Eranshahr

View Original

شاهزاده و آهو

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: --

منبع یا راوی: گردآوری و تألیف: سید ابولقاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 205-209

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: آهو

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: هووی دختر

تغییر شکل دادن انسان به آهو در اثر خوردنِ آب جادویی، اشاره ای است به اندیشه اسطوره ای، پیرامون آب. کمک قهرمان این روایت (برادرِ قهرمان) با خوردن از آب چشمه به آهویی تبدیل می شود و در این قالب نقش کمک قهرمانی خود را ادامه می دهد. هدایتِ شاهزاده به محلی که قهرمان در آن محبوس است و نجات قهرمان به این طریق کار عمده کمک قهرمان در این روایت است. در این روایت پدر می خواهد با دخترش ازدواج کند. این موضوع در چندین قصه و روایت های آن ها، بیان شده و اشاره ای است به ازدواج با محارم که در گذشته بسیار دور وجود داشته است. در این روایت، مادر قبل از مرگ به شوهرش وصیت کرده که انگشترش به اندازه انگشت هر دختر یا زنی بود با او ازدواج کند. (در برخی روایات به جای انگشتر، کفش گفته شده) از قضا انگشتر مناسب انگشت دختر است و این باعث فرار دختر از خانه و شروع ماجراهای دیگر است. یکی از معانی نمادین انگشتر در قصه ها، پیوند یافتن است. هر گاه قهرمان زن و مرد قصه از هم جدا می افتند، پس از مدتی شروع پیوند جدیدشان با نشان دادن انگشتری است که یکی از آن ها (معمولاً مرد) به دیگری داده است. در روایت «شاهزاده و آهو» هم انگشتر نمادی است از پیوند یافتن یا ازدواج. اما چون خواسته پدر نامعقول می باشد، پیوندها از هم می گسلد. گرچه در ادامه پیوندهای جدید به وجود می آید.

