شاه طهماسب
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر
شهر یا استان یا منطقه: خراسان
منبع یا راوی: تألیف: ابراهیم شکورزاده
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۲۳۳ - ۲۴۷
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: شاه طهماسب و دختر یهودی
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: پدر دختر یهودی
روایت «شاه طهماسب» از قصه های سحر و جادو است که با نگرش و عناصر مذهبی ترکیب شده است. به این صورت که به جای برخی اشیاء و افراد سحر آمیز، اشخاص و باورهای مذهبی نشسته اند.این روایت در ماجرای شاه طهماسب به مسئله زمان می پردازد. مرغی که شاه طهماسب را بلند کرده و به آسمان می برد، مرغ خیال است. زمان نیز نه در دنیای واقعی بلکه در دنیای خیال می گذرد. این است که در ساعتی از زمان واقعی، سال ها در زمان خیالی، گذشته و حوادث گوناگونی رخ داده است. در برخی از قصه ها و روایات آنها گذر از زمان واقعی توسط اسب و یا اوراد جادویی انجام می گیرد.
بود و نبود یک روزگاری بود. یک احمد بیکاری بود به نون خوردن تیار (آماده، مهیا) بود، به کار کردن بیمار بود. یک شاه عباسی بود رعیت پرور، یک پسر داشت اسمش شاه طهماسب (بی شک مقصود شاه طهماسب اول فرزند شاه اسماعیل صفوی است که از ۹۳۰ تا ۹۸۴ هجری سلطنت کرده است و این که عوام در این افسانه ها او را فرزند شاه عباس بزرگ دانسته اند، مسلماً اشتباه است). این شاه طهماسب یک روز در اطاق خودش در قصر نشسته بود، توی آینه نگاه می کرد. چشمش به تاج مکلل و قبای فاخر و صورت شاداب و جوان خودش افتاد. با خودش گفت: «آیا از من بالاتر و خوشبخت تر در دنیا کسی هست؟» ظهر تابستان بود و هوا گرم. گرما بر او غلبه کرده بود. قطره های عرق از سر و گردنش مثل مروارید پایین می ریخت. آمد پیش مادرش و گفت: «ننه جان لنگ و قدیفه مرا بده می خواهم بروم توی آب غوطه بخورم.»مادرش گفت: «ننه جان حالا سر ظهره. می خواهیم ناهار بخوریم.»شاه طهماسب گفت: «تا شما سفره را بچینید من از آب درآمده ام.»مادرش لنگ و قدیفه را آورد به او داد. شاه طهماسب لنگ را به کمر بست و قدیفه را کنار استخر گذاشت و پرید توی آب. وقتی سر از زیر آب بیرون کرد، دید یک مرغ خوش خط و خالی لب استخر نشسته است. با خودش گفت: «به به، چه مرغ قشنگی! خوب است از استخر بیرون بیایم و او را بگیرم.»بعد فکر کرد که اگر از آب بیرون بیاید و به طرف مرغ برود، مرغ فرار خواهد کرد و اگر هم کسی را صدا بزند، باز مرغ از بانگ او خواهد ترسید و خواهد گریخت. ماند فکری که چه کند؟ با خودش گفت: «خوب است از همین جا زیر آبی بزنم بروم لب استخر، جایی که مرغ نشسته است، سر از آب در بیاورم و یکهو پای مرغ را بگیرم.»با همین فکر سرش را زیر آب کرد و خودش را رساند آن طرف استخر و درست جلو پای مرغ سر از آب بیرون آورد. اما همین که دست انداخت و پای مرغ را گرفت، مرغ ترسید و خود را از زمین کند و به سوی آسمان به پرواز درآمد. شاه طهماسب خواست دست خود را از پای مرغ رها کند، اما حیفش آمد دل از این مرغ خوش خط و رنگ بکند. گفت: «هر طور هست باید او را نگاه دارم.» محکم پای مرغ را چسبید و سنگینی بدنش را به زمین انداخت و پاهای خود را به شاخ و برگ درختان پیچید، اما چه فایده مرغ با زور و قوت عجیبی که داشت او را از زمین کند و با خود به آسمان برد. چند ذرع که بالا رفتند، شاه طهماسب با خودش گفت: «ای داد و بیداد این چه کاری بود کردم؟» چند ذرع دیگر که بالا رفتند، لنگ از کمرش باز شد و افتاد پایین. شاه طهماسب ماند لخت و عریان در هوا دلنگان (یا لنگون = آویزان). با خودش گفت: «ای خدا، همه تویی و جز تو همه چیز هیچ است. تا یک ساعت پیش من در اوج قدرت در قصر خودم نشسته بودم و حالا ببین به چه حال و روزگاری افتاده ام؟ دل را به کرم تو می بندم، تو خودت هر چه می خواهی بکن.»پس از این فکر توکلت علی اللهی گفت و چشم های خود را بست که سرگیجه نگیرد.مرغ او را هی بالا برد و بالا برد. یک وقت شاه طهماسب چشم هایش را باز کرد دید دنیا به قدر یک نعلبکی به چشم می آید. از ترس دوباره چشم هایش را بست. مرغ تا شب همچنان بال زد و اوج گرفت. شب را هم تا صبح پرواز کرد. شاه طهماسب هی چشم هایش را باز می کرد و هی می بست. هر دم وحشتش بیشتر می شد. همین طور که دو دست خود را در تاریکی محکم به پاهای مرغ گرفته بود و در هوا معلق می رفت، چند بار خدا را یاد کرد و گفت: «خدایا، این مرغ مرا به کجا می برد؟ تو خودت به همه چیز عالم هستی مرا یاری کن!»کم کم شب به آخر رسید و سپیده صبح دمید. شاه طهماسب چشم هایش را باز کرد و دید مرغ دارد به طرف زمین فرود می آید. به پایین نظر انداخت دید زمین به قدر یک «مجمعه» (سینی بزرگ مسین و گرد) شده است. سر بالا کرد و به مرغ گفت: «ای مرغ، به همان خدایی که تو را پرنده خلق کرده و مرا آدمیزاد، قسم می دهم بگو ببینم مرا به کجا می بری؟ دست هایم خسته شده و به کلی از کار افتاده است. نزدیک است به زمین بیفتم و متلاشی شوم. به من رحم کن و مرا بر زمین بگذار یا لااقل بگو که مرا به کجا می بری و چه سرنوشتی در انتظار من است؟»مرغ هیچ پاسخ نداد. وحشت شاه طهماسب فزونی گرفت. طولی نکشید که آفتاب از افق نمودار شد، شاه طهماسب زیر پایش را نگاه کرد. دید چند صد ذرع بیشتر با زمین فاصله ندارد. مرغ همچنان منقار بسته و ساکت بدون آن که اعتنایی به ناله و فریاد شاه طهماسب بکند، پایین می آمد. آمد و آمد به ده ذرعی زمین رسید. شاه طهماسب دید زیر پایش همه جنگل است، آن هم چه جنگل انبوهی. با خود گفت: «بهتر است خودم را از همین جا توی جنگل پرت کنم و از دست این مرغ لعنتی خلاص شوم. دست هایم به کلی خسته شده و دیگر قدرت ندارم خودم را نگاه دارم. حالا یک دم است که سقوط کنم. گیرم که خودم را پایین نیندازم و باز هم صبر کنم، از کجا معلوم که مرغ دوباره به آسمان صعود نکند؟» این را گفت و دل به عنایت خدا بست و دست خود را از پای مرغ رها کرد و «لوچ و عریون» (لخت و عریان) افتاد توی جنگل. اول دستی به سر و بر خود کشید ببیند کجایش عیب کرده است. خوب که نگاه کرد دید بحمد الله چهارستون بدنش سالم است. سر به آسمان برد و گفت: «خدایا خداوندا هزار بار شکرت را می گویم که سالم به زمین رسیدم، اما بگو ببینم که من چه خطا و غلطی کردم که این طور گرفتارغضب تو شدم. کاش هرگز به دلم خطور نمی کرد که پای این مرغ خوشرنگ و ظاهر فریب را بگیرم. بارالها اگر من مقصرم، تو دریای رحمتی، جرم مرا ببخش. نصفش به حسن و نصفش به حسین.»