شاه عباس (2)
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر
شهر یا استان یا منطقه: قوچان
منبع یا راوی: گردآورنده: علی اصغر ارجی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۲۵۷ - ۲۶۳
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: دختر سوم
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: شاه عباس و مرد غریبه در شهر دیگر
نیک است که آدمی اگر آرزویی می کند و یا دارد، آرزویی بزرگ باشد. قهرمان روایت «شاه عباس» با شنیدن آرزوهای کوچک خواهرانش می گوید: «خدا نکشد شما را با این حاجت خواستنتان!» و بعد خود حاجتی می طلبد که متضمن دست به سینه شدن شاه در برابر او باشد؛ اویی که دختری فقیر و خرابه نشین است! داشتن آرزوی بزرگ، یکی از مشخصات قهرمانان قصه هاست: آرزوی پادشاه شدن، آرزوی عروس با داماد پادشاه شدن، آرزوی ثروت و رفاه بی حد، آرزوی دانستن زبان حیوانات، آرزوی دست یافتن به وسیله ای که مسافت های طولانی را در چشم به هم زدنی بپیماید، آرزوی عدالت، آرزوی محو خشکسالی و قحطی، آرزوی دارویی که سخت ترین بیماریها را درمان کند، آرزوی محو ستم و نامردمی، آرزوی دست یافتن به چشمه دانش، زیبایی و عمر جاوید، آرزوی محو فقر و گرسنگی، داشتن انبان جادویی غذا، آرزوی ...... روایت «شاه عباس» روایت آرزوی دختر فقیری است که می خواهد بر «شاه» مسلط شود. روایات دیگری نیز از این قصه نقل کرده ایم. در این روایت شاه عباس هم نقش ضد قهرمان را دارد و هم نقش پاداش دهنده قهرمان را. شاه عباس از معدود پادشاهانی است که به قصه های عامیانه راه یافته اند. از مهم ترین مشخصه های او در قصه ها، پوشیدن لباس درویشی و سرکشی به فقراست. آیا این نقش آرزوی مردم در رابطه با پادشاه هر دوره بوده یا تبلیغات صاحبان قدرت برای نفوذ در میان مردم یا هر دو و یا هیچ کدام؟ این روایت را از گویش قوچانی به فارسی رایج برگردانده ایم. در ادامه بخش هایی از روایت را با گویش قوچانی می خوانید.
پیرمردی بود که سه تا دختر داشت. سال هم سال قحطی بود و پیرمرد نمی توانست خرج دخترها را بدهد. روزی با خودش گفت: «من نمی توانم جان اینها را امسال به در ببرم. باید ببرمشان و در بیابان ولشان کنم.» به آنها گفت: «برویم بیابان هیزم جمع کنیم.» رفتند و هر کدام در گوشه ای مشغول شدند. پیرمرد کم کم از دخترها دور شد و بعد هم فرار کرد و رفت.دخترها وقتی دیدند پدرشان آنها را ول کرده و رفته، گفتند: «باید یک فکری به حال خودمان بکنیم.» خلاصه، راهی را گرفتند و رفتند تا به شهری رسیدند. شب شد و رفتند توی یک خرابه نشستند به راز و نیاز.از آن طرف، شاه عباس توی شهر مشغول نان خوردن بود که یک لقمه تو گلویش گیر کرد. گفت: «حتماً یک کسی تو این شهر گرسنه است.» کشکولش را پر از برنج کرد و آمد تو شهر، تا اینکه خرابه را پیدا کرد و دخترها را دید. پرسید: «شما کی هستید؟» گفتند: «ما سه تا دختر بی پشت و پناهیم.» شاه عباس گفت: «این کشکول پر از برنج است، بگیرید و بخورید. تا فردا خدا کریم است.» بعد راهش را گرفت که برود، چند قدمی رفته بود که با خودش گفت: «خوب، من این سه تا دختر بی کس را بگذارم کجا بروم. بهتر است بروم آنجا نگهبانی بدهم تا صبح شود ببینم اینها چه کار می کنند.»