتی گفت: «خواهرم انتظار این همه بی وفایی از تو نداشتم.» ملکه خانم تقصیر خود را به گردن گرفت و از سیف‌الملک پوزش طلبید و گفت: «گوش به زنگ باش که همین روزها بدیع‌الجمال به اینجا خواهد آمد. با این که ترک حرمسرا و دیدار تو برای من خیلی مشکل است اما در این مورد خبرهای بیشتری به تو خواهم داد.»سيف‌الملک مدتی دیگر در سرای پادشاه ماند تا این که سرانجام پیامی از جانب ملکه خانم به او رسید بدیع‌الجمال تا چند روز دیگر به اینجا خواهد آمد. سیف‌الملک از این خبر بسیار شادمان شد. فردای آن روز تصمیم گرفت به بازار برود و به همراه دوازده غلام به راه افتاد. همان طور که در بازار مشغول گشت و گذار بو،د با جوان ضعیف‌الجثه‌ای رو به رو شد و نام و نشان او را پرسید. جوان گفت: «از اهالی مصرم اما اگر بخواهی نام و نشان دقیقم را بگویم باید در محل مناسبی گفتگو کنیم.» سیف‌الملک دستور داد او را به سرای محل اقامت خودش ببرند تا پس از بازگشت با او صحبت کند. غلامان، جوان را به سرای سیف‌الملک بردند و محبوسش کردند. جوان با ناراحتی و یأس پیش خود فکر می‌کرد واقعاً چه گناهی از من سر زده است که باید مستحق بند و زندان باشم؟ مدتی گذشت و سیف‌الملک پس از بازگشت از بازار خواست با آن جوان دیدار کند. او را به حضور سیف‌الملک آوردند. جوان برای معرفی خود لب به سخن گشود: «من صاحب فرزند وزیر ولایت مصرم.»هنوز صحبتش تمام نشده بود که سیف‌الملک با شنیدن گفته او بیهوش شد و به روی زمین درغلتید. غلامان نیز با مشاهده این وضع صاحب را به باد کتک گرفتند. صاحب خود را از چنگ آنها رهانید و بیرون دوید و در کنج آسیابی خود را پنهان ساخت. وقتی سیف‌الملک به هوش آمد سراغ صاحب را گرفت. غلامان گفتند: «کتک مفصلی خورد و فرار کرد.» سیف‌الملک ماجرا را به آگاهی پادشاه رساند و گفت: «من دوست دیرینم را ملاقات کردم، لیکن به محض شنیدن نامش از هوش رفتم. غلامان نیز او را از قصر رانده‌اند. اکنون هر چه جستجو می‌کنیم نمی‌توانیم او را بیابیم.»به امر پادشاه مأمورانی به هر طرف روانه شدند اما کوچک‌ترین اثری از او نیافتند. جارچیان شاه در همه جا جار زدند: «هرکس جوانی با این مشخصات پیدا کند و نزد ما بیاورد پاداش خوبی نصیبش خواهد شد.»از قضا، چوپانی که همان هنگام به آسیاب رفته بود صاحب را در آنجا دید و با خود به بارگاه پادشاه برد. به فرمان سیف‌الملک چهل روز تمام از صاحب مواظبت و پرستاری کردند تا این که نیروی از دست رفته‌اش را دوباره بازیافت. پس از این مدت سیف‌الملک او را به حضور پادشاه برد. صاحب در حضور پادشاه رسم ادب به جا آورد و دست به سینه ایستاد. پادشاه خواست صاحب سرگذشت خود را برای آنها تعریف کند. همه آن ماجراهای عجیب و شیرینی را که در قصه شنیدید. صاحب مو به مو برای پادشاه نقل کرد. در یکی از همین روزها بود که نامه‌ای از ملکه خانم به دست سیف‌الملک رسید. او در نامه‌اش نوشته بود: «بدیع‌الجمال به باغ بهار خواهد آمد.» سیف‌الملک، فوراً به باغ بهار رفت و در محل مناسب خود را پنهان کرد. مدتی گذشت، ملکه خانم و بدیع الجمال هر دو به باغ آمدند. ملکه خانم با آب و تاب، شجاعت و رشادت سیف‌الملک را برای بدیع‌الجمال نقل کرد. بدیع‌الجمال پس از شنیدن صحبت‌های او گفت: «ما هرگز نباید با آدمیزاد وصلت کنیم.»