همین طور مدتی با دل شکسته با خدای خودش راز و نیاز کرد و اشک ریخت. کم کم خسته شد و خوابش برد. نزدیک ظهر سر از خواب برداشت دید سخت گرسنه است. قدری از میوه های درختان جنگلی جمع کرد و خورد و سیر شد. بعد برای این که خودش را از شر جانوران جنگلی حفظ کند، از سنگ و چوب «خَنَه چه ای» (خانه چه ای، خانه کوچکی) برای خودش درست کرد و رفت توی آن خوابید.جانوران که بوی آدمیزاد شنیده بودند، یکی یکی آمدند و تا صبح دور «خانه چه» گشتند، ولی به قدرت خدا نتوانستند به شاه طهماسب آسیبی برسانند. شاه طهماسب با خودش گفت: «خداسازی شد که عقلم رسید برای خودم خانه ساختم، وگرنه جانوران مرا پاره پاره کرده بودند.» صبح حیوانات مأیوس شده به جنگل برگشتند. شاه طهماسب هم آمد بیرون رفت روی درخت ها برای خودش قدری قوت و غذا تهیه کرد و نزدیک غروب باز رفت توی همان «خانه چه». تا چهل روز کارش همین بود. روزها در جنگل میوه و خوراکی برای خودش جمع می کرد و شبها از ترس حیوانات وحشی و درنده در «خانه چه» مخفی می شد. روز چهلم رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا خداوندا من تا کی باید اینجا سفیل و سرگردان بمانم؟ اینجا کجاست و من چرا در این جنگل زندانی شده ام؟ خودت مرا نجات بده....». بعد با خودش گفت: «خوب است خش خشک (آرام آرام، یواش یواش، سلانه سلانه) از این جنگل بیرون بروم. نصیب و قسمت من هر چه باشد همان خواهد شد. علی الله می روم دنبال بختم. اگر به جایی رسیدم که چه بهتر و اگر هم نرسیدم حال و روز من از این بدتر که نخواهد شد.» توکلت علی اللهی گفت و با موی ژولیده و پای برهنه از یک کوره راهی که در کنار جنگل بود، پیش رفت.تمام روز در زیر آفتاب سوزان در حرکت بود. نزدیک غروب آفتاب دید از طرف قبله یک سیاهی دارد نزدیک می شود. قدری جلوتر رفت دید یک درویش است. درویش یک دست لباس ابریشمی به تن داشت و کشکول و تبرزینی هم به دست گرفته بود و «یا هو، یا من هو» گویان پیش می آمد. همین که چشمش به شاه طهماسب افتاد و شکل و هیأت او را دید، خیال کرد حیوانی است که از جنگل گریخته است. تبرزین خود را بالا برد که به فرق شاه طهماسب بکوبد. شاه طهماسب هی به درویش زد و گفت: «آهای گل مولا، دست نگهدار! چه می کنی؟ مگر آدمیزاد ندیده ای؟» درویش خودش را عقب کشید و گفت: «خوب شد صدایت درآمد و فهمیدم که تو آدمیزادی، والا با این تبرزین به دو نیمه ات می کردم!»شاه طهماسب گفت: «بلی، من آدمیزادم. چهل روز است که از وطنم آواره شده و در این جنگل افتاده ام. سرگشته و حیران مانده بودم، امروز طاقتم طاق شد، دل به دریا زدم، از جنگل بیرون گریختم و به این کوره راه آمدم تا مگر راه به جایی ببرم و حالا با تو مصادف شدم.»پس از بیان این مطلب شاه طهماسب سرگذشت خود را به تفصیل از اول تا آخر برای درویش تعریف کرد، اما به او نگفت که شاه است، برای این که خجالت می کشید. بعد چون خیلی گرسنه بود از درویش درخواست کرد که لقمه نانی به او بدهد.درویش گفت: «من در توبره خود نان ندارم، اما در این نزدیکی شهری هست که اگر به آنجا بروی می توانی درویشی کنی و نان بخوری.»شاه طهماسب گفت: «تا آنجا چند ساعت راه است؟»درویش گفت: «اگر حالا راه بیفتی فردا صبح اول سپیده دم به آنجا می رسی.»شاه طهماسب گفت: «من که لباس ندارم چه طور می توانم لخت و عور به آنجا بروم؟»درویش گفت: «بیا من پیراهن و کشکول و کلاه خودم را به تو می دهم.»شاه طهماسب گفت: «خودت چه کار می کنی؟»درویش گفت: «غصه مرا نخور من یک زیر جامه دارم همان بسم است.»