Eranshahr

View Original

شاه عباس و تخم مرغ های رنگ کرده

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: استان فارس - استهبان

منبع یا راوی: گردآوری: محمدرضا آل ابراهیم راوی: احمد مباشری، ۶۰ ساله

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۳۰۳-۳۰۵

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: شاه عباس

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: نفر چهارم

این روایت از قصه‌های نکته‌پرداز است و نکته‌اش این که: «زن‌ها همه مثل هم هستند.» درست مثل تخم‌مرغ‌های رنگی آب‌پز شده‌ای که تنها رنگ پوستشان فرق می‌کند، اما طعم و کیفیت آنها یکی است! موضوع این روایت پیرامون زن است اما از نگاه و منظر مردان.شاه عباسِ این روایت، مردی را که آرزوی وصال زن او را دارد، با تفهیم نکته‌ی پیش گفته به مرد، از چشم داشتن به زنان دیگر منصرف می‌کند.در مقدمه دیگری درباره قصه‌های نکته‌پرداز نوشتیم که این نوع قصه، ساختار خود را چون جامه‌ای بر قامت نکته‌ی مورد نظر می‌دوزد. در روایت «شاه عباس و...» کنش‌ها (آشنایی شاه عباس با مردان و شنیدن آرزوهایشان، آوردن زن، بزک کردنش و به طور ناشناس در اختیار همسرش گذاردن و همچنین پختن نخم مرغ‌ها) به طور مستقیم به سراغ نکته مورد نظر می‌روند و در پایان نیز برای شیرفهم شدن مخاطب آن را به صورت جمع‌بندی شده بیان می‌کند.نکته دیگری نیز در این روایت هست و آن این که، شاه عباسِ این روایت برای تفهیم پند خود ناچار می‌شود همسرِ مرد را چون همسر خویش، تمیز، آرایش شده و همراه با لباس‌های نو و زیبا در اختیار مرد بگذارد. برابری این دو زن تنها در برابری شرایطشان (حتی برای چند ساعت) ممکن می‌گردد.

روزی شاه عباس لباس عادی به تن کرد و به قهوه‌خانه‌ای رفت. در یکی از اتاق‌های قهوه‌خانه چهار نفر نشسته بودند. شاه عباس به نزد آنان رفت. چایی خوردند و قلیان کشیدند و تعریف‌ها کردند و تا آخر شب به گفت‌و‌گو نشستند. شاه عباس از آنان پرسید: «شما چه آرزویی دارید؟» یکی گفت: «من یک اسب بسیار خوب»، دومی گفت: «من یک خانه»، سومی گفت: «من صد تومان پول»، چهارمی گفت: «من دلم می‌خواهد که یک شب با زن شاه عباس باشم.» شاه عباس چیزی نگفت و به قصرش رفت. فردا شب هم لباس عادی پوشید و به همان قهوه‌خانه رفت. آن چهار نفر را دید و رفت پهلوی‌شان نشست و گفت: «انگار امشب هم آمده اید.» گفتند: «کار هر شبمان است.» مدتی گذشت. شاه عباس دستور داد به فلان قهوه‌خانه بروید و در فلان اتاق چهار نفر نشسته‌اند، آنها را به نزد من آورید. مأموران رفتند و آن چهار نفر را به خدمت شاه عباس آوردند. شاه عباس گفت: «شما را به این جا آورده‌ایم تا آرزوهایتان را برآورده کنیم. یادتان می‌آید که چند شب پیش در فلان قهوه‌خانه چه آرزویی داشتید. در امان هستید. نترسید و آنها را تکرار کنید.» اولی گفت: «من آرزوی یک اسب خوب داشتم.» شاه عباس امر کرد که اسب بسیار خوبی به او بدهند. دومی گفت: «من آرزوی یک خانه‌ی خوب داشتم.» شاه عباس امر کرد که یک خانه‌ی بسیار خوب برای او بخرند. سومی گفت: «من آرزوی صد تومان داشتم.» شاه عباس امر کرد که صد تومان پول به او بدهند. چهارمی گفت: «من از آرزوی خود خجلم.» شاه عباس گفت: «اصلاً خجالت نکش.» گفت: «قبله‌ی عالم به سلامت! من از آرزوی خود صرف‌نظر کردم.» شاه عباس گفت: «با خود قرار گذاشته‌ام که آرزوی هر چهار نفر شما را برآورده کنم و مانعی نیست.» گفت: «من آرزو داشتم یک شب با زن شاه عباس باشم.» شاه عباس گفت: «اشکالی ندارد. امشب آرزوی تو برآورده می شود.» شاه عباس به مأموران خود دستور داد تا بروند و زن نفر چهارمی را بیاورند و او را به حمام ببرند و هفت قلم آرایش کنند و لباس شاهانه‌ای بر او بپوشانند و به نزد او آورند. زن که آماده شد به خدمت سلطان بردند. شاه عباس به زن گفت: «تو امشب با شوهرت در کاخ من به سر می‌برید، مبادا به سخن در آیی و یک کلمه حرف بزنی که سرت را از تن جدا می‌کنم.» شب شد. زن و مرد را به اتاقی از قصر فرستادند و در را بستند. صبح شد. در را باز کردند و آرایش زن را پاک کردند و لباس‌های خودش را بر او پوشاندند و روانه خانه‌اش کردند. برای مرد سفره‌ای انداختند و هفت تخم‌مرغ رنگ کرده‌ی آب پز را جلو او گذاشتند و گفتند: «باید هر هفت تخم مرغ را بخوری» تخم‌مرغ‌ها را که خورد، شاه عباس پرسید: «مزه‌ی کدام یک از تخم‌مرغ‌ها بهتر بود؟» گفت: «فقط رنگ پوستشان فرق می‌کرد و مزه‌ی همه‌ی آنها یکی بود.» شاه عباس گفت: «زن‌ها هم همین طورند.»