Eranshahr

View Original

شاه عباس (5)

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر

شهر یا استان یا منطقه: خراسان

منبع یا راوی: حمیدرضا خزاعی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۲۷۳ - ۲۸۴

موجود افسانه‌ای: دیو و پری

نام قهرمان: شاه عباس

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: رمال و درویش

«ازدواج با محارم» و گریز از آن، یکی از دلایل و انگیزه هایی است که قهرمان قصه را وادار به ترک خانه و دیار خود می کند. این قهرمان که دختر است، پس از کنش اول (فرار از دست پدر) با ماجراهایی روبرو و سرانجام بر ضد قهرمان پیروز می شود. روایت «شاه عباس» ترکیبی است از دو قصه، یکی قصه دختر و پدرش می باشد و دیگری، قصه پادشاه و «درویش بخشنده اسب جادویی.» دنیای بینشی افسانه ها، به رغم ماجراهای شگفت انگیز موجود در آن، دنیای ساده ای است که نتیجه ذهنیت ساده خالقان آن است. در این روایت مشاهده می کنیم که پس از پشت سر گذاردن ماجراها، به قهرمان قصه (شاه عباس) توصیه می شود که برای داشتن جایی خوب در دنیای دیگر به کارهای خیر و عام المنفعه رو بیاورد. در اصل، پس از بازگشت شاه عباس به خانه، قصه تمام شده است. قسمت پایانی توسط راویان دیگر بدان اضافه گشته است تا نتیجه ایاخلاقی نیز از قصه به دست باشند. متن کوتاه شده این روایت را نقل می کنیم.

