شاهزاده ابراهیم و دیو
افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی
شهر یا استان یا منطقه: --
منبع یا راوی: انتخاب، تحلیل، ویرایش: سید احمد وکیلیان
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 129-135
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: شاهزاده ابراهیم
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: خواهر شاهزاده ابراهیم
این روایت در گروه قصه زنان جای می گیرد، چرا که درونمایه قصه نگرشی ضد دختر دارد. پادشاه هنگامی که می شنود زنش دختر زاییده به پسر خود حکم می کند که دختر را بکشد. اما پسر که دختر را بی گناه می داند با ترفندی از این کار سر باز می زند و دختر را در جایی پنهان می کند. هنگامی که ماجرا افشا می شود، خواهر و برادر می گریزند. دختر همسر یک دیو می شود و از او می خواهد که برادرش را بکشد و بدین طریق اندیشه پادشاه را مبنی بر پلیدی و زشت خویی دختر به اثبات می رساند. کنشِ بیرون آوردن چشم قهرمان و پنهان کردن چشم ها توسط سگِ قهرمان، در این روایت نیز آمده است. تن به ازدواج دادن دختر با دیو هم از بن مایه های دیگر این روایت است.
چنین حکایت کرده اند که پادشاهی بود، با خدم و حشم بسیار و مال و منال زیاد و فرزندی داشت به نام ملک ابراهیم. پادشاه از دختر نفرت بسیار داشت، از قضای روزگار، خداوند دختر زیبایی به او داد. ندیمه ها آمدند تا این مژده را به شاه بدهند و گفتند: «قبله عالم! خداوند به شما دختری زیبا عطا فرموده است.» شاه گفت: «چه گفتید؟ دختر؟ همین الان بروید و به ملک ابراهیم بگویید، نزد من بیاید.» کنیزکان رفتند به نزد شاهزاده ابراهیم و گفتند پادشاه شما را طلبیده است. ملک ابراهیم نزد پدر آمد و گفت: «بله، پدر امری داشتید؟» شاه گفت: «همین الان برو، دختری که نزد کنیزکان است، بگیر و ببر او را بکش تا اثری از او نباشد.» شاهزاده ابراهیم گفت: «پدر او چه گناهی دارد؟» پادشاه گفت: «همین که گفتم.» شاهزاده ابراهیم رفت و دختر را گرفت و دانست که این دختر، خواهر خود اوست، از کشتن او منصرف شد. القصه، پادشاه باغی بزرگ داشت که در میان باغ، کاخی قرار داشت و در اطراف آن شکارگاه هایی انبوه بود، شاهزاده در دوران کودکی و جوانی با بزرگان و سرکردگان لشکر به آن جا می رفت و فنون رزم و سوارکاری و تیراندازی می آموخت و دایه ای در آن باغ بود که شاهزاده را در کودکی نگهداری می کرد. شاهزاده به باغ رفت و کودک را به دایه سپرد و در بازگشت پرنده ای شکار کرد و قنداق کودک را خونی کرد و نزد شاه آورد و گفت: «پدر او را کشتم و این هم قنداق اوست.» و اما بشنوید از کودک. سال ها گذشت و دختر جوانی شد، بسیار زیبا ولی به غیر از شاهزاده ابراهیم و دایه کسی خبر نداشت که این دختر پادشاه است. روزی پادشاه همراه با خدمه به باغ رفت تا شکار کند. در کنار درختی، چشمش به دختری زیبا افتاد. از اسب پایین آمد و به کنار دختر رفت. ناگهان دایه سررسید و به خیال آن که موقع مقتضی است، گفت: «قبله عالم به سلامت باشد! آیا این دختر را می شناسید؟» پادشاه گفت: «نه!» دایه گفت: «قربانت گردم! این دختر خود شماست.» پادشاه ناراحت شد و به کاخ بازگشت و حکم قتل شاهزاده ابراهیم و دختر را صادر کرد. ابراهیم که از جریان مطلع شد، به اصطبل رفت و یک جفت اسب تیزرو با مقداری غذا و چادر و کمند و شمشیرش را برداشت و به باغ رفت و خواهرش را سوار اسب کرد و رو به بیابان تاخت و در راه سرگذشت خواهر را برای او گفت. ناگهان ابراهیم پشت سرش را نگاه کرد، دید سگ باوفایش به دنبال او می دود و می آید. آن ها رفتند و رفتند تا نزدیک غروب، در بیابان چادری بنا کردند و غذایی آماده کردند، خوردند و خوابیدند. صبح که فرا رسید، ابراهیم اسب را زین کرد و با نام و یاد خدا عزم شکار نمود و به خواهرش گفت: «من خطی دور چادر می کشم و خواهش من از تو این است که تا من از شکار بازنگشتم از این خط پایت را بیرون نگذاری.» چون