Eranshahr

View Original

شاه اسماعیل و عرب زنگی (1)

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: کردستان

منبع یا راوی: گردآورنده: م. ب. رودنکو

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۵۵-۶۰

موجود افسانه‌ای: دو کبوتر سخنگو که پرشان بینایی می‌بخشد.

نام قهرمان: شاه اسماعیل

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: اصلان پاشا

از درگیری، کشمکش و جنگ میان پسران و پدران در شاهنامه فردوسی ماجراها سروده شده است. سیاوش، اسفندیار و سهراب، هر سه تن، به نوعی کشته‌ی پدران خویش هستند. در روایت «شاه اسماعیل و ...» نیز، در بخش دوم روایت، میان شاه اسماعیل و پدرش جنگ درمی‌گیرد و با همدستی پسر، پدر کشته می‌شود. این روایت از جمله قصه‌های پهلوانی است. داشتن زور بازو و دانستن فنون اسب سواری و جنگ میدانی برای قهرمان این نوع قصه اهمیت فراوانی دارد. قهرمان روایت هر سه دختر را با زور بازو و ضربه شمشیر به دست می‌آورد. حتی وقتی بدون جنگیدن به گلعذار دست می‌یابد، بازمی‌گردد تا جنگیده و سپس دختر را با خود ببرد. احتمالا اشاره‌ای به یکی از رسم‌های قومی و قبیله‌ای است.