شاه طهماسب گفت: «اما راستی من که شعر درویشی بلد نیستم.»درویش گفت: «شعر لازم نداری. برو به شهر در کوچه و بازار بگرد و بگو: مدی بده نمدی بده، آقام علی گفته بده!»شاه طهماسب از درویش تشکر کرد و لباسهای او را گرفت و پوشید و کشکول و تبرزین را هم به دست گرفت و راه افتاد. اما همین که رویش را برگرداند با درویش خداحافظی بکند دید اثری از درویش نیست. خیلی تعجب کرد. با خودش گفت: «نکند من خواب می بینم؟» چشم هایش را با پشت انگشتانش محکم به هم مالید، قدری به لباس های درویشی خودش و کشکول و تبرزینی که در دستش بود نگاه کرد دید خیر بیدار است! داد زد: «درویش! درویش!» هیچ جوابی نشنید. انگشت به دندان گزید و با خودش گفت: «ای دل غافل، دیدی که باختی این درویش خواجه خضر بود!»اما دیگر دیر شده بود و غصه و افسوس فایده نداشت. شاه طهماسب با دلی پر از غم راه شهری را که خواجه خضر به او نشان داده بود در پیش گرفت. تمام شب راه رفت و سپیده دم وقتی به دروازه شهر رسید دید دروازه بان دارد دروازه شهر را باز می کند. رفت تو خودش را انداخت جلو دروازه بان و بی مقدمه گفت: «مدی بده، نمدی بده، آقام علی گفته بده!»دروازه بان گفت: «خدا پدرت را بیامرزد گل مولا، من هنوز دستلاف (دشت) نکرده ام، چی چی به تو بدهم؟» شاه طهماسب اعتنا به حرف او نکرد و دو مرتبه گفت: «مدی بده، نمدی بده، آقام علی گفته بده!» دروازه بان گفت: «برو پی کارت درویش مومیایی، صبح اول صبح آمده ای دم گوشم ورد می خوانی، مدی بده یعنی چه؟ زود گورت را گم کن و تا تو دهنی نخورده ای از اینجا دور شو!» باز شاه طهماسب به حرف او اعتنا نکرده و گفت: «مدی بده، نمدی بده، آقام علی گفته بده!» این بار دروازه بان از لجاج و سماجت درویش عصبانی شد. با قفل و کلیدی که در دست داشت محکم زد توی دهنش. چند تا فحش آبدار هم به او داد و از آنجا دورش کرد.شاه طهماسب با خودش گفت: «حالا خوبم شد! خواجه خضر عجب وردی به من یاد داد، معلوم می شود که درویشی به من نمی آید!» از آنجا دور شد. رفت و رفت تا رسید به یک دکان نانوایی. دید دارند تنور را آتش می کنند. ایستاد و گفت: «مدی بده، نمدی بده، آقام علی گفته بده!» شاطر گفت: «درویش جان هنوز نان ما دست نیامده، برو یک آب خوردن دیگر بیا.» شاه طهماسب به حرف او اعتنا نکرد و باز گفت: «مدی بده، نمدی بده، آقام علی گفته بده!» شاطر گفت: «عمو درویش، مگر زبان حالیت نمی شود؟ گفتم برو یک آب خوردن دیگر بیا.»اما مثل این که شاه طهماسب ابداً حرف او را نشنیده باشد هو حقی کشید و از نو گفت: «مدی بده، نمدی بده، آقام علی گفته بده!» شاطر عصبانی شد و رو به شاگرد نانوا و پادو دکان کرد و گفت: «حالا که حرف حالیش نمی شود برخیزید و یک نان داغی بهش بدهید که حظ کند.» شاگرد نانوا و خمیرگیر و پادو و بر دست برخاستند و با پارو و کفچه و سیخ و تیغک و سنگ کوب و شاگردک (اسباب و افزار کار دکان نانوایی، خصوصاً سنگک پزی) به سر و كله شاه طهماسب کوبیدند و خوب تپ و توپ او را در آوردند.شاه طهماسب با خودش گفت: «عجب شهری است این شهر! پس من آدم گرسنه چه کنم و کجا بروم؟» از آنجا هم دور شد و رفت جلو دکان یک زرگری. رو کرد به زرگر و گفت: «مدی بده، نمدی بده، آقام علی گفته بده!» اتفاقاً زرگره یهودی بود. از شنیدن صدای درویش و هو حق او چشم هایش از حدقه بیرون آمد و به طاق سرش چسبید و گفت: «برو پدر سوخته!» شاه طهماسب گفت: «معلوم می شود که این یارو مسلمان نیست، تا اسم علی را شنید رعشه به جانش افتاد. اگر دیگران مرا کتک زدند این یکی که می خواهد سرم را از بیخ بکند.» این را گفت و از آنجا دور شد.