Eranshahr

View Original

شاه عباس و دختر ورکچی

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: -

منبع یا راوی: انتخاب، تحلیل و ویرایش: سید احمد وکیلیان

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۳۲۵-۳۲۷

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: دختر ورچکی

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: شاه عباس

یکی از زبان‌هایی که قهرمان‌های برخی قصه‌ها از آن استفاده می‌کنند، زبان نمادین است و آن موقعی به کار می‌رود که غرض، تشخیص هوش و دانایی یکی از قهرمانان باشد. در این روایت، شاه عباس به منظور محک زدن هوش دختر، از این زبان بهره می‌گیرد و دختر هم متقابلاً با استفاده از همان زبان پاسخ او را می‌دهد. نتیجه هوشمندی دختر خارکن، خواستگاری شاه عباس از او است. ولی دختر، پادشاه بودن را حرفه و شغل نمی‌داند و پادشاه را وا می‌دارد تا حرفه‌ای بیاموزد. این آموزش در نهایت به نفع شاه عباس و تأیید دیگری، بر هوش و درایت دختر است.

شاه عباس یک روز لباس درویشی پوشید و رفت در خانه ورکچی. دید دختر ورکچی نشسته و پینه و وصله (وصله پینه) می‌کند. شاه عباس پرسید: «ای دختر، پدرت کجاست؟» دختر گفت: «رفته دوست را دشمن کند.» منظورش این بود که رفته پول قرض بدهد و شاه عباس این را فهمید. باز شاه عباس پرسید: «مادرت چه؟» دختر جواب داد: «رفته تا یک را دو کند.» شاه عباس کمی فکر کرد و فهمید که حتماً مادر دختر، ماما است و رفته بچه‌ای را به دنیا بیاورد. باز شاه عباس پرسید: «خودت چه کار می‌کنی؟» دختر جواب داد: «من هم دو را یک می‌کنم.» شاه عباس متوجه شد که دختر دو تا شلوار کهنه را برداشته و از آنها شلوار دیگری می‌دوزد. شاه عباس در دلش آفرینی گفت و درآمد: «حیف این خانه که بخاری‌اش کج است.» یعنی دختر خوبی هستی، اما حیف که دختر ورکچی هستی. دختر گفت: «درویش دودش که راست می‌رود. حال می‌خواهد بخاری‌اش کج باشد یا نباشد.» شاه عباس باز هم آفرینی گفت و برگشت سر سلطنتش. چند روز گذشت و شاه عباس، ایلچی به خانه ورکچی فرستاد تا دخترش را برای او خواستگاری کند. ایلچی از طرف شاه آمد و از دختر خواستگاری کرد، اما دختر قبول نکرد و گفت: «درست است که شاه عباس بر مردم پادشاهی می‌کند، اما روزی که مردم او را نخواستند چه؟ شاه عباس که کسب و کاری بلد نیست. آن وقت هر دو گرسنه خواهیم ماند. اگر شاه عباس رفت و حرفه‌ای یاد گرفت، من هم زنش می‌شوم.» رفتند و خبر به شاه بردند. شاه عباس این را که شنید، در فکر فرو رفت. عاقبت لباس شاهی‌اش را درآورد و به هر صورت که بود، حصیربافی یاد گرفت. آن وقت رفت سراغ دختر و او را عقد کرد. این گذشت تا این که یک روز که شاه عباس لباس درویشی به تن کرده بود و کوی به کوی می‌رفت و به هر جایی سر می‌کشید، گذارش به خانه‌ای افتاد. صاحبخانه گفت: «درویش، بفرما.» شاه عباس را بردند داخل خانه و دید بعله، اینجا آدم‌هایی مثل خودش، صد نفر هم بیشتر هستند. شستش خبردار شد که اینجا خبری هست. در بسته شد و شاه عباس ماند و طبقی پر از غذا. چهل روز گذشت و شاه عباس زندانی بود. هر روز از افرادی که آنجا بودند کم می‌شد، اما به آنهایی که مانده بودند، طبقی پر از غذا می‌دادند تا این که نوبت شاه عباس رسید و او را بردند به زیرزمین خانه و خواستند که سرش را ببرند و شاه عباس فهمید که چرا از این نفرات، هر روز یکی کم می‌شد. شاه عباس گفت: «خوب، اگر سر مرا ببرید و گوشت مرا بفروشید، چه قدر نصیبتان می‌شود؟» گفتند: «فلان قدر.» شاه عباس گفت: «من حرفه‌ای بلدم که بیشتر از اینها نصیبتان می‌کند.» گفتند: «چه کاری بلدی؟» شاه عباس گفت: «من در حصیربافی مهارت دارم. هر وقت حصیر را برای پادشاه تحفه ببرید، دو برابر آنچه از کشتن من نصیبتان می‌شود، انعام می‌گیرید.» خلاصه، شاه عباس مشغول حصیربافی شد و حصیر که تمام شد، داد تا حصیر را خدمت شاه ببرند. حصیر را که به دربار آوردند، دختر حصیر را گرفت و انعام خیلی زیادی به آنها داد. از آن طرف، شاه عباس هم تمام نشانی‌های خانه و حال و حکایتش را روی حصیر نوشته بود، طوری که تنها دختر می‌توانست آن را بخواند. دختر هم لشگر و سپاهیان را برداشت و رفت به آن خانه و شاه عباس را نجات داد. سیز ساغ من سلامت.