Eranshahr

View Original

شاهزاده اسماعیل و عرب زنگی

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: با توجه به این که فعل بید در داستان به کار رفته به نظر می رسد افسانه مربوط به قوم لر باشد.

منبع یا راوی: گردآورنده: کوهی کرمانی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 145-155

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: شاهزاده ابراهیم و عرب زنگی

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: پادشاه و ندیم

در مقدمه هایی که بر روایت های دیگر این قصه نوشتیم (شاه اسماعیل و عرب زنگی ۱ و ۲) به برخی مشخصات آن اشاره کرده ایم. روایت «شاهزاده اسماعیل و عرب زنگی» نیز با روایت های فوق مشابه است. قهرمان قصه ها، معمولاً از چند طریق دلبسته دختر یا پسری می شوند، آن ها را می بینند و در نگاهی عاشق می شوند، نشانه ای از آن ها مثل تار مو یا لنگه کفش پیدا می کنند و دل می بازند، عکس یا صورت نقاشی شده ای از آن ها می بینند و دل می بندند و یا محبوب به خوابشان می آید. در روایت «شاه اسماعیل ...» دختر به خواب شاهزاده می آید و شاهزاده عاشق دختر می شود و به راه می افتد. در روایت های ۱ و ۲، سه دختر در ماجرای قهرمان دخیلند. در این روایت دو دختر، اما در هر سه روایت کور کردنِ قهرمان وجود دارد. گذشته از این که «در آوردن چشم» و «میل به چشم کشیدن» از مجازات های رایج حکام و سلاطین در این مرز و بوم بوده است، در این قصه نقش نمادین هم بازی می کند. چشمان قهرمان کور گشته و خودش به جایی پرت (جنگل، چاه) انداخته می شود. وفای زنان قصه در این شرایط آزموده می شود. از آن جایی که «پدرکشی» امر بسیار مذمومی، به خصوص در جوامع پدر شاهی و پدر سالاری بوده است، با لوچ کردن (از راست و درست دیدن بری ساختن) قهرمان، مقدمه کشتن پدر را فراهم آورده اند.

در زمون پیش یک جوانی بید (بود)، که اسمش شاهزاده اسمعیل بید و خیلی شکار را دوست می داشت و می خواست همیشه به شکار برود و خیلی هم شجاع بید. یک شبی از شب ها خوابید. در عالم خواب، یک دختر مثل ماه شب چارده در خواب دید و در عالم خواب یک دل نه صد دل عاشق بر جمال دختر شد. صبح که از خواب بیدار شد، از عشق دختر، بنا کرد گریه کردن. هر چه مادرش می گفت: «فرزند تو را چه رسیده و مگر چه شده است که این قدر گریه می کنی؟» جواب نمی داد و هیچ خوراک هم نمی خورد. همیشه فکر و خیال می کرد. این شاهزاده یک اسب داشت که خیلی تعریفی بید و اسمش قمر بید. یک روز همین طور که فکر و خیال می کرد، با خود گفت: «هر طور شده من می باد (می باید) دور دنیا بگردم و آن دختری را که در عالم خواب دیده ام، پیدا کنم و تا پیدا نکنم آروم و قرار نگیرم.» شاهزاده، پا در حلقه رکاب، و سوار بر اسب قمر، گفت: «من می روم به شکار، اما این شکار من یک روز دو روز نیست، بلکه این شکار سال های سال طول بکشد.» مادرش هر چه گریه کرد، خیر، ثمری نبخشید. پشت به شهر پدر و رو به بیابون همه جا آمده تا رسید به دهنه (دره) یک کوهی. دید بالای این کوه یک قصری هست که تا به حال نه در خواب دیده نه در بیداری. در دامن آن کوه، به پای چشمه آبی پیاده شد و اسبش را کاه و جو داد و لب چشمه آب نشست. حالا بشنو از این قصر، این قصر عرب زنگی هست که چهل نفر دلاور به فرمان و اطاعت عرب زنگی هستند، و در این راه هر کس که برود، چه از جریده (تنها) و یا قافله، این چهل نفر می آیند و لختشان (برهنه شان) می کنند. از قضا وقتی که شاهزاده اسمعیل آمد پایین کوه، لب چشمه آب منزل کرد. وقتی بید که خود عرب زنگی دیده بونی (دیده بانی) می کرد و راه را می پایید (می دید) که ببیند کی میاد و کی می رود. (یک چیز یادم رفت که عرض کنم. این چهل نفر دلاور می بایست هر یکی دو ساعت دیده بونی کنند، نوبت به نوبت.) همین که عرب زنگی چشمش افتاد به دامنه کوه، دید یک جوانی قوی هیکل خوبی بر یک اسب کوه پیکری سواره آمد و به پای چشمه آب پیاده شد. رویش را کرد به سه نفر گفت: «بروید سر این چشمه، ببینید این جوان که هست و سرش را با اسبش با هر چه که دیگر دارد، وردارید بیاورید.» اون سه نفر آمدند لب چشمه، پرسیدند: «ای جوان تو که هستی و به کجا می روی و با چه دل و جرأت از این راه آمدی؟ مگر نمی دانی این جا مأوای عرب زنگی هست و شیر زهره نمی کند که از این جا بگذرد، و هر که از این راه بیاید، جان به سلامت به در نمی برد.» شاهزاده خودش را به کری زد و به اشاره گفت: «من گوشام (گوش هایم) نمی شنود، خوب است نزدیک تر بیایید، ببینم چه می گویید.» آمدند جلو. همچنین که خوب نزدیک شدند، شاهزاده یک دست پشت گردن این یکی، دیگر هم پشت گردن آن یکی، مثل دو تا گربه، کله های آن ها را به هم زد و گوش آن یکی دیگر را برید و گذاشت به دستش و گفت: «حالا تو خبر ببر وَرِ (برای) اربابت.» عرب زنگی این که دید، دود از دماغش به در رفت و خود سوار شد و خودش را غرق آهن کرد و با سی نفر دلاور آمدند لب چشمه. شاهزاده اسماعیل هم سوار بر اسب قمر شد و شمشیر از غلاف کشید و مثل شیر نر، سر راه بر آن ها گرفت و گفت: «من یک نفر هستم و شما سی نفر. از مردانگی دور است که شما سی تن، با یک تن بجنگید. خوب است یک یک شما بیایید به جنگ من.» عرب زنگی دید راست می گوید، قبول کرد. ده نفر از دلاوران یک یک آمدند به میدان، کشته شدند. خود عرب زنگی آمد به میدان و اول چند طعن نیزه رد و بدل کردند. بنا بر کشتی گذاشتند. هفت شبون روز (شبانه روز) کشتی گرفتند. تا آخر، شاهزاده اسماعیل عرب زنگی را زد به زمین و روی سینه اش نشست که سرش را ببرد، دید گریه می کند. شاهزاده گفت: «ای جوان! چرا گریه می کنی؟ اگر وصیتی داری بگو.» عرب زنگی گفت: «ای جوان! بدان من دختر هستم و بیست سال است که در این جا راهزنی می کنم و با خیلی از جوان های دلاور جنگ کردم و کشتی گرفتم. بر همه آن ها زورم چربیده و پیش خدای خودم نذر کردم که هر که من را توانست به زمین بزند، من زن او بشوم. تا به حال با سیصد نفر شجاع و دلاور جنگ کردم و کشتی گرفتم. کسی نتوانسته پشت من را به خاک برساند و حالا تو می خواهی من را بکشی.» و پیراهنش را بالا زد. شاهزاده نگاه کرد، صحیح است، دختر می باشد و دو تا نار پستانش را دید. از روی سینه اش بلند شد، پیشانیش را بوسید و با هم رفتند، در قصر نشستند و مشغول عیش و نوش شدند و خیلی با هم مهربان بیدند و کارشان این بید، روزا می رفتند به شکار و شب ها به عیش و نوش مشغول بیدند، تا این که چندین سال گذشت. یک شب دیگر باز، شاهزاده، بی بی پری را در خواب دید. صبح که شد با عرب زنگی خداحافظی کرد و بر اسب قمر سوار شد. عرب زنگی هر چه التماس کرد که: «بابا این چه وضعی است، حالا کجا می روی؟» شاهزاده گفت: «ای عرب زنگی! اگر خدا بخواهد من و تو باز به همدیگر می رسیم و