شاهزاده جوانی فهمیده و دنیا دیده بود از راز دیوها هم خبر داشت. شاهزاده با خواهرش خداحافظی کرد و به شکار رفت، سنگ شاهزاده ابراهیم نیز به دنبال او رفت. روز به نیمه رسیده و کم کم از نیمه گذشت و از ابراهیم خبری نشد. حوصله دختر به سر رفت از چادر بیرون آمد و دید همه جا بیابان است. کمی پس و پیش رفت و از خط گذشت و به طرف بیابان راه افتاد. در حال قدم زدن بود که به چاهی رسید، صدایی از ته چاه شنید. دختر جلو رفت به سر چاه رسید، دید صدای آدمیزاد است. گفت: «تو کی هستی که از ته چاه صدایت می آید؟» صدایی شنید که: «تو را به خدا مرا نجات بده! هر آرزویی که داری برآورده خواهم کردم.» دختر گفت: «من کمند ندارم تا تو را بیرون آورم.» از ته چاه صدا آمد که کمند نمی خواهد. من کلیدی از چاه بیرون می اندازم، کلید را بردار و به سوی مغرب برو. کوهی است که در آن کوه غاری وجود دارد. وارد غار می شوی جلو می روی، غار دو راه دارد. از سمت چپ می روی، به صندوق هایی می رسی. صندوق اول و دوم و سوم را باز نکن، به صندوق چهارمی که رسیدی در صندوق را باز کن. در آن شیشه روغنی است، بردار و به سر چاه بیاور و به من بده. من خودم را چرب می کنم و از چاه بیرون می آیم و خواسته های تو را برآورده می کنم.» دختر کلید را برداشت و به کوه رفت اما وقتی به صندوق ها رسید، همه را یکی پس از دیگری باز کرد. در داخل هر یک از آن ها مقدار زیادی جواهر دید که چشم دختر را خیره ساخت. جواهرات او را به هوس انداخت و چشمش از دیدن طلا و جواهر سیاهی رفت. خلاصه شیشه را برداشت و به سر چاه رسید. شیشه را به چاه انداخت، دیری نگذشت که دختر دید، دیو غول آسایی جلوی او ایستاده است. دیو به دختر گفت: «اگر این کار را نکرده بودی، تو را به هر طریقی که بود نابود می کردم اما حالا هر چه بخواهی به تو می دهم.» دختر گفت: ای دیو! من فقط طلا و جواهرات صندوق ها را می خواهم و دیگر هیچ.» دیو گفت: «شرطی داره.» دختر گفت: «چه شرطی؟» دیو گفت: «باید با من ازدواج کنی.» دختر گفت: «من برادری دارم که اگر تو را ببیند، با یک ضربه شمشیر به دو نیم خواهد کرد.» دیو گفت: «از این جا می رویم تا او ما را پیدا نکند و از دست او در امان باشیم.» دختر که چشمش را مال و منال دنیا کور کرده بود، همه چیز را فراموش کرد و مثل دیوانه ها خندید و گفت: «او را می کشیم، اگر او را نکشیم هر کجا برویم ما را پیدا می کند.» دیو و دختر نقشه ای کشیدند. دیو گفت: «برادرت که از شکار آمد، فردا دیگر نگذار به شکار برود. به او بگو که من تنها هستم و حوصله ام سر می رود. اگر مرا دوست داری پیش من بمان و به هر طریقی نگذار که به شکار برود. بعد که نرفت، بگو بیا شرطی ببندیم و یکدیگر را با طناب ببندیم، ببینیم کدامیک قوی تر است. وقتی او تو را بست، چون تو را دوست دارد، محکم نمی بندد ولی تو وقتی او را با طناب بستی، محکم ببند تا نتواند خودش را باز کند و بعد که این کار را کردی، موهایی را که من به تو می دهم آتش بزن، همان موقع آن جا حاضر می شوم.» دختر قبول کرد و با دیو خداحافظی کرد و به چادر برگشت. شاهزاده آفتاب که به نوک کوه رسید از شکار برگشت و شکار را قطعه قطعه کرد. مقداری از آن را پخت و پیش خواهرش آورد و خوردند و باهم صحبت کردند. شاهزاده گفت: «خواهر عزیزم از خط بیرون نرفتی؟» دختر گفت: «نه.» شاهزاده گفت: «حتی پایت را از خط بیرون نگذاشتی؟» خواهرش جواب داد: «خیر» آن شب را ابراهیم تا پاسی از شب بیدار ماند و با خواهر خود درباره آینده شان صحبت کردند ولی خواهر در فکر جواهرات بود. صبح شد از خواب که بیدار شدند، ابراهیم غذایی درست کرده و صبحانه ای خوردند و گفت: «خواهر امروز هم اینجا بمان تا من به شکار بروم و سری به بیابان بزنم تا ببینم از کدام طرف باید برویم.» خواهر گفت: «برادر من اینجا تنها هستم، حوصله ام سر می رود، خواهش می کنم نرو!» ابراهیم قبول کرد و ماند. مدتی گذشت. شرط بستند که یکدیگر را با طناب