اتفاقاً دختر این یهودی مسلمان بود و موقعی که درویش با پدرش در گفت و شنید بود از دریچه بالا خانه نگاه می کرد. دلش به حال درویش سوخت و گفت: «خوب است بروم به این درویش کمک کنم.» فوراً بلند شد و رفت یک جفت گوشواره قیمتی با چند قرص نان در بقچه ای پیچید آورد، یواشکی به درویش داد و گفت: «ای درویش این بقچه را بردار برو یک جای خلوتی باز کن. هر چه توی آن هست مال تو.» شاه طهماسب بقچه را برداشت رفت توی یک کوچه خلوت باز کرد. چند تکه نان نرم و تازه توی بقچه بود، در آورد و خورد. آمد ته سفره را جمع کند، دید یک جفت گوشواره هم در بقچه هست که جواهرات و نگین های آنها با خراج یک مملکت برابری می کند. آنها را برداشت و رفت پیش همان یهودی بفروشد. بی خبر از این که این مرد پدر همان دختر است. وقتی آنجا رسید گوشواره ها را به مرد یهودی نشان داد و گفت: «ای زرگر، من اینجا آمدم نام علی را به زبان آوردم، می خواستی کله ام را بکنی و حاضر نشدی لقمه نانی به من کمک کنی. اما مولای من بزرگ است. ببین چه طور به دل یک دختر برات کرد که به من کمک کند.» زرگر تا چشمش به گوشواره ها افتاد فوراً آنها را شناخت و دانست کهمال دخترش است. دختر را طلبید و گفت: «کو گوشواره هایت؟»دختر گفت: «به گوشواره های من چه کار داری؟»یهودی گفت: «یا بگو کجاست یا فوراً سرت را می برم.»دختر گفت: «آنها را با یک بقچه نان در راه محبت علی به این درویش دادم.»یهودی پرسید: «مگر تو علی ولی اللهی هستی؟»دختر گفت: «سر و جانم فدای علی.»یهودی گفت: «با کدام دست گوشواره ها را به درویش دادی؟»دختر گفت: «با دست راستم.»مرد یهودی گفت: «حالا حاضری که دست راستت را هم به راه علی بدهی؟»دختر گفت: «اگر لازم باشد، بلی حاضرم.» مرد یهودی برخاست و با شمشیر دست راست دخترش را قطع کرد داد به دست چپش و گفت: «حالا برو اگر علی علی است که دستت را هم شفا خواهد داد.» دختر گفت: «سرم را هم به راه علی خواهم داد، دستم که قابلی ندارد!»پس از گفتن این حرف با دل شکسته و چشم گریان دست بریده اش را برداشت در توبره ای گذاشت و از شهر بیرون رفت. رفت و رفت تا به یک قلعه رسید. دید جلو قلعه چشمه ای هست مردم دسته دسته می آیند آب از آن بر می دارند. کنار چشمه یک درخت بید پر شاخ و برگ بود. رفت بالای درخت نشست و مشغول سیر و سیاحت مردم شد. همین طور که روی شاخ بید نشسته بود یک دفعه دید مردم ساکت شدند و از دور چشمه کنار رفتند. خوب نگاه کرد دید پسر پادشاه آمد لب چشمه اسبش را آب بدهد. پسر پادشاه به چشمه نزدیک شد. دهنه اسب را ول کرد که اسبش آب بخورد. ولی هنوز پوزه اسب به آب نرسیده بود که اسب رم کرد. پسر پادشاه گفت: «عجب! این چه حال و حکایت است؟ برای چی اسب من آب نمی خورد؟» آمد پایین توی آب نگاه کرد دید عکس یک دختری در آب افتاده. سرش را بالا کرد دید یک دختر مثل پنجه آفتاب بالای درخت نشسته است. رو کرد به دختر گفت: «ای دختر انسی، جنی، آدمیزادی، کی هستی؟» دختر گفت: «من دختر غریبی هستم. تازه به این شهر وارد شده ام. چون کسی را نمیشناختم آمدم بالای درخت پناه گرفتم.» پسر سلطان گفت: «بیا پایین پهلوی من.» دختر گفت: «نه، تو نامحرمی. من چادر ندارم. نمی آیم.» پسر سلطان حکم کرد یک چادر برایش بردند. دختر گفت: «اول صیغه محرمیت بخوان تا من بیایم.» پسر سلطان دستور داد صیغه محرمیت خواندند. دختر پایین آمد. پسر سلطان او را بر ترک خود سوار کرد و به طرف قصر پدرش به راه افتاد.اما دختر طوری عمل کرد که پسر سلطان متوجه دست بریده اش نشد.فردا صبح، پسر سلطان به دختر گفت: «بیا برو حمام تا با هم عروسی کنیم.» دختر گفت: «بسیار خوب من به حمام می روم، اما به حمام خلوت. از این گذشته باید به من اجازه بدهی که وقتی از حمام درآمدم بروم به یک مسجد یک شبانه روز در مسجد نماز بخوانم و عبادت کنم.» پسر سلطان گفت: «بسیار خوب!»دختر تک و تنها رفت به حمام. از حمام هم به در آمد و یک سر رفت به مسجد دستش را بست به منبر و گفت: «یا علی، دستم را در راه تو داده ام و حالا هم آن را از تو می خواهم. مرا در اول جوانی در پیش این پسر سلطان نامراد و شرمنده نکن. نمی خواهم بی دست باشم، دستم را از تو می خواهم.....»این حرف ها را گفت و مدتی به راز و نیاز مشغول شد و به خواب فرو رفت، آن هم چه خواب شیرینی! در خواب دید یک طبق نور از آسمان پایین آمد. دم مسجد نشست به زمین نگاه کرد دید پنج تن آل عبا تویش نشسته اند. وقتی طبق آرام گرفت، پنج تن از آن بیرون آمدند و داخل مسجد شدند. قربانش بروم حضرت محمد صلوات الله و سلام علیه دست بریده دختر را از منبر باز کردند. آب دهن مبارکشان را بهش زدند و آن را سر جایش چسبانیدند و دعا کرد. حضرت امیر المؤمنین (ع) و حضرت زهرا(ع) و حسنین (ع) هم آمین گفتند. آن وقت حضرت محمد (ص) به دختر فرمودند: «برخیز، دستت را از هر کسی خواستی، به تو داد!» دختر از جای خود حرکت کرد دید بله معجزه شده، دستش بدون کم و نقص سر جای اولش چسبیده و قوتش هم از پیش بیشتر شده است. بلند شد شکر خدا را گفت و به طرف قصر رفت.به پسر سلطان خبر دادند که دختر آمد، انگار از سفر مکه آمده است. اسباب عروسی را فراهم کردند. دختره را به حجله بردند و شهر را آذین بستند و هفت شبانه روز جشن گرفتند. شب زفاف نطفه یک پسری هم از این دو بسته شد. حالا این ها را همین جا بگذار و از شاه طهماسب بردار.شاه طهماسب همین طور در شهر می گشت و هو حق می کشید و با فقر و درویشی روزگار می گذرانید. یک روز از دختر یادش آمد، با خودش گفت: «برویم ببینیم این دختر کجا رفت و چه شد؟» آمد راه بیفتد، در راه به او گفتند که دکان مرد یهودی آتش گرفته، خودش هم در میان شعله های آتش سوخته و جزغاله شده است. با خودش گفت: «الحمد الله سزای آدم بد همین است! اما حالا من باید بروم دختر را پیدا کنم، خبر بدهم بیاید مال و ارث پدرش را جمع کند.»پرسان پرسان آمد تا رسید به شهر دختر. در آنجا به او گفتند: «یک دختری چند وقت پیش به این شهر آمده و پسر سلطان با او عروسی کرده، شاید همان دختری باشد که تو می جویی.» پرسید: «این دختر دست داشت یا بی دست بود؟» گفتند: «دست داشت، مگر می شود که پسر سلطان با یک دختر بی دست عروسی کند؟» شاه طهماسب ماند فکری. با خودش گفت: «خوب است بروم به قصر سلطان یک خبری بگیرم، شاید این همان دختر باشد.» رفت دم قصر پسر سلطان، گفت: «بروید به عروس سلطان خبر بدهید که فلان درویش آمده و می خواهد شما را ببیند.» دختره