من گم کرده ای دارم و تا او را پیدا نکنم، آروم نخواهم گرفت.» و پشت به قصر عرب زنگی و رو به بیابون، چندین شبون روز هی بیابون های بی آب و علف را طی کرد تا رسید به یک شهری. شب را در بیرون دروازه شهر، یک چادر زد و منزل کرد. صبح زود، دختر حاکم آن شهر خواست برود شکار. دید یک چادر کوچکی این دمِ دروازه زده اند. یک نفر از کنیزانش را فرستاد و گفت: «برو ببین این چادر از که است» و خودش از دور بنا کرد به تماشا. کنیز آمد پرسید که: «تو که هستی و به کجا می روی؟» گفت: «من یک آدم غریب و راهگذر هستم و پی سیاحتی آمدم.» کنیز آمد به دختر گفت که: «همچنین می گوید که آدم غریب و راهگذار هستم و پی سیاحتی آمدم.» با دختر گفت: «بروید و بیاریدش.» آمدند گفتند: «دختر حاکم تو را می خواهد.» شاهزاده سوار شد بر اسب و رفت پیش دختر. اما حالا درست گوش کن، همین طور که شاهزاده دختر را در خواب دیده بید و عاشق بر جمالش شده بید، دختر هم شاهزاده را در خواب دیده بید. دختر درست نگاه کرد، دید بله همون (همان) جوانی است که در خواب دیده بید. خودشِ هر طور بید دو تایی به هم رسیدند برای دفعه اول. دختر چون نمی خواست که کنیزها و غلام ها از مطلب سر در بیارند، به رمز و اشاره حالی کرد که هر طور شده خودت را مهمان دایه کن. شاهزاده برگشت تو چادرش و دختر رفت به شکار، اما شکاری نکرد. زودی ورگشت به شهر. شاهزاده همچنین که روز، غروب کرد به شهر، خانه ی دایه را پرسید. نشانش دادند. آمد در خانه در زد. گفتند: «کیست؟» گفت: «آدمی غریب هستم. جا و منزلی ندارم. امشب را یک منزلی به من بدهید.» دایه گفت: «ما منزل نداریم.» شاهزاده دست در جیب کرد و یک چنگ پول طلا به دایه داد. دایه چشمش به پول ها افتاد، گفت: «بفرمایید قدم بالای چشم ما بگذار.» شاهزاده داخل خانه شد و در یک اطاق خوبی او را منزل دادند و شو (شب) که بر سر دست آمد و همه خفتیدند، از خانه بیرون آمد و راه عمارت دختر حاکم را گرفت. آمد تا رسید به در عمارت دختر. آن جا دید ده نفر دربون (دربان، پاسبان) با شمشیرهای برهنه ایستاده اند. شمشیر کشید و هر ده نفر را کشت و داخل عمارت دختر شد. دختر دید شاهزاده اسماعیل آمد. فوراً بلند شد و دوتایی همدیگر را در بغل گرفتند و بعد از احوال پرسی نشستند، مشغول عیش و نوش شدند. دختر رویش را کرد به شاهزاده گفت: «اگر فردا حاکم بفهمد که تو اینجا آمده ای، من و تو را می دهد از دم تیغ می گذرانند. از همه این ها گذشته، کشته شدن ده نفر در بون را که کار شوخی نیست، چه کار می شود کرد.» هی فکر می کردند که ها، چه بکنیم، چه نکنیم. بالاخره فکر دختر به این جا رسید که می باد (می باید) دست به دامن دایه شد، تا او تمام این کارها را درست کند. همان نصف شو، کنیز فرستاد دنبال دایه. دایه را آوردند، پول زیاد به دایه دادند و شرح حال از اول تا آخر یک به یک به دایه گفتند. دایه گفت: «این کار با من! شما راحت مشغول عیش و نوش باشید.» دختر و شاهزاده راحت خفتیدند (خوابیدند). صبح که شد، دایه چادر چاخچور کرد، رفت پیش حاکم و گفت: «قربان، سر مبارک سلامت باشد! این ده نفر دربون نمک به حرام که ور در (بر درب) عمارت دختر بیدند (بودند) و سرشان را بریده اند، کسی را مقصر نکنید که آن ها را من بریدم.» حاکم تعجب کرد، گفت: «ها! بگو ببینم چه هست.» دایه گفت: «بله! این ها دینشو (دیشب) هم قسم شدند که بیایند و بریزند