دخترها وقتی غذایشان را خوردند، یکیشان گفت: «بیایید هر کدام از خدا حاجتی بخواهیم.» خواهر بزرگه گفت: «خدا کند فردا شاه عباس بیاید و مرا ببرد به قصرش و یک کاری به من بدهد.» خواهر وسطی گفت: «خدا کند شاه عباس بیاید و مرا ببرد به آشپزخانه آب بیار، پیاز بیار بهم بگوید و یک لقمه نان به من بدهد تا از این بیابان خلاص بشوم.» خواهر کوچیکه یکی یک ضربه به سر هر کدام زد و گفت: «خدا نکشد شما را، مثلاً از خدا حاجت خواسته اید؟!»خواهرها گفتند: «چه حاجتی باید بخواهیم؟» خواهر کوچکه گفت: «من می خواهم به جایی برسم و مقامی داشته باشم. وقتی شاه عباس به خواستگاری من آمد، باید به اسبم علف بدهد، بعد زانو بزند تا من پایم را روی پایش بگذارم و سوار اسب بشوم، به حمام بروم و خودم را بشویم. باز دوباره مرا سوار اسب کند و به خانه بیاورد، آن وقت جوابش را بدهم.»شاه عباس حرف های آنها را شنید. صبح که شد، به قصرش رفت و به غلام خود گفت: «برو سه تا دختری که توی خرابه هستند بردار و بیاور.» غلام رفت و به آنها گفت: «شاه عباس گفته بیاید به قصرش.» دخترها گفتند: «شاه عباس با ما کار دارد؟» غلام گفت: «بله، شاه عباس شما را خواسته.»دخترها به قصر رفتند. شاه عباس گفت: «خوب دختر بزرگه را به فلان جا ببرید. دختر وسطی را ببرید آشپزخانه و بگذارید آنجا کار کند.» بعد دختر کوچکه را داد دست غلام و گفت: «او را به جزیره ای ببر و بکش. این شیشه را هم از خونش پر کن.»غلام دختر را به جزیره ای برد. دختر افتاد به التماس و خواهش و گفت: «از کشتن من چی به جیب تو می رود؟ بهتر است از کشتن من در گذری. پیراهن مرا آغشته به خون کلاغ کن. شیشه را هم از خون کلاغ پر کن، بده به شاه عباس. مرا هم آزاد کن.» غلام همین کار را کرد.دختر راهش را گرفت و رفت. رسید به شهری. گوشه ای نشست. جوانی آمد پیش او و گفت: «دختر در این شهر کسی را داری؟» دختر گفت: «نه، دختری بی صاحبم.» جوان گفت: «بیا با من برویم. من و تو در قیامت خواهر و برادر هستیم.» دختر را به خانه اش برد. دختر دید جوان یک دیگ برنج پخت، بعد چهل بشقاب آورد و برنج را میان آنها ریخت و برد. ته دیگ را هم آورد و با هم خوردند.یکی دو روزی همین طور بود تا اینکه روزی که مرد جوان در خانه نبود، دختر بلند شد. بالش پسر را برداشت، دید یک دسته کلید آنجاست. دسته کلید را برداشت و رفت درها را باز کرد. دید چهل نفر با زنجیر بسته شده اند. پرسید: «شما این جا چه کار می کنید؟» گفتند: «ما بدبخت شدیم. تو چرا خودت را اسیر کرده ای؟ این جوان ما را به اینجا کشاند و اسیرمان کرد. تا چهل روز به ما آش و پلو می دهد، چاقمان می کند، بعد روغنی تو غذای ما می ریزد و از ما طلا درست می کند.» دختر گفت: «چه روغنی هست؟» گفتند: «تا چهل روز به تو آش و پلو می دهد. بعد یک هندوانه می آورد و به جانت می اندازد. تو حامله می شوی. بعد بچه می زایی شکل دنبه. آن وقت او دنبه را آب می کند و می ریزد توی شیشه و به هر کدام از ما یک چکه می دهد، می سوزیم و می شویم یک تکه طلا. با تو هم همین کار را می کند. اگر تو بتوانی او را یک جوری از بین ببری، ما تا عمر داریم غلام تو می شویم.»دختر درها را قفل کرد و کلیدها را سر جایش گذاشت. پسر آمد و دید دختر خوابیده است. خوشحال شد که دختر هنوز از چیزی خبر ندارد.