شاه عباس و تقدیرنویس
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: قوچان
منبع یا راوی: گردآورنده: علی اصغر ارجی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۳۰۷-۳۱۲
موجود افسانهای: تقدیر نویس
نام قهرمان: شاه عباس
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: تقدیرنویس
عروسی، از امور بسیار مهم در قصههاست. تا بدانجا که یکی از پاداشهای مهم قهرمان قصه که پس از تحمل سختیها و گذراندن آزمایشها به او تعلق میگیرد، عروسی کردن است. پس هنگامی که در قصه، مرگی در شب عروسی اتفاق میافتد به اهمیت نکتهای خاص در قصه اشاره دارد. این نکته خاص در روایت «شاه عباس و تقدیر نویس» و همچنین در روایات مشابه، تقدیر است. تقدیرگرایی یکی از پایههای فکری در قصههاست و بر اساس آن، هیچ نیرویی و هیچ اراده انسانیای قادر نیست مانع مقدرات بشود. در روایت «شاه عباس و تقدیرنویس» مقدر شده است که پسر در شب عروسی کشته شود. مأموران پادشاه و تمهیدات او نمیتوانند جلوی تقدیر را بگیرند. چرا که دست تقدیر به صورتی مافوق تصور پادشاه، وارد اتاق داماد شده و دود چراغ را به اژدهایی تبدیل میکند و آنچه باید انجام شود انجام میگیرد. گذشته از محتوم بودن امر مقدر، استفاده از بنمایهی «مرگ در شب عروسی» وجه دیگری از تقدیر را نشان میدهد و آن اینکه در تقدیر هیچ تخفیفی نیست. یعنی تعیین کننده تقدیر حتی برای چند ساعت نیز انجام آن را به تأخیر نمیاندازد. وقتی در عروسی، که در جهان قصه اهمیت خاص دارد، رضایت به تعویقِ امر مقدر داده نمیشود، پس در دیگر امور نیز چنین خواهد بود! «محتوم بودن» و «بی تخفیفی» تقدیر، از نکاتی است که ذهن قصهساز عامیانه، با استفاده از صحنه مرگ در شب عروسی به مخاطب خود منتقل میکند. روایت «شاه عباس و تقدیرنویس» با گویش قوچانی روایت شده، ابتدا آن را به فارسی رایج مینویسیم و سپس روایت قوچانی آن را نقل میکنیم.
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا غمخواری نبود. یک شاه عباسی بود، شب که میشد کشکولش را پر از غذا میکرد و راه میافتاد در این خانه و آن خانه که ببیند کی چی دارد، چی ندارد و از حال فقیر فقرا باخبر شود. یک شب راه افتاد. کم رفت زیاد رفت تا رسید به یک خرابهای در بیرون شهر. دید زن و مردی آنجا هستند. صدای نالهی زن بلند بود. شاه عباس یاالله گفت و رفت تو خرابه. مرد گفت: «چی میگی؟» گفت: «من سائلم. جایی ندارم، آمدم یک گوشهی خانه شما بخوابم.» گفت: «ای بابا! بدبختی خودمان خیلی کم است! تو دیگر چه میگویی؟ میبینی که زن من درد دارد، خدا میخواهد بچهای به ما بدهد. تو هم که یک مرد هستی. چکارت کنم؟ برو بیرون!» این گفت: «پس من پشت در خانه میایستم. تو هم برو از شهر برنج و یک کم روغن تهیه کن بیار تا خدا اولاد زنت را بدهد.» مرده گفت: «تو میایستی؟» شاه عباس گفت: «بله.» شاه عباس پشت در اتاق زن ایستاد. مرد هم رفت به بازار تا برای زنش چیزی تهیه کند. شاه عباس همین جور که ایستاده بود دید دو نفر قدمزنان به سمت خانه میآیند. گفت: «کجا میروید؟» گفتند: «میخواهیم برویم توی خانه» گفت: «من نمیگذارم. صبر کنید تا شوهر زن بیاید.» در همین موقع صدای ونگ ونگ بچهای را شنید. فهمید که خدا بچهی زن را داده. گفت: «میبینید، الان خدا بچهشان را داد. شما میخواهید بروید چی را ببینید؟» مرده گفت: «بگذار یک چیزی به تو بگویم، این تقدیرنویس است، من هم تکبیرنویس. ما میرویم یک چیزی روی پیشانی این بچه مینویسیم و میآییم بیرون. کاری هم نداریم که این زن را به تو سپردهاند یا نسپردهاند.» شاه عباس گفت: «حالا چه میخواهید بنویسید؟» گفت: «میخواهیم روی پیشانی این پسری که تازه خدا به اینها داده بنویسیم که به سن هجده سالگی که میرسد میمیرد.» تقدیرنویس و تکبیرنویس رفتند تو خرابه و روی پیشانی بچه نوشتند. بعد هم خداحافظی کردند، راهشان را کشیدند و رفتند. شوهر زن که آمد گفت: «خدا چی داده؟» گفت: «یک پسر داده» مرد خیلی خوشحال شد و با چیزهایی که خریده بود غذایی برای زن درست کرد. صبح که شد شاه عباس یک عالم لعل و جواهرات از کشکولش درآورد و به مرد داد و گفت: «این بچه را بده به من در عوض هرچه بخواهی به تو میدهم.» مرد فقیر گفت: «من از خدا میخواهم! من که فقیرم بچه میخواهم چه کنم.» لعل و جواهرات و مقداری پول از شاه عباس گرفت و بچه را به او داد. شاه عباس بچه را آورد به خانه و به زنش گفت: «امشب رفتم و یک بچه برایت آوردم.» بعد دایهای برای بچه گرفتند تا به او شیر بدهد. توی زیرزمین هم جای بزرگی درست کردند تا بچه آنجا زندگی کند. بعد از مدتی هم یک نفر را آوردند تا به او درس بدهد. وقتی بچه جوان شد، شاه عباس گفت: «حالا باید برای او زن بگیرم. میخواهم ببینم این تقدیرنویس از کجا میآید؟!» دختر پادشاه یک سرزمین دیگر را برای پسر خواستگاری کردند و هفت شبانه روز عروسی گرفتند. دور تا دور قصر پسر را هم، شاه عباس دستور داده بود قزاقها بایستند. بعد از هفت شبانه روز بزن و بکوب، عروس را از شهرشان برداشتند و آوردند، وقتی میخواستند عروس را به قصر ببرند، تار زدند و سینی زیر پایش گذاردند و او را وارد اتاق خودش کردند. اتاق را چراغانی کرده بودند - آن زمان برق که نبود، چند تا چراغ گردسوز میگذاشتند - یک نفر را هم پشت در اتاق گذاشتند که برای عروس و داماد غذا ببرد و خدمتشان کند. این [خدمتکار] میخواست برنجی، خورشتی، چیزی برای عروس و داماد ببرد، در را باز کرد، دید سر چراغ دود کرده، عروس هست و داماد نیست. گفت: «پس داماد کو؟» گفت: «وقتی چراغ دود کرد، او شیشه را برداشت و گذاشت کنار تا سر فتیله را درست کند، دود چراغ یک اژدها شد او را خورد. من هر کاری کردم نتوانستم او را نجات بدهم. اژدها با من کاری نداشت. داماد را خورد. این هم خون او است.» بعد شاه عباس از آنجا آمد پیش پسرش و گفت: «بله! این تقدیرنویس و تکبیرنویس همین بود؛ در کار خدا هیچ کس نمیتواند دخالت کند.» روایت شاه عباس و تقدیرنویس با گویش قوچانی یکی بی، یکی نیبی، غیر از خدا غمخوار کسی نیبی. یک شاه عباسی بی، شب که مِرِفته کشکولِشَه غذا جا مِکردَه مِرِفته در خَنهَها ای سمت او سمت، کو بیبینَه کی چی دَرَه، کی چی نِدَرَه از حال فَقِر، فقرا اینا با خِوَر بِرَه. یک شو مِرَه کم مِرَه زیاد مِرَه از شهرم بیرون مره مِرَه، به یَکَ خِرَبَهیی مِرِسَه می بینَه که یَک زن و شوهری یَن و صُدُی نالیشِ مِی یَه. ای یالله میگَه مِرَه تو خِرَبی اینها. مَردَه میگه: «چی مِیگِی؟» میگَه: «هیچَی مو سائِلُم اَمِیُم هم یگ گوشی خَنی شما بُخُسبُم ایمشو، جُیی ز نِدَرُم.» میگَه: «باباجان ما خودمان بدبختی خودمان کمَه تو چی میگی دییَه؟ ای شب امِیی خَنِی ما، تو میبینی ای عیال مو درد دَرَه مِخَه اولادِشَه خدا بِته؛ خوب تو یگ مردی تورَ چُکار کُنُم، برو بیرون.» ای میگَه: «مو هم پُشتِ در خَنَه ویمِستُم، حَلا که ای زَنَت درد دَره تو برو از تو شهر برنج و یک کم روغان تهیه کن بییَر تا زنت اولادِشَه خدابِتَه» مردَه میگَه: «تو ویمِستی؟» شاه عباس میگَه: «ها» ای دَم اتاق ای زَنَه ویمِستَه و ای زَنَه یَم درد دِشتَه پَرچو پَرچو! ای یَم مِرَه به بازار که بَری ای زنش چیزی تَهیَه کِنَه. ای پشت در خَنه که وِستِه یَه بِییَه میبینَه دو نِفَرَم دَرَن