سر دختر و دختر را ور دارند ببرند. من خبر شده، درست فکر کردم، دیدم کار از دست در می رود. آمدم با آن ها همراه شدم و گفتم من هم دلم از دست این دختر پرخون است و من می خواهم که شما شر این را از سر من کوتاه کنید و من هر طور که شما بگویید، حاضرم. خوب آن ها را خواب کردم و آن ها هم این که از من دیدند و شنیدند خوشحال شدند و من بردمشان در عمارت، در ظرف شراب، دارو کردم به آن ها دادم و خوردند. وقتی که هر ده نفر بی هوش شدند، آن وقت دوباره آوردمشان سر جای اولشان و گوش تا گوش سرشان را بریدم.» حاکم این که شنید خیلی خوشش آمد و آفرین گفت و پول زیاد به دایه داد، و تمام عنان اختیار دختر را از همه چیز به دست دایه داد و از آن گذشته گیس سفید حرم خودش هم کرد. دایه دیگر از خوشحالی روی پایش بند نمی شد و دیگر از هر چه بگویی راحت شد. هم چنین که پاسی از شو می گذشت، شاهزاده را ور می داشت می آورد پیش دختر و صبح زود می بردش در خانه خودش. تا این که شاهزاده یک شو یاد وطنش کرد، گفت: «بی بی پری جان! تاکی می باد هر شو، هی خانه دایه با ترس و لرز بیایم این جا و صبح دوباره بروم خانه دایه. آخر من در شهر خودم سر و سامونی دارم. حالا نمی دانم به سر خانواده ام چه آمده. پدرم هست، نیست. فردا بیا سوار بشویم و از این شهر برویم به شهر من. آن جا هم همه چیزمان آماده است و دیگر از کسی ترس و تکونی نداریم.» دختر قبول کرد. صبح زود، دختر مهتر سر طویله را خواست و گفت: «فلان دو اسب پدرم را زین کن که من می خواهم به شکار بروم.» و خود دختر رفت در گنجینه آن چه که به قیمت، سنگین و به وزن، سبک بید، ورداشت. با شاهزاده اسماعیل، پشت به شهر و رو به بیابان هی برو برو. شب روز راه رفتند تا این که خیلی خسته و مانده شدند. بالای یک تلی، از اسب پیاده شدند و او نونی (آب و نان) خوردند و بنا شد که شاهزاده بخفته (بخوابد) و دختر بیدار باشد، دیده بونی کند و وقتی که شاهزاده بیدار شد، دختر بخفته و شاهزاده بیدار باشد، دیده بونی کند. همچنین (همین که) که شاهزاده سرش را گذاشت تو دامن دختر، به خو رفت. بشنو از حاکم. روز بعد خبردار شد که یک همچین جوانی عاشق ور (بر) دختر شده و دختر هم عاشق بر جوان شده و مدت ها این جا عیش و نوش می کردند و حالا هم هر چه جواهره برداشته و دو اسب از اسب های شما ورداشته و فرار کردند. فوراً سواران زیادی فرستاد ور دنبال آن ها و گفت: «اگر در ته دریا و یا روی هوا باشند، پیدایشان کنند، زنده بیارنشان.» این جا بشنو، همین که سر شاهزاده تو دامن دختر بید و خووَش (خوابش) برده بید، دختر نگاه کرد به پهن دشت بیابون. دید چند هزار نفر مثل مور و ملخ تمام بیابون را سیاه کرده، دارند می آیند. دختر گریه اش گرفت. همین طور که گریه می کرد، دو دانه اشک از چشم دختر چکید به صورت شاهزاده و از خو بیدار شد. دید دختر گریه می کند. شاهزاده اشک از چشم های دختر پاک کرد و گفت: «چرا گریه می کنی؟» دختر گفت: «چرا گریه نکنم، اول نگاه کن به این بیابون و این ها را ببین. الان دمار از روزگار من و تو در می آرند.» شاهزاده گفت: «ای دختر، غصه مخور! خدا کریمه!» و شمشیر از غلاف کشید و پا در حلقه رکاب، مثل شیر نر حمله کرد و مثل گله روباه آن ها را تار و مار کرد و تا پشت دروازه شهر ترپوندشان (دواندشان) و ورگشت آمد پیش دختر. سوار شدند، دو تایی بنا کردند به آمدن به قلعه عرب