Eranshahr

View Original

شاه عباس و سه خواهر

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان

منبع یا راوی: ترجمه، تالیف و اقتباس: احمد آذر افشار

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۳۲۹-۳۳۷

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: خواهر سوم

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: شاه عباس

در مورد این قصه، توضیحاتی در مقدمه روایت «شاه عباس» (صفحه ۲۵۷) داده‌ایم. این روایت نیز تفاوت چندانی با بیشتر روایات ندارد. فقط دختر شوهر دیگری جز پادشاه اختیار می‌کند.

روزی شاه عباس با وزیر خود «الله وردیخان» لباس درویشی پوشیدند و به گشت و گذار پرداختند. همان طور که مدیحه می‌خواندند به در خانه مهتری رسیدند. دیدند سه دختر زیبا کنار هم نشسته‌اند و مشغول گپ زدن هستند. شاه عباس به وزیرش گفت: «الله وردی بیا پنهان شویم و ببینیم اینها چه می‌گویند.» خواهر بزرگ‌تر شروع به صحبت کرد: «اگر پسر وزیر به خواستگاریم بیاید تا آخر عمر هیچ غصه‌ای ندارم.» خواهر وسطی گفت: «ای کاش پسر وکیل به خواستگاری من می‌آمد. اگر با پسر وکیل ازدواج کنم دیگر در دنیا غمی ندارم.» نوبت به دختر کوچک‌تر رسید. خواهر کوچک گفت: «در دنیا فقط یک آرزو دارم و آن این که شیر پاک خورده‌ای حتی اگر پسر چوپان باشد، حتی کچل و زشت هم باشد، مهم نیست، اما مرا دوست داشته باشد و من هم او را دوست داشته باشم، به خواستگاریم بیاید و با هم ازدواج کنیم و به مسافرت برویم و شاه عباس و وزیر و وکیلش بار و اثاثمان را به دوش بکشند. درد و بلایم بخورد به سر شاه عباس و وزیر و وکیلش. هیچ کدامشان شیر پاک خورده نیستند.» حال پادشاه حسابی گرفته شده بود. وقتی از آنجا برگشتند، شب را با ناراحتی به صبح رسانید. به محض این که خورشید طلوع کرد، لباس قرمز پوشید و بر تخت سلطنت نشست و فرمان داد به خانه آن مهتر بروند و سه دختر او را به دربار بیاورند. امر پادشاه را اطاعت کردند و سه دختر را نزد پادشاه آوردند. به امر پادشاه خواهر بزرگ را برای پسر وزیر، و خواهر وسطی را برای پسر وکیل عقد کردند. آخر سر پادشاه با عصبانیت پاهایش را به زمین کوبید و جلاد را صدا کرد. جلاد بلافاصله حاضر شد. پادشاه دختر کوچک را نشان داد و گفت: «سر این دختر را طوری از تن جدا می‌کنی که یک قطره خونش به جایی نچکد.» دختر خندید و گفت: «راستی که واقعاً پست و حقیری.» پادشاه گفت: «چه طور جرأت می‌کنی به پادشاه مملکت تهمت پستی و حقارت بزنی؟» دختر گفت: «برای این که دزدانه به حرف‌های مردم گوش دادن، کار آدم‌های پست و حقیر است.» پادشاه که از عصبانیت خونش به جوش آمده بود به جلاد دستور داد: «هرچه زودتر سر این دختر گستاخ را از بدن جدا کنید و زبانش را هم ببرید!» دختر گفت: «خیلی ناجوانمردی!» پادشاه پرسید: «ناجوانمردی مرا از کجا فهمیدی؟» دختر گفت: «من یک جان بیشتر ندارم و آن را تسلیم می‌کنم. اما این کار تو به عنوان یک عمل ناجوانمردانه زبانزد خاص و عام