شاه عباس و کفاش
افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: گردآورنده: خسرو صالحی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 397 - 399
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: nan
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: nan
در این روایت از ضد قهرمان خبری نیست. مقابلۀ شاه عباس با کفاش نیز از راه دشمنی نیست بلکه بیشتر دوستانه است، اما در ورای این مقابله برخورد دو اراده را شاهدیم. ارادۀ شاه و ارادۀ آدم دستبهدهنی مثل کفاش. شاه اراده میکند که عیش مرد کفاش را متوقف کند و کفاش بر آن است که هر شب به عیش و شادیاش برسد. در پیروزی کفاش، آنچه در روایت آمده، گذشته از باوری مذهبی مبنی بر روزیرسانی و بزرگی خدا، تلاشها و زرنگیهای کفاش نقش برجستهای دارد. همانطور که در برخی از مقدمههای دیگر نوشتهایم، قهرمان قصه باید زرنگ، کاردان، باهوش و... باشد تا لایق آنچه در سرانجام قصه به دست میآورد باشد. در این روایت هم، در اصل، مرد کفاش سه بار آزموده میشود و از هر سه آزمایش سربلند بیرون میآید. آزمایش اول را با پیشهکردن نجاری، دوم را با دست زدن به رمالی و سومی را با پاسخ به موقع و رندانه خود، در بابت چوبین بودن شمشیر، به سلامت از سرمیگذراند و بدین طریق نشان میدهد که لایق داشتن یک ده است.خلاصۀ این روایت را مینویسیم.
شاه عباس هر شب لباس درویشی میپوشید و دور شهر میگشت. یک شب گذرش افتاد به دکان یک کفاش. سلام کرد و گفت: «ای کفاش، من در شهر شما غریبم. میشه امشب به من جایی بدی»؟ کفاش گفت: «بفرما»! کار کفاش که تمام شد درویش را دنبال خود انداخت و دوتایی به خانه رفتند. شاه عباس دید بساط، بزن و برقص و سورسات جور است. نشست به تماشا. صبح هم بلند شد و رفت. فردا شب باز مهمان کفاش شد، دید باز همان بساط دیشب به راه است. از کفاش پرسید: «تو با چه پولی این سور و سات را جور میکنی»؟ کفاش گفت: «با پول کفاشی». شاه عباس گفت: «اگر فردا شاه عباس دستور بده کسی کفاشی نکنه، چه کار میکنی»؟ کفاش گفت: «یه کار دیگه میکنم، خدا بزرگه».صبح فردا شاه عباس به تخت نشست و دستور داد: هیچ کفاشی حق ندارد کفاشی کند. جارچیها در شهر جار زدند و همه را از دستور شاهعباس باخبر کردند. وقتی مرد کفاش شنید که کفاشی ممنوع شده، رفت و یک اره و یک تیشه تهیه کرد و راه افتاد دور شهر که: «نجارم، نجاری میکنم». تا شب چند تایی کار نجاری انجام داد و پولی به دست آورد.شب، باز هم درویش، که همان شاه عباس بود، پیدایش شد. دید بساط عیش و نوش و بزن و برقص کفاش جور است. پرسید: «کفاشی که ممنوع شده، تو چه جوری پول پیدا کردی»؟ کفاش گفت: «با نجاری».فردا صبح، کفاش شنید که جارچیها جار میزنند که کسی حق ندارد کار نجاری انجام دهد. کفاش یک تسبیح دستش گرفت و راه افتاد تو کوچه و بازار که: «رمل میاندازم، فال میگیرم». پولِ خوبی تا شب گیرش آمد و رفت به خانهاش. شب درویش آمد دید باز بساط به راه است. پرسید: «چه کردی»؟ کفاش گفت: «فالگیری و رمالی». شاه عباس آن شب هم مهمان کفاش بود و صبح به قصرش رفت.فردا، شاه عباس به تخت نشست و امر کرد: «برید فلان کفاش را بیارید». رفتند کفاش را آوردند. شاه عباس گفت: «یک اسلحهای بهش بدید». کفاش شد قراول درِ قصر. کفاش تا عصر قراولی کرد. دید از حقوق هم خبری نیست. رفت و شمشیری که برای قراولی به او داده بودند فروخت و بساط هر شبی را عَلَم کرد. شب شاهعباس با لباس درویشی آمد. دید باز همان وضع برقرار است. از کفاش پرسید: «چه طوری پول جور کردی»؟ کفاش گفت: «امشب دیگه حرف نزن».صبح یک شمشیر چوبی کرد تو غلاف و ایستاد دمِ در. شاه عباس گفت: «قراول دم در را خبر کنید بیاد اینجا. میخوام سر یک نفر را از تن جدا کند». قراول را خبرکردند. آمد. مجرم را به او نشان دادند و شاه عباس دستور داد: «سرش را جدا کن». کفاش هم شمشیر چوبیاش را درآورد و زد پس گردن مجرم. همه شمشیر چوبی را دیدند. کفاش گفت: «این مرد بیگناه است. ببینید شمشیر آهنی، چوب شده» شاه عباس خندید و گفت: «تو لیاقتت بیشتر از کفاش بودن است». بعد یک ده به او بخشید تا راحت در آنجا زندگی کند. «این ور کوه نهنگ بود اون ور کوه پلنگ بود، قصه ما قشنگ بود».