Eranshahr

View Original

شاهزاده مشرق زمین و دختر پادشاه مغرب زمین

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: --

منبع یا راوی: گردآورنده: محسن میهن دوست

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 199-203

موجود افسانه‌ای: پری

نام قهرمان: دایه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: --

--

در مشرق زمین پادشاهی زندگی می کرد که یک پسر داشت و هر چه می کردند که از بین دختران مملکت، دختری را برای همسری برگزیند، روی می تافت تا این که پادشاه در خشم شد و دستور داد که او را بر بلندی کوهی، زندانی کنند. در مغرب زمین هم پادشاهی بود که دارای دختر بسیار زیبایی بود و این دختر هم هر که به خواستگاری اش می رفت، پس می زد و می گفت: «تا روزگار چه پیش آورد.» پادشاه هر چه کرد دید، نمی تواند دخترش را به این کار راغب کند، دست آخر بهانه گرفت و او را در قله ی کوهی زندانی کرد. در مملکت، پسر پری ای زندگی می کرد که روزها به بیابان می رفت و غروب هنگام، عازم شهر می شد. یک روز در راه به آن قله ی کوه رسید و دید که پسر جوانی آن جا خوابیده است و یک شمع در پایین پای او و یک شمع در بالای سرش می سوزد. انگار که دلش سوخت، ولی راهش را گرفت و به شهر رفت. در مملکت دختر هم یک پری زندگی می کرد که هر روز صبح به بیابان می رفت و شب هنگام باز می گشت. یک روز در راه به کوهی رسید که دختر در آن زندانی بود و دید که دختر خوابیده است و یک شمع در بالای سرش و یک شمع در پایین پایش می سوزد. با خود گفت: «دختر به این زیبایی این جا چه می کند؟» ولی راهش را گرفت و به شهر رفت. آن دو کوهی که دختر و پسر را در آن زندانی کرده بودند، به هم نزدیک بود و آن دو پری که از آن کوه ها باز می گشتند، در جایی با هم برخوردند. پری ای که پسر را دیده بود، گفت: «من در قله ی کوه به جوانی برخوردم که خواب بود و در بین آدمییان مثل و مانندش را تاکنون ندیده ام.» و پری ای که دختر را دیده بود، گفت: «من هم در قله آن کوه دختری دیدم که مثل قرص قمر می تابید. خواب بود و من بیدارش نکردم.» این دو پری با هم به گفتگو بودند و هر یک می گفت، آن که او دیده است زیباتر است. گفتند: «حالا که این طور است می رویم و آن ها را در کنار هم می گذاریم تا ببینیم که زیباتر است.» آمدند و آمدند تا به دختر رسیدند. او را برداشتند و بردند در کنار جوان گذاشتند و چون دیر هنگام بود و خسته بودند، گفتند: «کنار هم بمانند تا صبح که از هم جدایشان کنیم.» شب هنگام، پسر پادشاه مشرق زمین از خواب بیدار شد و دید که دختری مثل قرص قمر کنارش خوابیده است و هنوز درست نگاهش نکرده بود که دختر هم بیدار شد. پسر پرسید: «ای دختر، تو کیستی؟ این جا چه می کنی؟» دختر گفت: «من این جا زندانی ام و نمی دانم چه باید بکنم.» و پسر گفت: «روزگار من هم چون تو به این مصیبت گرفتار آمده است و حالا در این اندیشه ام که چه کنم.» در همان شب، دختر و پسر انگشتری به دست هم کردند و با هم خوابیدند و بعد از ساعتی خوابشان برد. صبح سر نزده بود که آن دو پری گفتند: «برویم و دختر را سرجایش بگذاریم.» آمدند و دختر را برداشتند و به قله ای که زندانی بود، گذاشتند و رفتند. پگه که شد پسر چشم گشود و دید که دختر در کنارش نیست. خیال کرد که خواب دیده است. و دختر هم چون جوان، وقتی چشم گشود و جوان را در کنار ندید به خیالش رسید که آن چه با آن روبرو شد، خواب بوده است. فردا هر دو پادشاه دستور دادند که تنبیه بس است و آن ها را از آن کوه ها پایین آوردند. چندی هر دو قاصد به شهر فرستادند و هر چه گشتند تا خبری از هم بگیرند، انگار نه انگار که چنین کسی روی زمین زندگی می کند. چندی نگذشت که دختر در مملکت خود بیمار شد و پسر در شهر خودش به درد گرفتار آمد تا آن جا که هر دو بستری شدند و هر چه پزشکان کردند، نتوانستند بفهمند که درد از کجاست و از این روی چند پزشک جان خود را از دست دادند. یک روز دایه ی دختر که زن عاقلی بود، به نزد او رفت و گفت: «برای من درد دل کن و بگو که برایت چه پیش آمده است.» و دختر گفت: «در شبی که مرا در کوه زندانی کردند، شب هنگام جوانی به کنارم بود که گم گشته ی من بود و من با او پیمان بستم و صبح که بیدار شدم، دیدم که نیست. حالا من آن جوان را می خواهم و هر طور شده باید او را پیدا کنم.» دایه موی و روی عوض کرد و به هیأت مردان درآمد و انگشتری را که جوان به