ملکه خانم گفت: «به هر حال پدر تو با حضرت سلیمان بود و به دستور او تصویر تو را بر ردایی کشیدند و آن را به حضرت سلیمان هدیه داد، حضرت سلیمان نیز آن را به صفقان بخشید. اگر سیف‌الملک پسر صفقان آن تصویر را ندیده بود و دلباخته تو نشده بود شاید هرگز به فکر این سفر دور و دراز نمی‌افتاد و من همیشه در طلسم دیو اسیر می‌ماندم، جواب تو چیست؟»بدیع‌الجمال سکوت کرد و در فکر فرو رفت. شب پس از این که کنیزان همگی به خواب رفتند، از جا برخاست تا به باغ بیاید و مدتی گردش کند، همان جا بود که با سیف‌الملک رو‌به‌رو شد. در میان انس و جن و زیبارویان بهشتی نظیری برای این جوان نمی‌شد یافت. بدیع‌الجمال یک دل نه صد دل عاشق او شد. از هوش رفت و نقش بر زمین شد. سیف‌الملک فوراً خود را به بالین وی رساند و سرش را بر زانوی خود گذاشت. بدیع‌الجمال کم‌کم به هوش آمد و از روی خشم او را به باد سرزنش گرفت: «ای آدمیزاد! آیا مدت زیادی است که سرم را به روی زانو گرفته‌ای؟» این بگفت و شتابان از جا برخاست و به چادر خود رفت. سيف‌الملک پس از این که او را با نگاه مشایعت کرد به چادر خود بازگشت. بديع‌الجمال همچنان بی قرار بود. سرانجام تاب نیاورد و ملکه خانم را پیش خود خواست و گفت: «دلم در فراغ آن جوان آرام نمی‌گیرد.» ملکه خانم با شادمانی نزد سیف‌الملک رفت و او را به چادر بدیع‌الجمال آورد و دست بدیع‌الجمال را در دست او گذاشت. از این روزبه بعد بود که سیف الملک و بدیع الجمال در کنار هم زندگی کردند و نسبت به هم وفادار ماندند. روزی از روزها، بدیع‌الجمال به ملکه خانم چنین گفت: «خواهرم می‌خواهم نزد خانواده‌ام برگردم و بیم آن دارم که کارها به سرانجام نرسد.» او سرگذشت سیف‌الملک را از اول تا آخر در نامه‌ای نوشت تا آن را نزد عمه‌اش که زنی عاقل و باتدبیر بود بفرستد. در پایان نامه نیز تأکید کرده بود که: «من عاشق سيف‌الملک شده‌ام و دیگر باقی کار به عهده توست». نامه را به سیف‌الملک داد تا آن را به دست عمه‌اش برساند. ملکه خانم که سيف‌الملک را نگران و پریشان می‌دید به او گفت: «ای جوان رنج کشیده! بدان که دخترعمویم تو را بسیار دوست می‌دارد، مطمئن باش که سرانجام رسماً او را به همسری تو درمی‌آوریم.» ملکه خانم، سیف‌الملک را به باغ بدیع‌الجمال برد و خود نامه بدیع‌الجمال را به دست عمویش شاهبال‌شاه رساند. شاهبال‌شاه گفت: «هرچه زودتر آن جوان را به اینجا بیاور. چهارده‌هزار دیو در تعقیبش هستند. زیرا برادر غورغون‌شاه، پادشاه دیوان به دست او کشته شده است.» اما پیش از این که سیف‌الملک را نزد شاهبال‌شاه بیاورند، دیوها به باغ هجوم آوردند و سیف‌الملک را دستگیر کردند و همراه خود بردند. خبر به پادشاه رسید. پادشاه پریان، شاهبال‌شاه همه لشکریان خود را گرد آورد و به جنگ دیوها رفت. هجده روز تمام جنگ خونینی ادامه داشت تا این که سرانجام غورغون‌شاه به دست پریان اسیر شد و لشکریان او همگی پا به فرار گذاشتند. شاه پریان به غورغون شاه گفت: «اگر سیف‌الملک سالم باشد جانت در امان خواهد بود.»