زنگی. عرب زنگی پیش از آمدن آن ها، خبردار شد. از آن ها پیشواز کرد. آمدند در قلعه نشستند و یک سال هم در قلعه عرب زنگی، عیش و نوش کردند و خوش بیدند. باز شاهزاده هوای شهر خودش به سرش زد و با عرب زنگی و بی بی پری جان آمدند در شهر خودش و پیش از این که وارد بشوند، یک کاغذ نوشت ور پدرش که دارم می آیم. پدر شاهزاده هم خوشحال شد. داد یک پیشواز خوبی از پسرش کردند و شاباش کنون (شادی کنان) آوردش در خانه. چند روزی که گذشت، پدر شاهزاده، عاشق عرب زنگی شد و این مطلب را به ندیم گفت. ندیم خیلی با شاهزاده بد بید. گفت: «تا شاهزاده اسماعیل زنده باشد، نمی گذارد که به وصال این دختر برسی.» پدر شاهزاده، رأی ندیم را پسندید و قبول کرد و کمر قتل شاهزاده را بست. عرب زنگی خیلی زرنگ بید، فهمید که چه خیال در حق شاهزاده دارند. به شاهزاده گفت که: «بعد از این خیلی خودت را بپا و به مهمونی پدرت نرو و اگر هم خواستی بروی، بی من نروی. شاهزاده قبول کرد.» یک شو، پدر به آشپز سپرد و دستور داد که: «یک خوراک خوبی درست می کنی. تو دو تا ظرف بکش، یکی برای من، یکی هم برای شاهزاده اسماعیل و توی آن که مال شاهزاده است، زهر بریز» و شو هم شاهزاده را دعوت کرد. عرب زنگی گفت: «امشو خیلی خودت را بپا. نبادا از غذایی که پیشت هست تا کسی دیگر نخورده، بخوری.» و آمدند نشستند سر سفره. شاهزاده از غذای خودش یک لقمه داد به گربه، تا که گربه خورد افتاد و شکمش دم کرد و پاره شد. شاهزاده، غضبناک شد. از سر سفره بلند شد و گفت: «همین طور مهمونی می کنید؟» و با عرب زنگی و بی بی پری از شهر آمدند بیرون. در یک فرسخی شهر یک قلعه بید، در آن جا منزل کردند. دوباره ندیم بنا کرد بد گفتن از شاهزاده و گفت: «حالا که کار به اینجا رسید، شما چند نفر جلاد بفرستید که چشم های شاهزاده را در بیاورند و بگذارند کف دستش و سرش بده به بیابون هر کجا دلش می خواهد برود.» پدر، چند نفر جلاد فرستاد. وقتی که همه خوابیدند و عرب زنگی هم خوابید، ریختن (ریختند) سر شاهزاده و چشم هایش را در آوردند و گذاردند کف دستش و از شهر درش (بیرونش) کردند. شاهزاده بیچاره، چشم هایش را گرفت و همین طور بی آن که بفهمد کجا می رود، رفت. یک شبون روز راه آمد از آن جا که خدا می خواست، به لب چشمه آوی رسید و همان جا از خستگی به جان آمد. در زیر درختی که لب چشمه بید، خووَش برد، دوباره بیدار شد. باز دید خووش میاد، هم چین که توی برهون (بین خواب و بیدار) بید، دید صدای دو تا کفتر (کبوتر) به گوشش میاد (می آید). آن یکی به دیگری می گوید: «ای خواهر! این جوان را می شناسی؟» یکی دیگر گفت: «نه، نمی شناسم.» گفت: «این جوان شاهزاده اسماعیل است. پدرش به طمع این که عرب زنگی را بگیرد، گول ندیمش را خورده و چشم های این جوان را کنده و کورش کرده. اگر خو هست، بیدار شود و آجیر بشود. این دو برگ که الان از درخت می افتد، دست پلماس (دست بمالد) کند، وردارد به کف دستش بمالد، آبش را به چشمانش بمالد و چشم هایش را جای خودشان بگذارد، چاق (خوب) می شود. شاهزاده این که شنید، دست پاچه شد. صدای برگ شنید که از درخت افتاد. همین طور دور ور خودش دست پلماس کرد، برگ را پیدا کرد. زودی ورداشت. تند تند مالید، آبشان را گرفت و به جای چشم خود مالید. از آن دست پاچگی که داشت، چشم راست جای چشم چپ و چشم چپ را جای چشم راست گذاشت. فوراً خوب شد. ولی کاج (لوچ) شد. خیلی خوشحال شد. راه افتید. بنا کرد به رفتن تا رسید سر یک آسیایی. دید یک پیرمرد آسیابونی نشسته و دارد دوک جلک (آلتی هست که مردان دهانی با آن ریسمان می ریسند، مخصوصاً شبانان.) می ریسد. گفت «بابا، حالا خیلی وقته که من نون و اَوویِ نخوردم. اگر نون و اَوویِ داری، بیار.» پیرمرد، آدم فهمیده ای بید. فهمید کسی که خیلی وقت است، نون و اَوویِ نخورده باشد، اگر بخواهد زیاد بخورد ناخوش می شود. اول دو سه لقمه نون دادش، بعد خرده خرده زیاد کرد تا وقتی که دو سه روز خوب حالش جا آمد. آن وقت، شاهزاده گفت: «بابا آسیابون پسر داری؟» گفت: «نه، پسر ندارم.» گفت: «من پسر تو می شوم به شرطی که من را سیر خوراک بکنی.» آسیابون قبول کرد و گفت: «مگر تو چه قدر غذا می خوری؟» گفت: «شو (مقصود شب و صبح است.) و روز دو من برنج با نصف بره. ظهر هم برای چاشت همین طوره. رو هم رفته روزی چهار من برنج و روغن و یک بره.» آسیابون چون پسر نداشت، قبول کرد. هر روز و شو، دو دفعه دو من برنج و یک نصف گوسفند ور شاهزاده می داد، می پختند. یک روز شاهزاده دید، پیرمرد آسیابون دارد گریه می کند. گفت: «بابا ور چه گریه می کنی؟» گفت: «حاکم یک پسر داشته، شاهزاده اسماعیل. او دو تا زن داشته، یکی عرب زنگی و یکی دیگر بی بی پری. پدرش عاشق عرب زنگی شده، شاهزاده را کور کرده و از شهر هم درش کرده که عرب زنگی را بگیرد و حالا شش ماه است که با عرب زنگی، جنگ می کند و هر چه آدم داشته، همه را عرب زنگی کشته و حالا خیلی وقت است که حکم کرده، هر کس پسر دارد، می باد پسرش را بفرسته به جنگ عرب زنگی و هر کس پسر ندارد خودش می باد برود.» و حالا آمدند به من می گوید: «اگر پسر داری بفرست و اگر نداری خودت بیا.» شاهزاده خیلی خوشحال شد. فهمید که عرب زنگی چه طور وفاداری کرده، گفت: «بابا آسیابون این که گریه ندارد. برو یک اسب و شمشیری ور من پیدا کن. دیگر غمت نباشد.» آسیابون رفت. یک اسب شلخته (اسب پیر از پا افتاده.) و یک کُله (یعنی کوتاه و هر حیوان دم بریده را نیز کله گویند.) شمشیری پیدا کرد. آورد، شاهزاده سوار ور اسب شد. آمد در میدان جنگ نگاه کرد ،دید بله! عرب زنگی مثل شیر ماده، دارد جنگ می کند. عرب زنگی هم نگاه کرد آن طرف میدان، دید یک جوانی سوار یک اسب شلخته هست و یک کله شمشیری در دست دارد، مثل شاهزاده اسماعیل می باشد. باز باور نمی کرد. درست نگاه کرد، دید خودش هست اما چشم هایش کاج است. عرب زنگی بنا کرد چند تا قول و غزل و شعر خواندن. شاهزاده هم از آن طرف جوابش را داد. غرض برادر عزیز، هر طور بید یک طوری خودشان را به همدیگر رساندند و قرار گذاشتند که اول یک جنگ زرگری با هم می کنیم، بعد من فرار می کنم تو من را دنبال می کنی و باز ور می گردی، تو می روی سر پدرم و من می روم سر وقت ندیم. بنا کردن جنگ کردن، اما جنگ زرگری دروغی که فریاد آفرین آفرین بلند شد که به به پسر آسیابون چه قدر خوب جنگ می کند که یک مرتبه فرار می کند و عرب زنگی دنبالش می کند. دِهِ قرار تا می رسند، عرب زنگی کار پدر را ساخته و شاهزاده می رسد با همان شمشیر کُله، گردن ندیم نمک به حرام را می زند و آن وقت شهر را آیین بندون می کنند و چهل شبون روز، عروسی ور عرب زنگی و چهل شبون روز هم برای بی بی پری. می فرسته آسیابون را می آورد و خیلی بش انعام و خلعت و پول می ده. بالآخره تا عمر داشت به همه مردم خوبی می کرد.