دختر داده بود از او گرفت و در جستجوی جوان راهی دیار غریب شد. رفت و رفت تا به مشرق زمین رسید. دید که شهر سیاه پوش است و مردم ماتم دارند. پرسید: «چه شده است؟» گفتند: «پسر پادشاه در حال مرگ است و هیچ پزشکی هم نیست که او را خوب کند.» دایه که جوان زیبایی شده بود، گفت: «به پادشاه خبر دهید که من می توانم جوانش را زندگی ی دوباره ببخشم.» گفتند: «صدها پزشک در این راه جانشان را از دست دادند و حالا نوبت به تو رسیده است.» گفت: «من از مرگ نمی ترسم و حتی می دانم پسر پادشاه را خوب خواهم کرد.» او را به قصر بردند و به پادشاه گفتند: «این پزشک غریب ادعا دارد که می تواند شاهزاده را خوب کند.» شاه قبول کرد. دایه را به اتاق شاهزاده بردند. گفت: «اتاق را خلوت کنید تا من با حوصله به کار خود برسم.» دایه به بالین شاهزاده نشست و او را نگاه کرد. در همین هنگام بلند شد و در کاسه ای بلورین آب ریخت و انگشتری دختر را در کاسه انداخت و به دست شاهزاده داد. تا چشم شاهزاده به انگشتری افتاد، آن را شناخت و پرسید: «تو کیستی؟» دایه گفت: «از راه بسیار دوری به اینجا آمده ام و اگر حوصله کنی، تو را به محبوبت خواهم رساند.» همان روز شاهزاده خوب شد و از فردا به مدت سه روز با دایه به شکار رفت روز سوم شاهزاده و دایه بی آن که بگذارند کسی بفهمد، آن شهر را ترک کردند و به سوی مملکت مغرب زمین رفتند. در راه دایه به شاهزاده گفت: «باید به شاه بگویی که پزشک هستی و آمده ای که دخترش را خوب کنی.» وقتی به قصر رسیدند، خبر به شاه دادند که پزشک جوانی آمده است و ادعا دارد که می تواند دختر پادشاه را خوب کند با این شرط که دختر را به او بدهند. شاه پذیرفت و پزشک جوان را به قصر وارد کردند. پزشک دستور داد که اتاق را خلوت کنند و وقتی همه رفتند به بستر دختر نزدیک شد و رخ نشان داد. دختر از جا جست و دید که گمشده ی خود را یافته است. خبر به شاه رسید که دخترش بهبودی یافته است. همان وقت شاه دستور داد که شهر را چراغانی کنند. هفت روز و هفت شب عروسی گرفتند و تا هفت ماه در همان شهر ماندند. یک روز شاهزاده به پادشاه گفت: «اکنون زمان آن رسیده است که با همسرم به مشرق زمین بروم و خانواده ام را از غصه بیرون بیاورم» و اجازه گرفت که حرکت کند. فردای آن روز کاروان شاهزاده همراه با چند غلام و کنیز زرین کمر به سوی مشرق زمین به راه افتاد. در راه به جایی رسیدند که چشمه سار و سایه سار بود و گفتند: «بهتر است که چند روزی را در این جا استراحت کنیم.» خیمه و خرگاه به پا کردند و آن جا ماندند. فردای آن روز شاهزاده در کنار دختر دراز کشیده بود و آسمان را نگاه می کرد و دختر در خواب بود. مرغی بزرگ از هوا به زیر آمد و گلوبند دختر را از گلوی او به منقار گرفت و برد. شاهزاده سر به دنبال مرغ گذاشت و رفت رفت و رفت تا فرسنگ ها از خیمه و خرگاه به دور شد. دختر از خواب که خاست دید نه گلوبند به گلو دارد و نه از شاهزاده خبری ست. گفت بی گمان در پی گلوبند رفته است و وقتی شاهزاده دیر کرد، خودش را به صورت او درآورد و در میان کنیزان رفت. امیری از آن جا می گذشت و وقتی به خیمه و خرگاه شاهزاده رسید، خواست که دخترش را در اختیار شاهزاده که دختر بود بگذارد و دختر پادشاه برای آن که کسی از قضیه سر در نیاورد، قبول کرد. شب هنگام دختر پادشاه به دختر امیر گفت که قضیه از چه قرار است و گفت: «هرگاه شاهزاده آمد، شب اول را می توانی با او به بستر بروی و دیگر شب ها را تا چه پیش آید.» فردای آن روز به وسیله قاصد نامه ای برای پدرش نوشت و گفت: «در کنار شاهزاده به جایی خوش، خیمه و خرگاه زده ایم.» شاهزاده رفت و رفت اما مرغ را پیدا نکرد و غروب هنگام به گله بانی رسید و به او گفت: «برایت چوپانی می کنم و در عوض مقداری نان و آب در اختیار من بگذار.» و گله بان قبول کرد. چند روزی چنین گذشت تا یک روز که شاهزاده در مزرعه ای بیل می زد، در گوشه ای از زمین دید که سوراخی پیدا شد و وقتی بیل بیشتر زد، گودالی به چشم آمد و همین که به آن نگریست خم پشت خم جواهر بود. آن ها را برداشت و راهی خیمه و خرگاه خود شد. به خیمه که رسید، دید دختری چون خورشید تابان در کنار زنش خوابیده است. به خواست زنش همان شب در کنار دختر خوابید و از آن شب به بعد، شاهزاده دارای دو زن شد. دختر دوباره برای پادشاه نامه نوشت و گفت: «از این پس هر فصل را به جایی خواهیم بود.» و روزگار خوشی را هر سه آغاز کردند.