Eranshahr

View Original

شانس

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: -

منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۴۷-۴۹

موجود افسانه‌ای: شانس

نام قهرمان: حسن

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: گرگ

این روایت از جمله روایات قصه‌ای است که قهرمان آن در پی پیدا کردن شانس خود راه می‌افتد، آن را می‌یابد، پاسخ سؤال‌های خود را می‌گیرد و موقعیت‌های خوبی نصیبش می‌شود. اما حماقتش اجازه بهره بردن از این موقعیت‌ها را به او نمی‌دهد، جانش نیز تاوان حماقتش می‌شود.«حرکت» و «جستجو» از عوامل تعیین کننده پیروزی قهرمانان قصه‌هاست. در روایت «شانس»، قهرمان هنگامی که دست از «تنبلی» برمی‌دارد و حرکت می‌کند و به جستجو می پردازد، شانس او بیدار می‌شود. شانس با پاسخ‌هایی که به سؤال‌های حسن می‌دهد، موقعیت‌های خوبی برایش فراهم می‌آورد. اما «حسن» از آن دسته آدم‌هایی است که «شانس» را در موقعیت‌های مشخص درنمی‌یابد. این عدم درک از «شانس» و «موقعیت‌های مشخص» سه بار تکرار می‌شود؛ اول هنگامی که «ملکه» از او درخواست ازدواج می‌کند، دوم موقعی که پیرمرد از او می‌خواهد دامادش شده و هفت خم خسروی را صاحب شود، سوم با بروز دادن داروی بیماری گرگ.طنز موجود در این قصه، متوجه مذمت حماقت کسانی است که به امیدهای واهی، موقعیت‌های خوب واقعی را از دست می‌دهند. 

مادری بود که دائم از پسر تنبل خود می‌خواست به دنبال کاری برود. تا اینکه پسر که اسمش حسن بود تصمیم گرفت برود و شانس خفته خود را بیدار کند. راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به یک بیابان. از قضا به گرگی برخورد. گرگ وقتی فهمید حسن پی شانس و اقبالش می‌گردد تا او را از خواب بیدار کند، گفت: «اگر شانست را بیدار کردی، ازش بپرس دوای این سردرد من چیست.»حسن رفت و رفت تا رسید به پیرمردی. پیرمرد وقتی دانست که حسن به کجا می‌رود، گفت: «از اقبالت بپرس چرا یک تکه از زمین من هیچ حاصلی نمی‌دهد.» حسن باز راه افتاد تا اینکه رسید به یک سوار. سوار هم از او خواست که از اقبالش بپرسد: «حاکمی است که در هر لشکرکشی و جنگ شکست می خورد علتش چیست؟»حسن بالاخره پس از زیر پا گذاشتن مسافت طولانی رسید به یک چاه. خیال کرد شانس و اقبالش همانجاست. سر در چاه کرد و گفت: «شانس!» از قضا شنید: «بله!» حسن خوشحال از پیدا کردن شانس، سؤال‌های گرگ و پیرمرد و سوار را با او در میان گذاشت. شانس گفت: «سوار، یک زن است. باید شوهر کند تا در جنگ‌ها پیروز بشود، آن قسمت از زمین پیرمرد هم که محصول نمی‌دهد، زیرش هفت خم خسروی است. باید آنها را بیرون آورد تا زمین حاصل بدهد. دوای درد گرگ هم مغز سر آدم دیوانه است.»حسن راه برگشت را در پیش گرفت، آمد تا رسید به سوار. حرف شانس را به او گفت. سوار گفت: «من ملکه این سرزمین هستم. شوهر ندارم. تو بیا و با من ازدواج کن. آن وقت می‌شوی پادشاه و من هم همسرت هستم.» حسن قبول نکرد. راه افتاد تا رسید به پیرمرد. جواب شانس را به پیرمرد گفت. پیرمرد به او پیشنهاد کرد که حسن دامادش بشود و هفت خم خسروی را هم برای خودش بردارد. حسن باز قبول نکرد. رفت تا رسید به گرگ. گرگ وقتی دانست که شانس حسن چه گفته است، از حسن خواست که از ماجراهای میان راه برایش تعریف کند. حسن هم ماجرای دختر و پیرمرد را برایش تعریف کرد. گرگ گفت: «از تو دیوانه‌تر هیچ جا نمی‌توانم پیدا کنم.» بعد به طرف حسن حمله کرد.