خواهد شد.» وزیرش الله وردی تعظیم کرد و گفت: «قبله عالم به سلامت باشد، اگر به دستور شما سر این دختر را از بدن جدا کنند، مردم درباره شما حرف‌هایی خواهند زد که این دختر گفت. بهتر است از این کار چشم پوشی کنید.» پادشاه به توصیه وزیر خود عمل کرد و دختر را تبعید کرد. دختر از شهر بیرون رفت و راه دشت‌ها، دره‌ها و تپه‌ها و بیابان‌ها را در پیش گرفت تا سرانجام از دور کچلی را دید. به کچل نزدیک شد و به او گفت: «ای پسر تو کجا بودی؟ مدت‌ها بود که به دنبال تو می‌گشتم.» کچل با شگفتی سراپای دختر را برانداز کرد و گفت: «ای دختر زیبا، تو مرا از کجا می‌شناسی؟» دختر گفت: «هفت سال است که هر شب تو را در خواب می‌بینم و از همان اولین بار که تو را در خواب دیدم عاشقت شدم... راستی من گرسنه‌ام، چیزی برای خوردن داری؟» کچل گفت: «همین الساعه حاضر می‌کنم.» کچل داستان ما، به کچل تنبل معروف بود و از زور تنبلی برای تهیه غذا به خود زیاد زحمت نداد. بز لاغر و وامانده‌ای را که در همان نزدیکی بود گرفت و سرش را برید، گوشتش را خرد کرد و کباب کرد و با دختر خوردند. دختر گفت: «خوب، غذایمان را هم خوردیم، حالا چه کار باید بکنیم. همین جا باید بمانیم؟» کچل گفت: «نه، اینجا چرا، می‌رویم خانه.» دختر گفت: «نه، خوب نیست که من همراه تو بیایم، تو اول برو به مادرت خبر بده، بعد بیا مرا بير.» پسر و مادر، دختر را همراه خود به خانه آوردند. دختر دید کچل خیلی تنبل است و به کار و زندگی نمی‌پردازد. وقتی هم دنبال کاری می‌رود، آن را خوب انجام نمی‌دهد. هرچه طلا و جواهر و ثروت داشت به کچل داد و گفت: «این طلا و جواهرات را در بازار بفروش و یا پول‌های آن دو گاو نر بخر و بیاور.» کچل جواهراتی را که دختر داده بود به بازار برد و فروخت و با پول‌هایی که داشت دو گاو نر خرید و برگشت. دختر گفت: «این گاوها را به خیش می‌بندی و زمین‌های آبا و اجدادی را شخم می‌زنی و بذر می‌پاشی.» دختر فوت و فن و راز و رمز کار را نیز به کچل آموخت. کچل گاوها را به خیش بست و در زمین‌های پدری مشغول کشاورزی شد. کچل با ناواردی یک طرف زمین را شخم می‌زد و می‌کاشت و بعد طرف دیگر را. خلاصه خیلی از جاهای زمین شخم نزده و بذر نپاشیده ماند. به همین شکل تا ظهر کار کرد ناگهان گاوآهن او به سنگ بزرگی گیر کرد. کچل به محض این که سنگ را برداشت دید زیر سنگ سوراخی پیدا شد. خاک‌های اطراف سوراخ را کنار زد، دید زیرش پر از طلاست. کچل دوباره سنگ را روی سوراخ گذاشت و گاوها را هی کرد و به خانه برگشت. قضایا را برای دختر تعریف کرد. دختر مهتر گفت: «اگر بخواهی تمام طلاها را یک مرتبه به خانه بیاوری همه متوجه می شوند. پس به حرفی که من می‌زنم با دقت گوش بده. هر روز گاوآهن را به آنجا می‌بری تا عصری شخم می‌زنی، زمین را می‌کاری، هنگام غروب یک خورجین از طلا پر می‌کنی و به خانه برمی‌گردی. به همین ترتیب تمام طلاها را به خانه می‌آوری و هیچ کس متوجه نمی‌شود.» بله، کچل هر روز گاوآهن را به مزرعه می‌برد و تا