Eranshahr

View Original

شاهپور شاه که درد احمدشاه را دوا کرد

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: -

منبع یا راوی: گردآورنده : ل. پ. الول ساتن

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۶۹-۷۳

موجود افسانه‌ای: دیو

نام قهرمان: شاهپورشاه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: احمد شامی

در جلد چهارم، روایتی با عنوان «حاتم طایی» نقل کردیم، روایت «شاهپور شاه ...» مشابهت زیادی با آن روایت دارد. البته روایت حاتم طایی از ماجراهای بیشتری برخوردار و قهرمان آن حاتم طایی است. تفاوت‌های دیگری نیز این دو روایت با هم دارند، در روایت حاتم طایی شاهزاده خانم برای دادن پاسخ مثبت به خواستگار، پرسشی مطرح می‌کند و پاسخ آن را می‌خواهد. در روایت «شاهپور ...» او از خواستگار خواهر خود را، که به دست دیوها اسیر است طلب می‌کند. همچنین قهرمان روایت حاتم طایی در سرانجام کار، پاداشی که می‌ستاند متفاوت با پاداش قهرمان روایت «شاهپور ...» است. روایت «شاهپور شاه ...» از قصه‌های جن و پری است. اسارت شاهزاده خانم در دست دیوها و نجات او توسط قهرمان، از جمله عوامل این تقسیم بندی می‌باشد. از دیگر نکات این روایت یکی هم عدم امکان نزدیک شدن قهرمان به مکان اسارت شاهزاده خانم، به دلیل گرما و حرارت زیادی که آن مکان دارد می‌باشد. مشابه این مورد در اساطیر یونانی نیز وجود دارد. یکی از اساطیر، برای گریز، بال‌هایی برای خود می‌سازد، اما چون به خورشید [در بیان سمبلیک: حقیقت] بسیار نزدیک می‌شود بال‌هایش می‌سوزد.