قِدَم مِنَن رو به خَنَی اینا، میگَه: «کوجا مِرِین؟» میگن: «مِخَه بریم اینجی» میگَه: «مو نیمیذَرُم بَری حَقِ که تا شوهرای زَنَه بی یَه.» همو موقع میبینَه صُدُى وَنق وَنق بیچَه یَم در رِفتَه و ای زَنَه بیچَه شَه خدا دُی میگَه: «میبینی ای الان بیچَه شَه خدا دُیَه مِخَه برین چی شَه بیبینن» مَرَده میگَه: «مو یگ حرف مَخفییَنَه به تو مُگُم مارَ اجازَه بِتی بِریم تو؛ ای تقدیرنیویسَه مُو يَم تكبيرنيويسُم، ما الان مِرِیم یگ چیز به پیشَنی ازی مینویسیم از خَنَه میبیم بیرون، ما کار نَدِریم حَلا ای رَ به تو سُپردَن یا نه» شاه عباس میگه: «خوب بُگو چی مِیَه بینویسی» میگَه: «ما مِخَه بریم به پیشَنی ازی بینویسیم که ای پِسَرَه که تازه خدا دُیَه می یَه به سن هیژده سَلِگی مِرِسَه، ای میمیرَه.» ای تقدیرنیویس و ای تکبيرنيويس مِرَن تو خِرَبه و به پیشَنی ای بیچَه مینویسَن و راشانَه میکِیشَن و خداحافظی مِنَن و مِرَن. شوهر زَنَه مییَه میگَه: «چی خدا دُیَه» میگَه: «یگ پسر خدا دُیَه» ای مَردَه خوشال مِرَه و مییَه و یگ کم برنج و چیز میز خَرییَه بییَه غذا بَرى اى زنش دُرُس مِنَه. صب که مِرَه شاه عباس از کشکولش یک عالام لعل و جُواهرات به ای مَردَه مِتَه میگَه: «بییا تو هَمی بیچه تَه بتی بُه مو، تو هرچی ثَروَت مِخی مو به تو مُتُم.» شاه عباسم بیچَه نِیدِشتَه. مردِی فِقیرَه میگَه: «مو از خدا مُخوام، بیچه مخوام چُکار کُنم؟ مو که خُودُم فِقیرُم هیچی نِدَرُم.» ای مَقدار لعل و جُواهِرات ازی شاه عباس میگیرَه و پول فروونی یَم میگیره و بیچه رَ به ای مِتَه و مِرَه. شاه عباس بیچَه رَ میبَرَه به خَنَه به زنش میگَه: «کهها! ایمشو رفتُم یگ بیچَه اُوردُم بَرَت.» ای بیچَه رَ مییَرَن یگ تایَه میگیرَن بَرَش و تایَه شیر به ای مِتَه. بعد یگ زیرزیمینی، یگ جُیی بزرگی یَم دُرُس کِردَه بَیین و بیچَه اُنجی بزرگ رفت و مَتَب خَنَه بَرَش باز کِردَن و یگ نِفَر رَ گیرفتَن، ای درس دای و بلاخِرَه ای رَ پذیرُیی کِردَن تا ای اَمَه به ای زمان یگ جُوونی رَف. بعداً ای شاه عباس گفت: «حَلا مو بَرِی ازی بُیَد زن بیگیرُم کو بِیببینُم ای تقدیرنویس از کوجا مییَه؟» بَرِی ای دختر یک پادشُی دِییَه رَ میگیرَه و هَفْ شَبَنْدَه روز عروسی میگیرَه انقدرِ یَم به پُشت ای قصری که بَری ای پِسَرَه ساختَه قَزاق مِرِزَه که دییَه خدا بِدَنَه حَسابِش که ازی متوجى بِرَن. دِيیَه بعد هَف شَبَنده روز عروسی و بزن و بُکّو و اینا، ای عروس رَ از یگ شهر دِیيَه ور مِدَرَن و رختِ که مِخَن بُورَن به قصر عروس بار مِزنَن و مُجمَه به زیر پاش میذَرَن تا ای همیجور به قصر بِرَه به اتاق خودش که چُراغانی کِردَه ببَین که او زمان بَرقَم نیبی چن تا چُراغ گِرسوز مُذاشتَن. یگ نِفَر رَیَم پشت ای درخَنَه میذَرَن که پیش خدمت بیيَه که بَری ای عروس و داماد غذایی بُورَه و چُی بورَه و اینارَ خدمت کِنه. ای مِرَه پشت در خَنَه که حَلا خُورشتِ بیته برنجی بیته بَرِی عروس و داما بُوَره دَر رَ وامِنَه که میبینَه سر چُراغ گُل کِرَده (دود کرده است) و عروس هم هَستگ و دامادَه یَم نیس. میگَه: «ای چی قضییی یَه به کو داما؟» میگه: «باآ! هَمی که می بینی چُراغ گُل کِرد ای یَم شیشه گیرف گُذاش کُنار تا سر پِلتَه (فیتیله) رَ دُرس کنه گُل چُراغ یگ ایژدَرهای رف ای رَ خورد مو هر کار که کِردُم نِتَنِستُم ای رَ نجات بُتُم، به مویَم ایژدَرها کار نُداش، داماد رَ خورد ای یَم خوناشَه.» بعد اونجی شاه عباس مییَه پیش پِسَرش مِیگَه: «ها! ای تقدیرنیویس و تکبیرنیوس همی بییَه؛ به کار خدا هیش کی نِمَتنه دَخالت كِنَه.»