ببندند تا ببینند کدام یک می تواند طناب را باز کند. ابراهیم چون خواهرش را دوست داشت، این کار را خیلی آرام انجام داد و طناب را شل بست. نوبت خواهر که شد، طناب را محکم بست، بعد موهای دیو را آتش زد. ابراهیم که نتوانست طناب را باز کند به خواهرش گفت: «تو برنده شدی، حالا مرا باز می کنی؟» خواهر قهقهه ای سر داد و خندید و گفت: «برادر جان دیگر باز نمی شوی.» در همین موقع ابراهیم چشم باز کرد و دیو غول آسایی را بالای سر خود دید و همه چیز را فهمید و گفت: «مرا نکشید، هر کاری که گفتید، انجام می دهم.» ولی خواهرش اصرار داشت که او کشته شود. دیو گفت: «نه! او را نمی کشیم، فقط چشم هایش را از کاسه در می آوریم و او را در گودالی می اندازیم تا خوراک کرکسان شود.» دختر قبول کرد و کارد را به دست دیو داد، دیو چشمان ابراهیم را از کاسه بیرون آورد و به طرف سگ پرتاب کرد. گفت: «این هم غذای تو!» سگ چشم های ابراهیم را در دهان گذاشت، اما آن را نخورد. دیو و دختر، ابراهیم را از چادر بیرون آوردند و در گودالی انداختند و به طرف غاری که در کوه بود، رفتند. و اما بشنوید از ابراهیم. مدتی گذشت، ابراهیم با خدا راز و نیاز می کرد. از بخت خوب ملک ابراهیم که همیشه خدا با او بود، در همان موقع قافله ای از آن جا می گذشت که صدای ناله ای را شنیدند. قافله سالار دستور داد همه جا را بگردند و صاحب صدا را پیدا کنند. گشتند تا به گودال رسیدند. دیدند جوانی در خون خود غلطان است و سگی نیز در کنار او ایستاده. ابراهیم را نزد رئیس قافله آوردند. گفت: «ای جوان تو را چه شده است؟» ابراهیم همه ماجرا را تعریف کرد. رییس قافله از ابراهیم خواست تا با او به شهر برود و او را درمان کنند. ابراهیم قبول نکرد و گفت: «مرا به چشمه آبی برسانید و در آنجا رهایم کنید و بروید.» رئیس قافله گفت: «هر چه شما بگویید.» وقتی به چشمه رسیدند او را زیر درخت، کنار چشمه گذاشتند و قافله به راه خود ادامه داد و رفت. ابراهیم کمی از آب چشمه به صورت خود زد و با خدای خود راز و نیاز کرد و از هوش رفت. در عالم خواب ملکی را از طرف خدا دید که وقتی به او نزدیک شد، سگ چشم هایش را از دهانش بیرون آورد و جلوی پای ملک انداخت. ملک چشم ها را با آب چشمه شست و آن ها را در حدقه چشم ابراهیم گذاشت. وقتی ابراهیم به هوش آمد، دید که به امر خدا چشم هایش به حالت اولیه برگشته. خدا را شکر کرد و به خاک افتاد، بعد کمی از آب چشمه را خورد و به راه افتاد و سگ باوفایش هم به دنبال او آمد. آخر شب به قافله رسیدند. رئیس قافله، آن ها را شناخت و دستور داد غذایی آماده کردند و برای ابراهیم آوردند. ابراهیم، همراه قافله حرکت کرد. از این شهر به آن شهر می رفت و در فکر انتقام بود. چندین سال گذشت. روزی ابراهیم با اسب می تاخت تا این که به همان کوه دیو رسید و دانست که این کوه همان کوه افسانه است. از کوه بالا رفت و به داخل غار رفت. در مدت این چند سال، خواهر ابراهیم فرزندی از دیو به دنیا آورده بود. وقتی ابراهیم نزدیک خانه دیو رسید، بچه دیو رفت و گفت: «مادر یک نفر به اینجا آمده.» مادر گفت: «خیال می کنی.» خلاصه شاهزاده به خانه دیو که رسید، دید دیو سر روی زانوی خواهرش گذاشته و به خواب رفته. شمشیر کشید و دیو را کشت و بعد از آن هم خواهر را به سزای عمل زشتش رسانید و به طرف کودک رفت تا او را هم بکشد، اما کودک گفت: «مرا نکش! خواهش می کنم این کار را نکن، شاید روزی به دردت خوردم.» القصه، ابراهیم او را نکشت و همراه خود برد. وقتی به شهر خود رسید، شنید که پادشاه در حال مرگ است. به نزد او رفت تا با او وداع کند. چون دید پسرش هنوز زنده است و از کرده خویش نیز پشیمان شده بود او را بر تخت نشاند و زندگی را بدرود گفت. پس از مرگ پادشاه، بچه خواهر ملک ابراهیم با فرا گرفتن فنون رزمی، یکی از بهترین جنگجویان دربار شد و سرپرستی لشکر را به او دادند و به این ترتیب در کنار ابراهیم زندگی خوشی را ادامه دادند.