یکی از امیران عرب با قبیله‌اش قهر کرد، خانواده‌اش را حرکت داد و به قرارگاه اصلان پاشا پادشاه کُرد، کوچ کردند. نوکران اصلان پاشا به او خبر دادند که امیر عرب دختر زیبایی، مناسب شاه اسماعیل دارد. شاه اسماعیل، پسر اصلان پاشا، به خیمه مرد عرب رفت و تا چشمش به گلعذار افتاد یک دل نه هزار دل عاشق او شد. بازگشت و پدرش را به خواستگاری فرستاد. مرد عرب قبول کرد. اما برای جور کردن جهیزیه یک ماه وقت گرفت.شاه اسماعیل بیشتر اوقات به سراغ گلعذار می‌رفت، حلقه نامزدی داد و گرفت. تا اینکه یک روز صبح، وقتی شاه اسماعیل به سراغ دختر رفت، دید خیمه امیر عرب جمع شده، و هیچ کس آنجا نیست، نامه‌ای پیدا کرد. گلعذار نوشته بود: «پدرم فکر کرده که اگر دخترش را به پسر اصلان پاشا بدهد، قبیله‌اش فکر می‌کنند که دختر را به زور از او گرفته‌اند، این است که کوچ کرد. چهل روز مهلت داری که دنبال من بیایی وگرنه نیا.»شاه اسماعیل خیلی غصه خورد. اصلان پاشا برای اینکه او را از غم و غصه رها کند، امر کرد که همه دختران خود را بزک کنند و لباس‌های فاخر بپوشانند و به باغ او بیاورند تا پسرش شاه اسماعیل یکی از آنها را برای ازدواج انتخاب کند. پنج روز بعد، همه دختران بزرگان در باغ قصر جمع شدند. شاه اسماعیل همه آنها را دید و گفت: «بعضی سرخ پوشیده‌اند و بعضی سفید، ولی هیچ کدام گلعذار نمی‌شوند!» شاه اسماعیل سوار بر اسب خود شد و رفت و رفت تا رسید به قصری که گردا گرد آن حصاری آهنین کشیده شده بود. توی قصر دخترکی نشسته بود. شاه اسماعیل شمشیر ذوالفقار از نیام کشید و به حصار آهنی کوفت. حصار فرو ریخت و شاه اسماعیل نزد دختر که نامش گلپری بود رفت. گلپری گفت: «امیر عرب می‌خواهد که من زن پسرش بشوم. برادرانم مخالف هستند. این حصار را هم آنها دور قصر کشیده‌اند تا کسی به من دسترسی پیدا نکند. حالا هم هر هفت برادرم به جنگ امیر عرب رفته‌اند و تا حالا دو تایشان کشته شده‌اند.» شاه اسماعیل پرسید: «از کجا می‌دانی دو تایشان کشته شده‌اند؟» دختر گفت: «رمل انداختم و فهمیدم.» شاه اسماعیل به یاری برادران دختر رفت و به تنهایی همه عرب‌ها را کشت. بعد با آنها به خانه آمد. برادرها گفتند: «گلپری را به تو می‌دهیم، بگیرش و زنش کن!» شب، در بستر شاه اسماعیل پشت به گلپری کرد و خوابید. دختر پرسید: «چرا به من پشت کرده‌ای؟» گفت: «باید اول گلعذار را پیدا کنم و بعد با تو عروسی کنم.» صبح روز بعد، برادران تا سه راهی شاه اسماعیل را بدرقه کردند و گفتند: «جاده اولی به شام می‌رود، جادۀ دومی راهی است که شاید از آن بازگردی، شاید هم بازنگردی. اما اگر از جاده سوم بروی هیچ وقت باز نخواهی گشت!» شاه اسماعیل از جاده سومی رفت. رفت و رفت تا رسید به کوهی که بر قله آن قصری بنا شده بود. دور قصر هم باغ بزرگی بود. شاه اسماعیل نشست تا استراحتی کند که صدایی شنید: «کیست که جرات کرده و پا به اینجا گذارده است. مگر نمی‌دانی که اینجا عرب زنگی زندگی می‌کند. هرکس گذرش به اینجا بیفتد زنده باز نمی‌گردد!» شاه اسماعیل گفت: «راه را گم کرده‌ام. نشانم بده تا بیرون بروم.» صدا آمد که: «در اینجا من دو قلعه ساخته‌ام یکی از تن و دیگری از سرکسانی که کشته‌ام. برای تکمیل کردن این دو قلعه به یک سر و یک تن احتیاج داشتم و حالا تو آمده‌ای. تو را می‌کشم و قلعه‌ها را کامل می‌کنم.» شاه اسماعیل و عرب زنگی به جنگ پرداختند. شب اول خسته که شدند به خانه رفتند و بر زخم‌های یکدیگر مرهم گذاشتند و باز صبح نبرد را آغاز کردند. نبرد سه روز طول کشید، روز سوم شاه اسماعیل پستان عرب زنگی را در چنگ فشرد. عرب زنگی ناله‌ای کرد و برزمین افتاد. شاه اسماعیل خنجر کشید و روی سینه‌ی عرب زنگی گذاشت. عرب زنگی سینه‌اش را برهنه کرد و گفت: «لعنت به تو، آخر من دوشیزه‌ای بیش نیستم!» شاه اسماعیل گفت: «خاک بر سرم! سه روز است دخترکی را نمی‌توانم شکست دهم.» در این موقع عرب زنگی، شاه اسماعیل را به زمین انداخت و گفت: «من همان روز اول می‌توانستم به یک ضربه نابودت کنم ولی از تو خوشم آمد و دلم به حالت سوخت.» بعد از روی سینه شاه اسماعیل بلند شد، لباس زنانه پوشید و مانند خورشید زیبا شد. شاه اسماعیل پرسید: «چرا به لباس مردان درآمده بودی؟» عرب زنگی گفت: «برادری داشتم که سرکرده‌ی چهل راهزن بود. آنها هر شب به خانه‌ی یکدیگر می‌رفتند و با زنان خانه، خواهر، همسر، مادر، دختر، هر کس که بود هم‌بستر می‌شدند. نوبت به من که رسید لباس مردان پوشیدم و همه را کشتم. حتی برادرم را. تصمیم گرفتم هر کس مغلوبم کند زن او شوم. تو مرا شکست دادی. من به همسری تو درمی‌آیم.» شاه اسماعیل گفت: «اول باید گلعذار را پیدا کنم و با او ازدواج کنم بعد با تو ازدواج خواهم کرد.» عرب زنگی گفت: «من به تو کمک می‌کنم.»