خلاصه چند روزی گذشت. یک روز پسر پلو درست کرد، غذای چهل نفر را داد. وقتی داشت بشقاب چهلم را می برد، دختر زود بلند شد از شیشه روغن یک چکه روی ته دیگ ریخت و هم زد. پسر آمد و گفت: «حالا بیا ما هم نانمان را بخوریم.» دختر گفت: «من سیر هستم، تو بخور.» پسر شروع کرد به خوردن که یک دفعه آه و ناله اش بلند شد. دختر از خانه فرار کرد. وقتی برگشت دید پسر یک تکه طلا شده. کلیدها را برداشت و درها را باز کرد و هر چهل نفر را آزاد کرد. آنها هم به دست و پای دختر افتادند و گفتند: «دیگر ما غلام تو هستیم.»دختر دستور داد بروند و یک زرگر بیاورند تا سینی و بشقاب طلا برایش درست کند. آشپزخانه ای هم ساخت و هر کس می آمد شام می خورد، یک سینی و یک بشقاب طلا هم به او می دادند.روزی درویشی به آنجا آمد، شامش را خورد. یک سینی و یک بشقاب طلا به او دادند. درویش گفت: «حالا می روم یک اسب هم از شاه عباس می گیرم و می روم مکه.» رفت در خانه شاه عباس مدح علی خواند. فیضی به او رساندند. درویش گفت: «عجب شاه عباسی! تو از یک دختر کمتر هستی که همه آدم ها را ناهار می دهد، بعد هم یک سینی و بشقاب طلا هم به آنها می بخشد؟ این سینی و بشقاب طلا را هم او به من داده، گفتم اسبی هم از تو می گیرم و می روم مکه. عجب اسبی به من دادی.» شاه عباس گفت: «او چه جور آدمی است؟» درویش گفت: «دختری است!» شاه عباس گفت: «مرا پیش او می بری؟» گفت: «بله.»شاه عباس لباس درویشی پوشید و دوتایی راه افتادند. دفعه اول رفتند شامشان را خوردند، یک سینی و بشقاب طلا گرفتند. دفعه دوم شامشان را خوردند، باز یک سینی و بشقاب طلا گرفتند. تا سه چهار روز. تا اینکه شاه عباس به درویش گفت: «مگر من برای این چیزها آمده ام؟! دختر را برای من خواستگاری کن.» درویش رفت و به دختر گفت. او هم جواب داد: «اگر شرط مرا قبول کند، من حاضرم.» گفت: «چه شرطی هست؟» گفت: «شاه عباس زانو بزند تا من پایم را روی پایش بگذارم و سوار اسب بشوم، بعد اسب مرا کاه و آب بدهد. صبح برخیزد دوباره پایش را بگذارد تا من سوار اسب شوم. مرا به حمام ببرد. دم در حمام بایستد من بروم خودم را بشویم و بیایم، پایش را بگذارد من سوار اسب شوم. آن وقت به او جواب می دهم.» درویش آمد و قضیه را به شاه عباس گفت. شاه عباس مجبور شد قبول کند. اسب را آب و کاه داد. دختر را حمام رساند. بعد از آن دختر «بله» را گفت.خلاصه، اینها رفتند تدارک عروسی دیدند. هفت شبانه روز عروسی گرفتند. وقتی شاه عباس دختر را به خانه اش برد، دختر گفت: «من همان کسی هستم که در خرابه این حاجت را از خدا خواستم.» شاه عباس از کاری که با او کرده بود خجالت کشید. آنها زندگی خوشی را شروع کردند.قسمتهایی از روایت با گویش قوچانییک پِرمَردی بییَه سه تا دختر دِشتَه سال قحطی بییَه و نِمَتنِستَه خَرجی شانَه بِتَه با خودش می گَه: «مو اینارَ نِمتَنم از سال در بِییَرُم بُورُم اينارَ بيوون ول بِتُم.» بعدش به اونا گف: «بریم بیوون هیزم جمع کِنیم.» رفتن و هر کُدُم یک گوشَه مشغول رفتن، پیرمردَه کم کم از دخترا دور رفت و فِرار کرد. دخترا وختی دِییَن پدرشان اونارَ ول کِردَه رِفتَه با خودشان گفتن: «حالا که پدرمان مارَ اُنداختَه رِفتَه یک فکری بَرِی خودمان وَردَریم.» خلاصَه یک راهی