غورغون شاه گفت: «سالم است، او را در چاهی نزدیک شهر زندانی کرده‌ام.» سيف‌الملک را در حالی که بیمار و ناتوان شده بود، از چاه نجات دادند و ملکه خانم چهل روز تمام از او پرستاری کرد تا سلامتی و نیروی خود را دوباره بازیافت. پادشاه پریان گفت: «برای این که سیف‌الملک بتواند با دختر من ازدواج کند باید از چند آزمایش سربلند بیرون آید.»دستور داد تا هفت خمره شراب حاضر کنند و آزمایش اول این بود که سیف‌الملک شراب هر هفت خمره را بنوشد. سیف‌الملک در یک نشست شراب همه‌ی خمره‌ها را لاجرعه سرکشید و به پا خواست و اصلاً اثری از مستی در او دیده نشد. پادشاه گفت: «آفرین؛ آزمایش اول را با موفقیت پشت سر گذاشتی. اکنون باید بگویی تعداد مردها در دنیا بیشتر است یا زن‌ها؟»سیف‌الملک پاسخ داد: «البته زن‌ها، زیرا مردهای زن صفت نیز وجود دارند.» پادشاه به این پاسخ نیز آفرین گفت و باز پرسید: «می‌توانی بگویی تعداد مرده‌ها در دنیا بیشتر است یا زنده‌ها؟» سيف‌الملک گفت: «مرده‌ها».شاه پرسید: «ویرانه در دنیا بیشتر است یا آبادی؟»سیف‌الملک پاسخ داد: «ویرانه.» شاهبال‌شاه گفت: «سیف‌الملک جوان کامل و هوشمندی است. من با ازدواج این جوان با دخترم موافقم. اکبرشاه! تو هم دخترت ملکه خانم را به همسری صاحب در بیاور.» بله، مراسم عروسی، چهل شبانه روز به طول انجامید و بدیع‌الجمال به همسری سیف‌الملک و ملکه خانم، به همسری صاحب درآمدند. مدتی گذشت تا این که روزی سیف‌الملک به پادشاه گفت: «پادشاه به سلامت! در آرزوی بازگشت به سرزمین مصر هستیم، زیرا پدر و مادرمان چشم به راهند. به ما اجازه بازگشت بده.»پادشاه اجازه داد و از پری‌ها خواست آنها را به سرزمین مصر ببرند. سيف‌الملک گفت: «پادشاها! با اجازه شما ما قبلاً باید از سرزمین چین دیدار کنیم.» پس از خداحافظی، با کمک پری‌ها به سوی سرزمین چین رهسپار شدند. در آنجا همه مردم سیاهپوش و عزادار بودند. سيف‌الملک پرسید: «مردم به خاطر چه کسی سیاهپوش و عزادارند؟»به او پاسخ دادند: «فرزندخوانده پادشاه ما، سیف‌الملک در دریا غرق شده است. به همین دلیل اهالی اینجا عزادارند و جامه‌های سیاه پوشیده اند.»سيف‌الملک بی‌درنگ به حضور پادشاه رفت و پادشاه چین از دیدن او بسیار شادمان شد. خبر بازگشت سیف‌الملک همه جا پیچید و اهالی لباس‌های سیاهشان را از تن درآوردند و جامه‌های زیبا و رنگارنگ پوشیدند. سيف‌الملک و بدیع‌الجمال، صاحب و ملکه خانم چهل روز، مهمان پادشاه چین بودند و به فرمان پادشاه، هر روز مراسم جشن و پایکوبی برقرار بود. پس از گذشت چهل روز، سیف‌الملک برای بازگشت به سرزمین مصر از شاه اجازه خواست. به امر پادشاه دو کجاوه‌ی طلایی حاضر کردند که در یکی سیف‌الملک و بديع الجمال و در دیگری صاحب و ملکه خانم نشستند و به همراهی دوازده هزار سوار به سوی سرزمین مصر رهسپار شدند. هنوز سه روز راه مانده بود تا به سرزمین مصر برسند که خبر به صفقان‌شاه رسید، پادشاه با وزیر و اعیان و اشراف به پیشوازشان رفتند و با شکوه و جلال آنها را به شهر آوردند. به دستور پادشاه همه جا را آذین‌بندی کردند و جشن با شکوهی برپا داشتند که چهل شبانه روز ادامه یافت. سیف‌الملک بر تخت پادشاهی نشست و صاحب هم وزیر او شد و روزگار را به خوشی و شادمانی گذراندند. روزگار شما و قصه گو هم به خوشی و شادی بگذرد.