آن دو راه افتادند و رفتند تا به قرارگاه امیر عرب رسیدند. پیرزنی را دیدند. شاه اسماعیل از او پرسید: «آیا در اینجا دختری به نام گلعذار هست؟» پیرزن جواب داد: «بلی، هست. من هر هفته می‌روم و سرش را می‌شویم. فردا روز عروسی او است.» شاه اسماعیل گفت: «این انگشتری را به او بده و بگو که صاحب انگشتر در خانه تو است.» پیرزن انگشتر را به دختر رساند. وقتی دختر فهمید که شاه اسماعیل به آنجا آمده گفت: «فردا من با دختران به سیر باغ و گلستان می‌روم، به شاه اسماعیل بگو بیاید و مرا ببرد.»روز بعد، هنگامی که گلعذار با دخترکان در باغ گردش می‌کرد، شاه اسماعیل او را بر پشت اسب خود نشاند و به تاخت از آنجا دور شد. عرب زنگی در کنار جاده منتظرش بود. شاه اسماعیل گفت: «باید اول به خاطر گلعذار بجنگم و بعد او را ببرم.» گلعذار را به دست پیرزن سپردند و خودشان به جنگ عرب‌ها رفتند و همه را نابود کردند. رفتند تا رسیدند به قصر گلپری. او را به همراه پنج برادرش برداشتند و به سوی سرزمین اصلان پاشا، پدر شاه اسماعیل حرکت کردند. روزی شاه اسماعیل اصلان پاشا و وزیر او را مهمان کرد. اصلان پاشا گلعذار را دید و عاشقش شد. طوری که از خواب و خوراک افتاد. به وزیر گفت: «اگر گلعذار از آن من نشود از غصه می‌میرم.» با راهنمایی وزیر قرار شد شاه اسماعیل را مهمان کنند و در غذایش زهر بریزند تا بمیرد. وقتی شاه اسماعیل می‌خواست به خانه پدرش برود، گلپری رمل انداخت و گفت: «اصلان پاشا می‌خواهد به تو زهر بخوراند. انگشتری مرا در بشقاب غذایت بگذار، زهر بی اثر می‌شود.» وقتی اصلان پاشا دید زهر به شاه اسماعیل اثری نکرد به وزیر گرفت: «چه کنم؟» قرار شد در آستانه در گودالی حفر کنند تا شاه اسماعیل توی آن بیفتد، بعد به او حمله کنند و بکشندش.باز هم گلپری رمل انداخت و حیله اصلان پاشا را بر ملا کرد. این بار هم کاری از پیش نرفت. روزی دیگر شاه اسماعیل را به مهمانی خواندند. اصلان پاشا از او پرسید: «چگونه می‌توان نیروی تو را در بند کرد؟» شاه اسماعیل گفت: «انگشت بزرگ دستم را با زه کمان ببندید.» چنین کردند. بعد اصلان پاشا دستور داد: «جلاد، سر شاه اسماعیل را از تن جدا کن.» اتباع اصلان پاشا اعتراض کردند. اصلان پاشا گفت: «پس چگونه از شر او رها شوم؟» گفتند: «چشمانش را در آور.» جلاد چشمان شاه اسماعیل را درآورد بعد او را برد و در جنگل رهایش کرد. پیرمردی با خرش از جنگل می‌گذشت. شاه اسماعیل از او پرسید: «در شهر چه خبر است؟» گفت: «می‌گویند اصلان پاشا پسرش را کور و از شهر بیرون کرده است. عرب زنگی با گلعذار ازدواج کرده و لشکریان پادشاه را شکست داده است.» شاه اسماعیل زیر درختی نشست. دو کبوتر روی درخت نشستند. یکی از دیگری پرسید: «خواهر این جوان کیست؟» دیگری جواب داد: «شاه اسماعیل است که کور شده.» گفت: «وقتی که از اینجا پرواز کنیم، یک پر ما به زمین می‌افتد. شاه اسماعیل باید آن پر را بردارد، چشم‌هایش توی جیبش است، چشم راست را در حدقه راست و چشم چپ را در حدقه چپ بگذارد. پر را به آب بزند و روی چشم‌هایش بکشد بینا می‌شود.» کبوترها پریدند و رفتند. شاه اسماعیل کورمال کورمال پر را پیدا کرد. اما چشم‌هایش را جا به جا در حدقه گذاشت. وقتی پر را به آب زد و به چشم‌هایش کشید، بینا شد. اما لوچ شده بود. بعد به شهر رفت و از چوپانی یک شکمبه گوسفند گرفت و به سرش کشید. شد یک گر لوچ. رفت و شاگرد مرد پیری شد. روزی پیرمرد غمگین به خانه آمد. شاه اسماعیل از او پرسید: «پدرجان، چرا غمگینی؟» پیرمرد گفت: «اصلان پاشا رعایای خود را به جنگ عرب زنگی می‌فرستد. عرب زنگی هم همه را کشته، حالا نوبت پیرمردها رسیده. فردا نوبت من است و باید بروم با عرب زنگی بجنگم.» شاه اسماعیل گفت: «غصه نخور، برو پیش اصلان پاشا و بگو که من پسرت هستم و حاضرم به جای تو به جنگ عرب زنگی بروم.»روز بعد شاه اسماعیل به میدان نبرد رفت. عرب زنگی او را در آن شکل و شمایل نشناخت. تا غروب زور آزمایی کردند و هیچ کدام بر دیگری پیروز نشد. عرب زنگی به خانه آمد و گفت: «امروز با پسرک لوچی جنگیدم و نتوانستم از پا درش بیاورم.» گلپری رمل انداخت، بعد قاه قاه خندید. عرب زنگی عصبانی شد و گفت: «باید هم بخندی، تو زن وزیر می‌شوی و گلعذار هم با اصلان پاشا عروسی می‌کند. برای شما چه اهمیتی دارد که من کشته شوم.» گلپری گفت: «این طور نیست. فردا با خیال راحت به میدان برو.» فردا، عرب زنگی و شاه اسماعیل به کشتی گرفتن پرداختند. شاه اسماعیل در گوش او گفت: «من شاه اسماعیلم.» اصلان پاشا که دید عرب زنگی زمین خورده خوشحال شد و گفت: «آفرین لوچ اوغلان حالا بکشش!» شاه اسماعیل گفت: «این کار از من ساخته نیست. خودت بیا.» اصلان پاشا به طرف عرب زنگی آمد. وقتی به او نزدیک شد، دختر ریشش را گرفت و فریاد زد: «تف به ریشت که می‌خواهی زن پسرت را از چنگش در بیاوری.» بعد سر او را به زمین کوفت و او را کشت. شاه اسماعیل به اداره امور مردم پرداخت و هر چهار نفر با هم خوش و خرم زندگی کردند.