رَ می گیرن و مِرَن تا به یک شهری مِرِسَن، شب مِرَه و مِرَن تو یَک خِرَبَه می شینن مشغول راز و نیاز مِرَن ازو طِرَفَم شاه عباس تو شهر وختی مشغول نون خوردن مِرَه نون تو گلوش گیر مِنَه، می گَه: «تو ای شهر حتمی یک گرسنه ای هَس.» کشکولِشَه پر برنج مِنَه و می به تو شهر تا ایکه خِرَبَه را پیدا مِنَه و دخترارَ می بینَه مپُرسَه: «شما کی یِین؟» می گن: «ما سه تا دختر بی باعثیم (بی کس و کاریم).» شاه عباس می گه: ببین ای کشکول پر برنج رَ بیگیرین بخورین تا فردا خدا کریمه.» بعد از شَه می گیرَه که برَه چن قدمی که مِرَه می گه: «ها! مو ای سه تا دختر بی باعث رَ بِندَزُم کجا بُرُم؟ بُرُم اینجی نگهبانی بُتُم تا صُب بِرَه ببینم اینا چُکار مِنَن.» دخترایَم وختی غذا شانَه مُخورَن یکی شان می گه: «ببین هر کُدُممان یک حاجت از خدا بِخِیم.» خواهار بزرگه می گه: «خدا کِنه فردا شاه عباس بییَه مورَ بُورَه به قصرش یک کاری بهم بِتَه» خواهار از او کوچکتره می گه: «خدا کِنه شاه عباس بیيَه مورَ بُورَه آشپزخَنَه آب بیار، پیاز بیار بهم بیگَه یگ لقمه نون بِتَه و ازی بیوون خُلاص بُرُم.» خواهار کوچیکه از سر هر کُدُم از خواهارش یگ تَب مِزَنَه و می گه: «خدا نکوشَتان حَساب از خدا حاجت خواستین.» خواهارا گفتن: «خاب چه حاجتی بُیَد بِخِیم؟» خواهار کوچیکه می گه: «مو مُخوام یگ جا بُشُم، مقام دِشتَه بَشُم، شاه عباس بری مو خواستگارِ بییَه و اسب مورَیِم (کلمه ترکیب، علوفه) بِتَه، پا شَه بیذَرَه تا سوار اسب بُرُم، بُورَه حَمُوم تا خُودُمَه بشووم بعد واز سُوار اسبُم کِنَه بییَرَه خَنَه بیَذرَه تا اووَخ جُوابش بتُم.» شاه عباسم که تا صُب حرفاشانَه مُشنُويَه وَختِ صب حرکت مِنَه به طرف قصرش و به غلامش می گَه: «برو سه تا دختر تو خِرَبَه هَس وَردَر بییَر.» غلام مِرَه به اونا می گه: «شاه عباس گفته بیین قصر مو.» دخترا می گن: «شاه عباس با ما چُکار دَرَه؟» غلام می گه: «چرا، شاه عباس شما رَ خواستَه...»شاه عباس درویشانَه لُباس مُپوشَه با درویش مِرَن، روز اول مِرَن شامشانَه مُخورَن یک سینی طُلا و بشقاب طُلا می گیرن. روز دوم شامشانَه مُخورَن یک سینی و بشقاب طُلا می گیرن. تا سه چار روز. همی طور اِدَمَه دَرَه تا ایکه شاه عباس به درویش می گه: «مگه مو بری ایطور چیزا اُمِیُم، بری مو دخترَه رَ خواسگاری کن.» ای مِرَه به دختره می گه، اونم می گه: «اگه شرط مورَ قُبول كِنَه مو حاضرُم.» می گه: «شرطت چییَه؟» می گه: «شاه عباس بییَه پا شَه بیذَرَه مو سُوار اسب بُرُم بعدش اسب مورَ آب و کاه بِتَه. صُب وَخِزَه دو بره پاشه بیذَرَه سُوار اسب بُرُم بُورَه به حموم دم در وِستَه بُرُم خودُمَه بُشورُم بییُم، پا شَه بیذرَه سُوار اسب بُرُم اووخ به او جُواب مُتُم.» می یَن حال قضیه رَ بهش می گن. شاه عباس مجبور مِرَه قبول مِنَه اسب ازی رَ آب مِنَه، يِم مَته، حموم مُورَه تا اینکه جواب مِتَه.خلاصَه اینا مِرَن تدارک عروسی رَ می بینن و هف شَبندَه روز عروسی می گیرن. وختی شاه عباس دخترَه رَ مُورَه به خَنَه اش دختره می گه: «مو همو کسی یُم که به خِرَبَه ای حاجت رَ از خدا خواستُم.» شاه عباس ازی کاری که با او کِردَه خِجَلَت می کِیشه. خلاصَه اینا با هم زندگی خوشی رَ شروع مِنَن.