از پنجره قصر درویش را دید و حرف او را شنید، گفت: «او را پیش من بیاورید.» درویش را آوردند پیش دختر. دختر پرسید: «درویش تو اینجا چه می کنی؟» درویش دختر را شناخت و گفت: «آمده بودم تو را ببینم و از احوالت خبر بگیرم.» دختر از وفا و محبت درویش خوشش آمد. سرگذشت خودش را از بای بسم الله تا تای تمت برای شاه طهماسب تعریف کرد. شاه طهماسب خوشحال شد و گفت: «تو دستت را به راه علی دادی، علی هم تو را وانگذاشت. حالا من آمده ام تو را از عاقبت پدرت با خبر کنم تا بیایی و مال پدرت را جمع کنی.»دختر گفت: «من به مال پدرم احتیاجی ندارم و به شهر خودمان هم نمی توانم برگردم. یک خواهر گفته دارم که در میان دختران شهر ما طاق و در هنرها شهره آفاق است و در فلان محله و فلان خانه زندگی می کند. انگشتری به نشانه و رمز در دست من دارد. من این انگشتر را به خاطر محبتی که از علی در دلت دیدم به تو می سپارم. آن را ببر و به او بده و با او عروسی کن. یک کاغذ هم می نویسم و امضاء می کنم که مال و ثروت پدرم هر چه هست مال تو، حلالت باشد. من حال و روزگارم از صدقه سر علی خوب است. بعد از این هم علی خودش نگه دار من خواهد بود.»شاه طهماسب مجذوب صداقت و صفای باطن دختر شد و اشک شوق در چشمانش حلقه زد. کاغذ را گرفت و از دختر خداحافظی کرد و به شهر اول برگشت. کاغذ و انگشتر را پیش خواهر گفته دختر برد و حال و حکایت را از اول تا به آخر برای او تعریف کرد. دختر گفت: «من سفارش خواهر گفته خودم را با جان و دل می پذیرم و با تو عروسی می کنم، از تو بهتر که را می خواهم؟ تو که همیشه صوت علی در دهانت و نام علی بر زبان است، حتماً برای من شوهر شجاع و با محبتی هم خواهی بود.»شاه طهماسب با دختر عروسی کرد و با پولی که دستش آمده بود مشغول تجارت شد و یکی دو سال به خوشی و کامرانی گذراند. کم کم دلش یاد وطن کرد و غمگین شد. به فکر افتاد که خودش را به هر صورتی که شده از غربت نجات بدهد. چند روز پی در پی در گوشه خلوتی نشست، سرش را توی دستش گرفت و به فکر فرو رفت. یک روز زنش متوجه حالات و حرکات او شد و به او گفت: «عزیزم مدتی است که تو را ملول و افسرده می بینم. چه غمی در دل داری و چرا راز دل خود را به من نمی گویی؟» شاه طهماسب گفت: «می ترسم حال و حکایت را به تو بگویم دیوانه بشوی یا حرفم را باور نکنی.» زنش گفت: «چرا باور نکنم، مگر ممکن است که مداح علی هم دروغ بگوید؟» شاه طهماسب گفت: «نه، چرا دروغ بگویم.» زنش گفت: «پس بگو.»شاه طهماسب آهی کشید و حال و حکایت خود را از همان ساعتی که از مادرش جدا شد و به آب رفت تا موقعی که مرغ خوش پر و بال را دید و مرغ او را به آسمان برد و در جنگل انداخت همه را برای زنش تعریف کرد و بعد هم گفت چگونه خواجه خضر سر راه او آمده و باعث نجات او شده است.زنش از شنیدن قصه شاه طهماسب در حیرت فرو رفت. مدتی او را دلداری داد و بعد گفت: «حالا طوری نشده است، اگر بخواهی به ولایت خودت برگردی کار مشکلی نیست. پرسان پرسان به مکه هم می توان رفت. هر چه داری به پول نقد تبدیل کن و مال التجاره بخر و راه اصفهان را در پیش بگیر. من هم رنج سفر را به خود همواره می کنم و هر جا بخواهی با تو می آیم.»