روزگاری زن و شوهری بودند. یک روز زن مریض شد. یک انگشتری داد به شوهرش و گفت: «اگر من مردم بعد از مرگ من، این انگشتر به دست هر دختری ساز شد و جور آمد همو را به زنی بگیر.» چند روز بعد، زن مرد و شوهر تنها ماند. چند ماه گذشت، دید خیلی تنها است. انگشتر را به پیره زنی داد و گفت: «تمام شهر را بگرد، ببین این انگشتر به انگشت کی ساز میاد؟» پیره زن انگشتر را به انگشت هر کس کرد، ساز نیامد. مرد پرسید: «دیگر کسی مانده که انگشتر را به دستش امتحان نکرده باشی؟» پیره زن گفت: «فقط دختر خودت مانده.» مرد گفت: «ببر به انگشتش بکن ببین اندازه است یا نه؟» پیره زن انگشتر را به انگشت دختر کرد، دید ساز آمد و براش خوب است. به مرد گفت: «فقط به انگشت دختر خودت جور میاد.» مرد گفت: «او را می گیرم. هر کس هم گفت چرا دختر خودت را عقد کرده ای، می گویم مادرش این طور وصیت کرده است.» آن وقت آخوند آوردند و مردم را برای عروسی دعوت کردند. دختر وقتی که دید قضیه از این قرار است، گفت: «خدایا تو می دانی که این کار خطا است و من هم تقصیری ندارم. خودم و برادرم را بگذار یک جای بلندی که دور از مردم باشیم.» خدا هم دختر و برادرش را بلند کرد و گذاشت سر یک درخت بلندی. وقتی که می خواستند دختر را برای پدرش عقد کنند، دیدند اثری از آثار دختر نیست. دنبالشان که رفتند دیدند آن ها سر درختی نشسته اند. عموی دختر گفت: «برادرزاده های عزیز! بیایید پایین، همه منتظر شما هستند.» دختر جواب داد: «ای عموی ابل!ه هیچ وقت دیده اید دختری زن پدرش شده باشد؟» عموی دختر رفت، دایی دختر آمد. او هم همین جواب را شنید تا این که رفتند نجار آوردند که درخت را ببرد. خواهر و برادر گفتند: «خدایا ما را از دست این نامردها نجات بده.» پروردگار آن ها را از روی درخت بلند کرد و در بیابان دوری گذاشت. خواهر و برادر رفتند تا رسیدند به یک چشمه آبی. برادر دختر گفت: «من تشنه هستم. می خواهم آب بخورم.» خواهرش گفت: «اگر از این چشمه آب بخوری، خرگوش می شوی.» آن وقت رفتند تا رسیدند به چشمه دیگری. پسر خواست آب بنوشد، خواهرش گفت: «اگر از این آب بخوری، روباه می شوی.» رفتند تا رسیدند به چشمه دیگری. پسر به خواهرش گفت: «خیلی تشنه هستم، بگذار آب بخورم.» خواهرش گفت: «اگر از این چشمه بخوری، آهو می شوی.» پسر گفت: «بشوم! خیلی تشنه هستم. دیگر طاقت ندارم، از این آب می خورم.» خواهرش گفت: «بخور، اما کم بخور!» وقتی که پسر از آن آب خورد، آهوی زیبایی شد. دختر هم برادرش را خیلی دوست می داشت و آنی از او غافل نمی شد. رفتند تا رسیدند به درختی. دختر موهاش را بافت و یک ریسمان درست کرد و آهو را به درخت بست و خودش رفت بالای درخت نشست. چیزی نگذشت که شاهزاده آن ولایت آمد، اسبش را آب بدهد، دید یک آهوی زیبا به درخت بسته شده است. خواست او را با تیر بزند. دختر گفت: «دست نگهدار!» شاهزاده به بالای درخت نگاه کرد. چشمش به دختر افتاد، یک دل نه صد دل عاشق دختر شد. پرسید: «ای دختر، آیا زن من می شوی؟» دختر گفت: «زنت نمی شوم.» شاهزاده پرسید: «چرا؟» دختر گفت: «چون این آهو را خیلی دوست دارم، اگر زنت بشوم، حیوان زبان بسته را می کشی.» شاهزاده قول داد که آهو را نکشد. دختر هم زنش شد و رفتند به شهر و آهو را هم همراه بردند. شاهزاده دختر را به قصر برد و گفت: «هر وقت که من خواستم داخل خانه بشوم، نارنجی از زیر در خانه «قل» می دهم تو، آن وقت در را باز کن. تا نارنج را قل نداده ام، در را باز نکن.» دختر گفت: «به چشم.» چند روزی که گذشت، زن دیگر شاهزاده فهمید که هوو سرش آمده. وقتی که شاهزاده به شکار رفت، آمد در خانه هوو را زد. دختر در را باز نکرد. آن وقت رفت و نارنجی آورد و از زیر در قل داد تو، دختر در را باز کرد. تا در باز شد، زن اول شاهزاده به هوویش خیلی فحش داد و ناسزا گفت، اما بعد که فهمید، بدکاری کرده. اوقاتش را خوش کرد و با خنده گفت: «شما توی این شهر غریب هستید و از روزی که وارد شده اید، حمام نرفته اید. من آب حمام را گرم کرده ام، بیایید سر و تنتان را بشویید.» دختر قبول کرد. زن قبلاً چاهی وسط خانه اش کنده بود و یک فرشی روی دهنه آن انداخته بود. دختر بیچاره که از همه جا بی خبر بود تا پاش را روی فرش گذاشت با فرش به ته چاه افتاد. هوویش هم سر چاه را پوشاند. شاهزاده از شکار برگشت و به در خانه دختر که رسید نارنجی را از زیر در قل داد و نارنج هم غلتید و رفت. زن اولیش آمد در را باز کرد. شاهزاده دید دختر نیست، حرفی نزد، ولی خیلی به آهو مهربانی و محبت می کرد و هر چه علف و آذوقه به آهو می داد، حیوان بدخوراکی می کرد و هر چه نقل و نبات پیش او می ریخت، آهو نمی خورد و آن ها را می برد می داد به خواهرش که در ته چاه بود. عاقبت زن اولی شاهزاده مصمم شد که آهو را از میان بردارد، برای این که چشم نداشت ببیند شاهزاده آهو را دوست دارد و این جور از او مواظبت می کند. رفت پیش حکیم خودش و گفت: «من خودم را می زنم به ناخوشی، تو بیا و بگو گوشت آهو باید بخورد تا حالش خوب بشود.» آن وقت خودش را به بیماری و بدحالی زد و توی رختخواب خوابید و آه و ناله کرد. شاهزاده که آمد، دید زنش ناخوش است، دستور داد حکیم باشی را بالای سرش بیاورند. حکیم باشی آمد و گفت: «علاج این ناخوشی، گوشت آهو است. باید گوشت آهو بخورد تا از ناخوشی نجات پیدا کند.» شاهزاده دید چاره ای ندارد، ناچار قبول کرد و قصاب را آوردند. او هم کاردش را تیز کرد تا سر آهو را ببرد. آهو گفت: «بگذارید برم کمی آب بخورم.» رفت سر خود را توی چاه کرد و گفت: «الا دادو (خواهر) که جون بر لب رسیده- کارد اوسا تیز شده سر آهو ببره.» خواهرش از ته چاه جواب داد: «کارد اوسا کُند شود، دست او سا خشک شود، سر آهو نبرد.» آهو برگشت. دیدند کارد قصاب کند شده و دستش هم خشک شده است. رفتند یک قصاب دیگر آوردند. دوباره وقتی که خواستند سرش را ببرند، گفت: «می خواهم آب بخورم» تا سه مرتبه گفت میخواهم آب بخورم. این بار شاهزاده گفت: «من از دنبالش برم، ببینم این آهو کجا می رود.» دید آهو رفته سر چاهی، دارد حرف می زند. رفت سر چاه دید یک دختری مثل قرص ماه توی چاه هست. فوری او را شناخت و گفت: «بیا بالا!» دختر گفت: «اگر می خواهی بیایم بالا، سه دست رخت و لباس، یک دست برای خودم و دو دست برای بچه هامان بفرست پایین.» نگو که وقتی هوو دختر را می اندازد توی چاه، او همان جا جملی (jomoli - دو قلو در فارس و کرمان جملی و جومولی jomuli به معنی دو قلو است و در زبان فرانسوی هم zumelle گویند.) می زاید. شاهزاده لباس ها را پایین داد. دختر آمد بالا و قضیه را تعریف کرد. شاهزاده زن اولش را به مکافات عملش در چاه انداخت و با زن و بچه هاش به خوبی و خوشی زندگی کرد.