Eranshahr

View Original

شاه عباس (4)

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر

شهر یا استان یا منطقه: شمال-رامسر

منبع یا راوی: گردآورنده: کاظم سادات اشکوری

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۲۶۹ - ۲۷۱

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: شاه عباس و دختر کوچک درویش

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: به شکلی شاه عباس

داستان محبت و بی محبتی همزمان شاه عباس به درویش و دختران او.

روزی شاه عباس لباس درویشی پوشید و به راه افتاد. رفت و رفت تا به شهری رسید. شب شد. از پائین تا بالای شهر رفت هیچ کس به خانه راهش نداد. سرانجام به خانه ای رسید و گفت: «اتاقی می دهید که امشب را بگذرانم؟» صاحبخانه گفت: «ای درویش! اگر منزل ما لیاقت شما را داشته باشد، بفرمائید.» شاه عباس وارد آن خانه شد. همین که نشست، گفت: «در این شهر همه ثروتمند هستند، تو چرا این همه فقیر هستی؟» آن شخص گفت: «من از همه ی اینها ثروتمندتر بودم. تجارت می کردم. پوست «سمور» گران بود، آنقدر خریدم که دو اتاق پر از پوست شد. می خواستم پوست ها را بفروشم که قیمت پائین آمد. با این همه پوست ها را فروختم و تنها دم سمور ماند. «دم سمور» هم که خریدار ندارد.» شاه عباس گفت: «حالا بگو چرا دخترهایت را شوهر نمی دهی؟» آن شخص گفت: «والله بزرگترین می گوید: «می خواهم زن پسر پادشاه بشوم.» میانی می گوید: «می خواهم زن پسر وزیر بشوم» و کوچکترین می گوید: «می خواهم زن کسی بشوم که لباس هایم را به حمام ببرد و از حمام به منزل بیاورد.»» شاه عباس یادداشتی نوشت و در آنجا گذاشت و قبل از اینکه آنها از خواب بیدار شوند، از آن خانه خارج شد. صبح که مرد از خواب بیدار شد، یادداشتی دید که بر آن نوشته شده بود: «اگر کسی برای خریدن «دم سمور» آمد ارزان نفروش، همین.» شاه عباس که به قصر برگشت، دستور داد، هر کس می خواهد نزد من بیاید باید لب کلاهش «دم سمور» باشد. مردم به فکر افتادند که «دم سمور» پیدا کنند. آن مرد «دم سمور» را دانه ای ده تومان، پانزده تومان و بیست تومان فروخت و پول حسابی گیرش آمد. روزی شاه عباس قاصدی فرستاد که پیرمرد و دخترهایش را به قصر بیاورد. قاصد همین که به پیرمرد گفت: «شاه ترا احضار کرده است.» پیرمرد به فکر فرو رفت و گفت: «لابد شاه عباس شنیده که من صاحب چند تومان پول شده ام، احضارم کرده است. این چند تومان هم مال او.» قاصد گفت: «این چه حرفی ست که می زنی، شاه عباس پول تو را می خواهد چه کند، لابد می خواهد انعامی به تو بدهد، چه می دانم.» به هر حال... پیرمرد راضی شد و به راه افتادند. به قصر که رسیدند، شاه پرسید: «ای پیرمرد! در فلان شب چه کسی مهمان تو بود؟» پیرمرد گفت: «یک درویش فقیر.» شاه گفت: «آن درویش من بودم و می خواهم به آرزوی دخترانت جامه ی عمل بپوشانم.» بعد دختر بزرگ پیرمرد را به عقد پسرش درآورد و دختر میانی را به عقد پسر وزیر و دستور داد که دختر کوچکتر و (پسر) تنبلی را که در آن شهر می زیست به جایی ببرند که «نه آب باشد، نه آبادانی و نه گلبانگ مسلمانی.» باری... دختر و تنبل را بردند و در کوه بی آب و علفی به امان خدا گذاشتند و برگشتند. دختر و تنبل خوابیدند. شخصی به خواب دختر آمد و گفت: «اینجا که خوابیده اید هفت خم خسروی پول دفن است. پول ها را از زیر خاک بیرون بیاورید و قصری بسازید.»صبح که شد، دختر آنچه را که در خواب دیده بود، برای تنبل تعریف کرد. تنبل شروع کرد به کندن زمین و پس از چند لحظه، هفت خم خسروی پول بیرون آوردند. آنگاه دختر تنبل را به شهر فرستاد که بنائی بیاورد. بنائی آوردند و قصری در آنجا ساخته شد، زیباتر از قصر شاه عباس. هر درویشی که به در خانه ی دختر می رفت، یک سینی پول می گرفت. درویشی رفت جلو قصر پادشاه «مدح علی» خواند و انعامی گرفت و بعد گفت: «تو که پادشاه هستی، کمک حسابی به دراویش نمی کنی، حال آنکه در فلان جا دختری هست که یک سینی پول به فقرا می دهد.»پادشاه و وزیر تعجب کردند و به همراه درویش به در خانه ی آن دختر رفتند و «مدح علی» خواندند. یک سینی پول به آنها داده شد، و چون شب بود، در آنجا ماندند. شام مفصلی خوردند و خوابیدند. نزدیکی های صبح بود که گفتند: «خانم می خواهد به حمام برود. کسی نیست لباس هایش را ببرد.» شاه به درویش گفت: «ای درویش! لباس های این خانم را ببر.» خانم که این حرف را شنید، گفت: «نه، درویش! دلم می خواهد شما این زحمت را بکشید.» پادشاه لباس های آن دختر را برداشت و به حمام برد و پس از اینکه دختر از حمام بیرون آمد، شاه لباس هایش را به قصر آورد. صبحانه که خوردند، دختر یک سینی دیگر پول به آنها داد و عذرخواهی کرد که اگر به آنها بد گذشته است. همین که درویش ها خواستند از قصر خارج شوند، صدائی به گوششان خورد که: «آن مردانگی شما و این هم مردانگی من.» شاه عباس انگشت حیرت به دندان گرفت که: «هیهات! این همان دختر بود و شرطش را برد.»