پادشاهی بود. وقتی داشت از شکار برمی‌گشت دید جوانی خود را در خاک می‌غلتاند و ناله می‌کند. آمد بالای سر جوان و پرسید: «ای جوان تو را چه می‌شود؟» جوان گفت: «تو کیستی؟» پادشاه گفت: «من ملک‌شاهپور، سلطان این سرزمینم.» جوان گفت: «من هم پسر سلطان شام هستم، چندی پیش عکس دختر پادشاه ایران را دیدم و عاشقش شدم. به خواستگاری‌اش رفتم. می‌گوید اگر کسی توانست خواهرم را که در کوه قاف زندانی دیوهاست بیاورد، من زن او می‌شوم وگرنه اصلاً شوهر نمی‌کنم. این کار هم از من ساخته نیست.» شاهپورشاه پسر را به قصر خود برد و به او قول داد که محض رضای خدا به او کمک کند. چند روز بعد، ملک‌شاهپور و پسر، که نامش احمد شامی بود، به سوی ایران حرکت کردند. وقتی به ایران رسیدند وارد بارگاه شدند. خبر به دختر رسید که دو نفر برای خواستگاری آمده‌اند. دختر از پشت پرده پرسید: «شما کی هستید و از کجا آمده‌اید و نام مرا از کجا شنیده‌اید؟» شاهپورشاه همه حکایت خود را با احمد شامی و قولی که به او داده بود تعریف کرد. دختر گفت: «شرط من سرجایش هست. هر کسی خواهر مرا نجات دهد همسر او می‌شوم.» شاهپورشاه قول داد که تا یک سال دیگر خواهر او را بیاورد. بعد از دختر خواهش کرد که از احمد شامی نگهداری کند. دختر هم جایی برای احمد شامی تعیین کرد و مقرر کرد که ماهیانه پولی هم به او بدهند. ملک‌شاهپور برگشت به یمن و وزیر خود را تا یک سال جانشین خود کرد. بعد رو به بیابان به راه افتاد. مدت دو ماه رفت و رفت تا به درختی رسید. زیر سایه درخت نشست تا استراحت کند. ناگهان دید ماری از درخت بالا می‌رود، بالای درخت چند تا جوجه‌ی پرنده جیک جیک می‌کردند. ملک‌شاهپور چماق برداشت و مار را کشت. در همین موقع هوا تیره شد، ملک‌شاهپور نگاه کرد دید یک پرنده بزرگ به طرف درخت می‌آید و آن قدر بزرگ است که جلوی نور خورشید را گرفته است. پرنده وقتی از جوجه‌هایش شنید که چگونه به دست مرد نجات یافته‌اند، روی زمین جلوی پای شاهپور شاه نشست و گفت: «من هفت سال است که روی این درخت لانه ساخته‌ام. در این مدت هر وقت جوجه‌هایم به ثمر می‌رسیده‌اند، یکی یکی کم می‌شدند. نمی‌دانستم کار کیست تا امروز که دشمن مرا کشتی. حالا اگر من می‌توانم کاری برایت انجام دهم بگو.» شاهپور گفت: «من می‌خواهم به کوه قاف بروم تو می‌توانی مرا ببری؟» مرغ گفت: «من می‌توانم تو را تا پای کوه ببرم. اما چون حرارت کوه خیلی زیاد است و پرهای مرا می‌سوزاند، نمی‌توانم به بالای آن ببرمت.» شاهپور گفت: «خیلی خوب، تو مرا تا پای کوه ببر.» صبح فردا، شاهپور بر پشت مرغ نشست، مرغ بال‌زنان در آسمان حرکت کرد و رفت و رفت و هنگام غروب نشست روی زمین. شاهپور گفت: «من اگر می‌خواستم راهی را که آمدیم پیاده بیایم چقدر طول می‌کشید؟» مرغ گفت: «شش ماه.» شاهپور گفت: «من می‌روم، شما هم اگر خواستید پنج روز دیگر به اینجا سر بزنید.» مرغ پرید و رفت. شاهپور شروع کرد به بالا رفتن از کوه. کمی که بالا رفت سه تا نره دیو را دید که با هم بگومگو می‌کردند. دیوها تا چشمشان به شاهپور افتاد یکی‌شان گفت: «به به، کجا بودی، خیلی وقت است گوشت آدمیزاد نخورده‌ایم.» شاهپور گفت: «من دیدم شما دارید دعوا می‌کنید، آمدم آشتی‌تان بدهم. حالا دعواتان بر سر چیست؟» یکی از دیوها گفت: «سر ارث و میراث پدرمان. بیست سال پیش پدرمان دختری از جنس آدمیزاد دزدید و بزرگش کرد. می‌خواست با دختر عروسی کند اما دختر قبول نکرد. پدر ما هم دق کرد و مرد. یک قالیچه و یک سرمه‌دان و یک انبان هم برای ما به ارث گذاشته، حالا ما سر تقسیم این چهار چیز دعوامان شده.» شاهپور گفت: «خاصیت قالیچه و سرمه‌دان و انبان چی هست؟» گفت: «اگر روی قالیچه بنشینی و سه تا صلوات بفرستی و بگویی به حق سلیمان پیغمبر مرا به هند ببر، فوری به آنجا می‌بردت. سرمه را اگر به چشم بکشی، خودت همه جا را می‌بینی اما کسی نمی‌تواند تو را ببیند. انبان هم، هر وقت تویش دست کنی و بگویی به حق سلیمان پیغمبر، از پخته و نپخته هرچه بخواهی حاضر می‌کند.» شاهپور گفت: «این سه تا را به من بدهید و مرا به خانه خودتان ببرید، من جوری تقسیم می‌کنم که همه‌تان راضی باشید.» یکی از دیوها، شاهپور را روی کول خود سوار کرد و برد خانه‌شان، پیش دختر.شاهپور وقتی دیوها رفتند غذا بیاورند، ماجرای خود را برای او تعریف کرد. دختر گفت: «این دیوها سه روز می‌خوابند و سه روز بیدارند. امروز روز آخر بیداریشان است. بعد که خوابیدند سه روز وقت داریم تا ازشان دور شویم.» وقتی دیوها خوابیدند و صدای نفیرشان بلند شد، دختر شاهپور را بیدار کرد و دوتایی سوار قالیچه شدند. شاهپور گفت: «به حق سلیمان پیغمبر ما را به یمن برسان.» قالیچه پرواز کرد و فوری در شهر یمن به زمین نشست. شاهپور هفت شبانه روز جشن گرفت و با دختر عروسی کرد. یک شب احمد شامی به خواب شاهپور آمد و به او گفت: «خودت به وصال رسیدی و مرا در فراق گذاشته‌ای؟» صبح که شد شاهپور و دختر سوار قالیچه شدند. قالیچه پرواز کرد و در ایران به زمین نشست. بعد آمدند تا بارگاه.شاهپور به دختر گفت: «تو برو، من کمی بعد می‌آیم. می‌خواهم یک خرده سر به سر خواهرت بگذارم.» دختر رفت. شاهپور میل سرمه‌دان را به چشمش کشید و بعد وارد اتاق شد. کسی شاهپور را نمی‌دید اما او همه را می‌دید. در این موقع خواهر به زن شاهپور گفت: «اینجا که کسی نیست. اما مثل اینکه یک نفر دارد مرا اذیت می‌کند، نکند تو با خودت جن آورده باشی.» دختر گفت: «نه، این کارها زیر سر شاهپور است.» شاهپور سرمه را از چشمش پاک کرد. خواهر دید شاهپور آنجا ایستاده. شاهپور گفت: «درست است که من به خاطر خدا رفتم دنبال حل مشکل احمد، اما خدا هم مرا بی‌نصیب نگذاشت و خواهر تو نصیب من شد.»شاهپور رفت به منزل احمد، آنجا هم سرمه به چشمش کشید و کمی سر به سر احمد گذاشت، بعد هم سرمه را پاک کرد و احمد دید شاهپور کنارش نشسته. بعد با هم راه افتادند و به بارگاه رفتند. هفت شبانه روز شهر را آذین‌بندی کردند و جشن گرفتند. شاهپور گفت: «شام عروسی با من است.» بعد دست کرد توی انبانی که از دیوها گرفته بود و گفت: «ده قاب پلو بده، ده قاب چلو، ده قاب فسنجون!» همه حاضر شد. شاهپور، دست دختر را در دست احمد گذاشت و آن‌ها به وصال هم رسیدند.