شاه طهماسب از حرفهای زنش قوت قلب گرفت. بار تجارت را بست و به راه افتاد. پرسان پرسان سراغ ولایت خودش را گرفت و پس از چهل روز و چهل شب به اصفهان رسید. در یک فرسخی شهر خیمه زد. زنش را همان جا گذاشت، سر و صورت خود را صفا داد و لباس پاکیزه ای پوشید و به طرف شهر حرکت کرد. آمد و آمد تا رسید به باغ شاهی، همانجا که غوطه خورده بود. دید لنگ و قدیفه و کفش هایش هنوز همان جا در کنار استخر روی زمین افتاده است. با خودش گفت: «اهه!... مگر از دو سال پیش تا حالا کسی اینجا نبوده است که اینها را جمع کند؟» همه را جمع کرد و شتابان رفت توی قصر. دید مادرش هنوز در جای اولش نشسته و منتظر او است. سفره ناهار هم به همان شکل سابق پهن است. تا چشم مادرش به او افتاد گفت: «ای شاه پسر، کجا بودی؟ من یک ساعت است که منتظر تو هستم، مگر غوطه خوردن هم این قدر طول دارد؟»شاه طهماسب گفت: «مادر جان چه می گویی؟ مگر دیوانه شده ای؟ من دو سال است که از پیش شماها رفته ام و حالا تو می گویی که....» شاه طهماسب خواست باقی حرف خودش را بزند، مادرش مهلت نداد و گفت: «پسرجان، خیال می کنم زیاد در آب مانده و چاییده ای. نکند تب کرده باشی و هذیان می گویی؟» شاه طهماسب دهان باز کرد که جواب مادرش را بدهد و حال و حکایت را برای او تعریف کند، اما مصلحت ندید. کنار سفره نشست و مشغول خوردن ناهار شد. با خودش گفت: «بهتر است بر این کار را از وزیر و وکیل بپرسم.»ناهارش را خورد و دستور داد وزیر آمد. رو کرد به وزیر گفت: «وزیر خیلی وقت است که مرا ندیده ای؟ دلت برای من تنگ نشده است؟» وزیر خیال کرد شاه طهماسب او را دست انداخته و برای یکی دو ساعت استراحت ظهر می خواهد او را غضب کند. عرض کرد: «قبله عالم، من فقط نیم ساعت بعد از ناهار خوابیده ام، نه بیشتر!» شاه طهماسب بیشتر تعجب کرد، با عصبانیت گفت: «من خیال می کردم که مادرم عقلش را گم کرده است. حالا می بینم که تو هم دیوانه شده ای، برو بیرون!» وزیر لرزان لرزان بیرون رفت.بعد از آن وکیل خودش را احضار کرد. از وکیل هم همان سئوال ها را کرد ولی وکیل هم به گمان این که شاه به او طعنه می زند و می خواهد غضبش کند، عرض کرد: «قربان، غلام خانه زاد شما یک ساعت بیشتر استراحت نکرده و اگر غیبتی هم داشته حسب المعمول با اجازه قبله عالم بوده است.»شاه طهماسب گیج شده بود، نمی دانست چه بگوید و چه بکند. وزیر را مجدداً احضار کرد و تمام حال و حکایت را در حضور مادرش برای آنها تعریف کرد. هیچ کدام این قصه عجیب را باور نمی کردند.شاه طهماسب فرستاد مال التجاره و زنش را از بیرون شهر به قصر آوردند. وزیر و وکیل و سایر درباری ها از این قضیه حیران و انگشت به دهان مانده بودند. فکر می کردند که چه طور دو سال غیبت شاه طهماسب در نظر آنها فقط یک ساعت طول کشیده است؟ به هر حال همه خوشحال بودند که سلطان به سلامت به شهر و ولایت خود برگشته است.شاه طهماسب از نو لباس سلطنت پوشید آمد توی قصر و به تخت نشست. در تالار قصر باز چشمش به آینه افتاد و عکس خودش را با همان جاه و جلال سابق دید. آهی کشید و با خودش گفت:به دولت مناز و زِ نکبت منالکه این هر دو را زود باشد زوال(مصراع دوم این شعر تحریف شده است و وزن ندارد. اصل آن پیدا نشد، ممکن است عوام آن را با الهام از مثل معروف «به حسنت مناز به یک تب بند است، به مالت مناز به یک شب بند است» و با اقتباس از شعر زیر اثر فخر الدین اسعد گرگانی ساخته باشند.بر مال و جمال خویشتن غرّه مشکان را به شبی برند و این را به تبی)