غروب کار می‌کرد و هنگام غروب خورجینش را از طلا پر می‌کرد و به خانه برمی‌گشت. به همین طریق ده روز طول کشید تا طلاها را به خانه برد. دختر مهتر به کچل گفت: «کچل، حالا برو یک بنای وارد و ماهر پیدا کن و او را به اینجا بیاور.» کچل رفت و با یک بنای ماهر و کارآزموده به خانه برگشت. دختر به بنا گفت: «استاد از تو می‌خواهم برایم عمارتی چهل اتاقه بسازی، هر اتاق را با چهل رنگ زیبا و متنوع رنگ‌آمیزی کنی و در هر اتاق چهل شیء گوناگون قرار دهی. این اتاق‌ها هر کدام دارای یک در باشد و درها را باید طوری بسازی که نهایتاً همه آنها به یک در عمارت ختم بشود و اتاق‌ها باید در هر دقیقه هزار رنگ جلوه‌گر شود.» استاد بنا، کار خود را در مکانی که برای ساختمان در نظر گرفته شده بود شروع کرد و پس از یک سال ساختمانی را که دختر خواسته بود آماده ساخت. دختر مزد بنا را دو برابر قراری که داشتند پرداخت کرد. دختر همان موقع چهل کنیز استخدام کرد. کنیزکان را به رنگ اتاق‌ها لباس پوشاندند. به طوری که به هر اتاقی که وارد می‌شدی دخترها را از رنگ اتاق تشخیص نمی‌دادی. آوازه و شهرت این بنا در همه جا پیچید. مردمان از سرزمین‌های دور و نزدیک برای تماشای این بنای مشهور می‌آمدند. تعریف و تمجید این بنا به گوش شاه عباس هم رسید. شاه عباس به وزیر خود الله وردی گفت: «وزیر، برخیز لباس درویشی بپوشیم و برویم ببینیم این چه ساختمانی است که همه از آن تعریف و تمجید می‌کنند.» شاه و وزیر با لباس درویشی به راه افتادند. منزل به منزل، طی منازل، رفتند و رفتند تا به نزدیک عمارت خانم رسیدند. بنا آن قدر زیبا بود که شاه عباس دهانش باز ماند. شاه پرسید: «وزیر به راستی آیا این بنای زیبا و مجلل با دست بشر ساخته شده است؟ مگر چنین بنای زیبایی هم می‌تواند وجود داشته باشد. اگر بتوانم درونش را هم ببینم خیلی خوب خواهد شد.» دختر که از روی ایوان قصر اطراف را نگاه می‌کرد، به محض اینکه شاه عباس و الله وردی وزیر را دید آنها را شناخت. کنیزی را صدا زد و گفت: «دو تا درویش آمده‌اند. برو ببین چه می‌خواهند، اگر می‌خواهند مهمان باشند آنها را به داخل بیاور.» کنیز نزد آنها آمد و به شاه عباس و الله وردی وزیر گفت: «آقایان، با چه کسی کار دارید؟» شاه عباس گفت: «مهمان خداییم.» کنیز گفت: «بفرمایید. در این خانه به روی مهمانان باز است.» شاه عباس به همراه الله وردی وزیر به داخل ساختمان رفتند. کنیز آنها را به اتاق اول برد. شاه عباس وقتی وارد اتاق شد به دری که حرکت می‌کرد نگاه کرد و گفت: «الله وردی، اینجا برای خودش دنیایی است، صبر کن تا آخرش را ببینیم.» برای آنها چای و میوه و شیرینی آوردند. شاه عباس زیر چشمی نگاه کرد، دید کنیزها یکی یکی می‌آیند و می‌روند و حسابی از آنها پذیرایی می‌کنند. به وزیر گفت: «وزیر این چه احوالاتی است. من که پادشاهم این قدر کنیز ندارم.» الله وردی وزیر گفت: «قبله عالم! من نیز مانند شما شگفت‌زده هستم.» پس از آن که مهمانان خوردند و آشامیدند، کنیزی نزد آنها آمد و گفت: « آقایان دراویش، لطفاً به اتاق دیگر تشریف ببرید.» شاه عباس به کنیز گفت: «خانم، ما هنوز از تماشای این اتاق سیر نشده‌ایم. در ضمن من اتاقی به غیر از اینجا که در آن نشسته‌ایم نمی‌بینم که به آنجا برویم.» کنیز گفت: «پس به دنبال من بیایید.» به همین طریق، آنها را هر روز به اتاقی می‌بردند. سرانجام روزی الله وردی وزیر گفت: «شاها، می‌خواهی چه کار کنی؟ ما که نمی‌خواهیم برای همیشه اینجا بمانیم؟» شاه گفت: «تا ما سِرّ این بنا را کشف نکنیم و صاحب آن را نشناسیم از اینجا نخواهیم رفت.» تا آن هنگام سی و نه اتاق را دیده بودند که همه اتاق‌ها مثل بهشت بودند. هیچ پادشاهی چنین اتاق‌هایی را به خواب هم ندیده بود. وقتی ناهار تمام شد، کنیزی داخل اتاق شد و گفت: «آقایان دراویش! خانم فرموده‌اند از شما بپرسم چه درخواستی دارید؟» شاه عباس گفت: «به صاحبخانه بگویید می‌خواهیم او را ملاقات کنیم.» کنیز رفت و خواسته شاه را به عرض خانمش رساند. دختر مهتر گفت: «برو به درویش‌ها بگو من الان می‌خواهم کمی در باغ گردش کنم و مقداری وسایل و خوراکی می‌خواهم به باغ ببرم، چون مرد در خانه نیست، اگر اشکالی ندارد اینها را بردارند تا با هم به گردش برویم و پس از بازگشت با هم صحبت کنیم.» کنیز برگشت و پیام دختر مهتر را به شاه عباس رساند. شاه عباس رو به الله وردی وزیر کرد و گفت: «کسی ما را نمی شناسد، بیا وسایلش را حمل کنیم، شاید از راز این ساختمان و صاحب آن آگاه شویم.» الله وردی وزیر گفت: «صاحب اختياريد قربان، من حرفی ندارم، برویم.» شاه به کنیز گفت: «به خانم بگویید اشکالی ندارد، آن وسایل را برای ایشان به باغ خواهیم برد.» دختر دو بسته بزرگ در پارچه پیچیده و آماده کرده بود که اگر اغراق نباشد وزن هر کدام از آنها پنج من بود. کنیزها این بسته‌ها را تا دم در بردند. دختر کنار بسته‌ها ایستاد و کنیزها پیش شاه عباس و الله وردی وزیر رفتند و گفتند: «آقایان دراویش، بفرمایید خانم دم در منتظر شماست.» شاه عباس و الله وردی وزیر، به در که رسیدند دو بسته بزرگ دیدند. کنیزها یکی از بسته‌ها را پشت شاه عباس و دیگری را بر پشت الله وردی وزیر گذاشتند. پس از پیمودن مسافتی از راه، شاه عباس و وزیر عرق از سر و صورتشان سرازیر شد. دختر مخصوصاً آنها را از مسیری طولانی به باغ راهنمایی می‌کرد. آنها خسته و کوفته شده بودند و چیزی نمانده بود که از پای درآیند. خانم با کمک کنیزهایش در باغ مجلسی آراستند و تا عصر خوردند و نوشیدند و خوشگذرانی کردند. به هنگام غروب باز همه اشیاء و وسایلشان را جمع کردند و بستند و از درویش‌ها خواستند که باز زحمت برگرداندن آنها را به خانه بپذیرند. شاه عباس و الله وردی نیز جز پذیرفتن چاره‌ای نداشتند. هن هن کنان و عرق ریزان وسایل را به خانه رساندند. شاه عباس و الله وردی وزیر به اتاق سی و نه که اتاقشان بود، رفتند و دختر به اتاق چهلم رفت. پس از مدتی استراحت، دختر کنیزی را نزد آنها فرستاد و گفت: «برو به درویش‌ها بگو تشریف بیاورید.» کنیز آمد و شاه عباس و وزیر را به اتاق چهلم برد. آنها نگاه کردند و چه دیده باشند خوب است؟ تمام چیزهایی که در اینجا دیدند رویایی بود، مانند چیزهایی بود که درباره بهشت شنیده بودند. دختر بین گل‌های نو شکفته نشسته بود و در اطرافش در و گوهر و یاقوت می‌درخشید. دختر با لبهای خندان گفت: «شاه عباس و الله وردی وزیر خیلی خوش آمدید!» شاه عباس سراسیمه و برآشفته گفت: «این جا نه شاه عباسی وجود دارد، نه الله وردی وزیری، شما سخت در اشتباه هستید!» دختر با خونسردی گفت: «اگر بخواهید ماهیت خودتان را پنهان کنید و حقیقت را نگویید، یک کلمه هم با شما حرف نخواهم زد.» شاه عباس که می‌کوشید خونسردی خود را حفظ کند گفت: «حقیقت این است که ما از دراویش اصفهان هستیم.» دختر گفت: «بسیار خوب، خوش آمدید، می‌توانید تشریف ببرید.» شاه عباس فهمید که دختر واقعاً آنها را می‌شناسد و جایی برای پنهانکاری و انکار واقعیت نمانده است. پس به ناچار گفت: «دختر درست شناختی، حالا اسرارت را برای ما آشکار کن.» دختر گفت: «ای پادشاه، اکنون شما بگویید با دخترهای مهتر چکار کردید. یکی از آنها می‌خواست همسر پسر وزیر بشود، یکی از آنها می‌خواست همسر پسر وکیل بشود. دختر کوچک هم می‌گفت می‌خواهد با یک شیر پاک خورده ازدواج کند و پادشاه و وزیر هم خدمتکارش باشند، یادتان هست؟» شاه عباس گفت: «یکی را برای پسر وزیر، دیگری را هم برای پسر وکیل عقد کردم و دختر کوچک را هم تبعید کردم.» دختر گفت: «شاها! بدان و آگاه باش که من همان دختر کوچک هستم و به آرزویم رسیدم. با شیر پاک خورده‌ای ازدواج کردم. او مرا دوست دارد، من هم او را دوست دارم. شما هم مثل دو خدمتکار بارهای مرا به دوش کشیدید. من شماها را وادار به این کار کردم تا درس عبرتی باشد و دیگر در خانه‌های مردم دزدانه به حرف‌هایشان گوش ندهید تا از اسرار آنها آگاه شوید.» شاه گفت: «خوب دخترجان، بگو ببینم چگونه صاحب این قصر باشکوه و جلال شدی؟» دختر دستور داد شوهرش را صدا زدند. او را به شاه و وزیر معرفی کرد و گفت: «نگاه کنید با زحمت‌های من و همسرم این خانه و زندگی درست شده است. بنای زندگی بر پایه‌های کار و کوشش و تلاش استوار است.» الله وردی به شاه گفت: «قبله عالم خوب ما را بی آبرو کردی. پس از سال‌ها وزارت سرانجام کارمان به بیگاری و باربری کشید.» شاه به خانم میزبان گفت: «خواهشی دارم، و آن این که درباره آمدن ما به اینجا با کسی چیزی نگویی.» دختر گفت: «خوب، اگر شما این طور می‌خواهید، نمی‌گویم.» شاه پرسید: «قول می‌دهی؟» دختر پاسخ داد: «من قول می‌دهم، اما شما هم باید قول بدهید که با صداقت و درستی با مردم رفتار کنید، کسی را که در خانه و چهاردیواری خود، راز دل خود را با اطرافیانش در میان می‌گذارد، مجازات نکنید و از گوش دادن پنهانی در خانه این و آن بپرهیزید.» شاه عباس و الله وردی وزیر از دختر خانم خداحافظی کردند و یک راست به دربار برگشتند و تصمیم گرفتند دیگر پنهانی به خانه‌های مردم سرکشی نکنند.