رمالی بود که زن خیلی نجیبی داشت. زن، قالیباف بود. زد و زن مریض شد. روز به روز حالش بد و بدتر شد تا به دم مرگ رسید. وقت مردن به شوهرش گفت: «بعد از من هر کسی قالی را جمع کرد، همو را بگیر.» زن، چشم بر هم گذاشت و مرد. از او یک دختر کوچک ماند و یک قالی که در روی کار بود. تا هفت سال هیچ کس نتوانست قالی را جمع کند. دختر بزرگ شد. پشت دار قالی نشست. قالی را بافت. جمع کرد و به او بر گذاشت. (باباش) گفت: «باید زنم شوی.»گفت: «ای چه حرفیه بابا. من به شما نمی رسم. گناه داره. از زمان پیغمبر حلال و حرامی جدا شده.» گفت: «ننه ت وصیت کرده. به آسمان بروی، به زمین بیایی، باید زنم شوی.» رمال رفت و قاضی را دید که ای جور و ای جور. دخترم را که آوردم راضی کن که زنم شود. قاضی گفت: «برو یک جفت کفش بگیر که چار انگشت پاشنه داشته باشد. به پای دختر کن وردار بیار تا راضی اش کنم.» رمال رفت یک جفت کفش گرفت که چار انگشت پاشنه داشت. کفش ها را به پای دختر کرد و دختر را آورد به جای قاضی. رمال گفت: «جناب قاضی ای درختیه که خودم کاشته ام. خودم بزرگش کرده ام، حالا میوه اش به خودم نمی رسه؟» قاضی گفت: «تو می گویی فرزند، ای می گوید درخت. من پاشنه ی پایت را اره می کنم، اگر خون آمد تو راست می گویی، اگر هم خون نیامد، مرد.» اره را انداخت به پاشنه کفش و اره کرد. خون بیرون نیامد. قاضی گفت: «خون بیرون نیامد، بابات راست می گوید.» دختر در دلش گفت: «بر پدر هر دو تایتان لعنت.» و ناراحت رفت به خانه. رمال هم آمد. دختر که دید چه بخواهد و چه نخواهد باید زن پدرش شود، گفت: «حالا که ای جور شده، برو به بازار چی، چی، چی بگیر امروز هم تا شب به خانه میا. شب بیا تا زنت شوم.» رمال رفت به بازار تا چیزهایی که دخترش گفته بود بخرد. دختر هم یک سارق نون بست و سر به فرار گذاشت. رفت و رفت تا به یک چشمه در پای کوه رسید. ای کوه شکارگاه شاه طهماسب بود. یک وقت دید که لشکر می آید، ترسید. درختی بود در پای چشمه. رفت به بالای درخت و سوار یکی از شاخه ها شد. همین جور برای خودش گریه می کرد. لشکر آمد به لب چشمه، دیدن یک دختر به بالای درخت رفته و گریه می کند. شاه طهماسب گفت: «ای دختر هر که هستی از درخت بیا پایین.» دختر را به ترک خود سوار کرد و آمدن به شهر. به قصر که رسیدند، شاه طهماسب گفت: «ای دختر مرا قبول می کنی؟» گفت: «بله.» گفت: «شش تا زن دارم و هیچ کدام از زن هایم هم بچه نیاوردن.» گفت: «بی بچه هم با تو می سازم.» عروسی گرفتند و ای دختر شد زن هفتم شاه طهماسب. یک سالی در خانه ی شاه طهماسب ماند. شاه طهماسب دید که ای زن هم مثل بقیه ی زنها، بچه نیاورد. یک شب رفت به میان خاکسترها، پاهایش را در خاکستر کرد، به سرش خاکستر پاشید و زار زار گریست. درویشی از کوچه می رفت و مدح علی می خواند. دید که شاه طهماسب خاکستر نشین شده. جلو رفت. خاکسترهای سر شاه طهماسب را پاک کرد و گفت: «ای قبله ی عالم، ای چه وضعه؟ برای چی این جوری کرده ای؟ برای چی گریه می کنی؟» گفت: «ای گل مولا چه جور گریه نکنم که خدا به من یک ملخ اولاد نداد. یک دختر نازنینی هم گرفتم به پای من سیاه بخت شده. نه بچه ای، نه کچه ای، نه هیچی. چه جوری نگریم گل مولا!» گفت: «ای که غم نداره قبله ی عالم.» دست در کشکول کرد و سیبی به در آورد. نصف ای سیب را خودت را می خوری نصفش را هم می دهی به زنت تا بخورد. بعد از نه ماه و نه ساعت خدا به تو یک پسر می دهد. اسمش را بگذار شاه عباس. شاه طهماسب دست دراز کرد تا سیب را بگیرد، اما درویش سیب را دورتر نگاه داشت. -«ای کار یک شرطی داره قبله ی عالم.» -«چه شرطی؟» -«سر هفت سال می آیم و بچه را می برم. اما غصه مخور، زود بر می گردانم.»شاه طهماسب به یک دل رضا، به یک دل نارضا قبول کرد و سیب را از درویش گرفت. بعد از نه ماه و نه ساعت، خدایشان داد یک پسر. اسمش را گذاشتن شاه عباس. بچه که به دنیا آمد شاه طهماسب خانه نشین شد. از قصر به در نمی رفت و همه ی هوش و حواسش بچه بود. رمال، رمل انداخت و دید که دخترش در خانه ی شاه طهماسب است. خودش را رساند به باغ شاه و همانجا بساط رمالی اش را پهن کرد. ای بر و او بر، کم کم و کم کم به شاه طهماسب نزدیک شد و چون در بارگاه رمال نداشتند، خیلی زود جای خودش را وا کرد. یک روز آمد به بر شاه طهماسب. «سلام و علیک، حال و احوال ای پادشاه قبله ی عالم برای چی به در نمی روی؟ مردی گفتن، زنی گفتن. برای چی در خانه زانو زده ای و مثل زن ها خانه نشین شده ای؟ خوبیت نداره. مردم حرف می زنن. برو به شکار، برو به گردش، بگذار باد به دلت بخورد.» بنده ی خدا شاه طهماسب خام شد. با لشکر و عسگر به در رفت به شکار. رمال جادو و جنبل کرد و شاه شب در بیابان ماند. شب ای دختر در خانه ی خودش خوابیده با بچه اش. وُسنی ها هم هر کدام در خانه خودشان. رمال خودش را انداخت به خانه ی دختر و به دختر پیچید. دختر قُچاق بود. او را انداخت به او بر. -«ای پدرسگ، اگر به شاه طهماسب بگویم چشماته می کشه. ای چه کاریه تو دِگَرد کرده ای!» -«باید به من دست بدهی. اگر نه هم خودت را می کشم، هم بچه ات را.» دختر گفت: «غیر ممکنه.» رمال، جادو کرد و زبان دختر را بست. آن وقت سر بچه را برید، چاقوی خونی را در جیب دختر انداخت و رفت. فردا صبح کنیزها آمدند و در را وا کردند. دیدند ای دختر همی جور وحشش زده و بچه را هم سر بریده اند. آمد و داد و بیداد کرد: «خانه تان خراب شود. پدرسگا شما چه کار می کردین؟ کی کشیک بوده؟ کی رفته به ای خانه؟» هر چه از زن می پرسد: «کی کرد، کی بود؟ کی سر بچه را برید؟ وُسنی ها سرش را بریدن؟» هیچ گپ نمی زند. زبانش بسته است. گریه می کند و می گوید: «یا ابوالفضل رمال را بگویید بیایه. او پدرسگ مرا بیرون کرد. باید رد خون را پیدا کند.» رمال باشی آمد: «بله قبله ی عالم!» شاه طهماسب دشنام داد و چشم هایش مثل دو کاسه ی خون شده بودند. رمال باشی رمل انداخت و گفت: «از حرمسرای خودت بوده. یک زن، سر ای بچه را بریده، نشانی ش هم در جیبشه.» ای زن، او زن، کنیزها، وُسنی ها همه را نگاه کردند و پیدا نشد. -«زن بوده. مادر بچه را هم نگاه کنین.» تا نگاه کردند، چاقوی پر از خون از جیبش بیرون آمد. -«ای پدرسگ را ببرن و سرش را ببرن. یک شیشه خون بیارن تا بخورم و دلم خنک شود.» تا می آیند که زن را ببرند، خیز می زند و بچه را به بغل می گیرد. زن و بچه را بردند به یک جزیره ی دور. سر زن را بریدند و یک شیشه پر از خون ورداشتند و رفتند. زن بی سر افتاده بود به میان جزیره، یک وقت دید که سوار سفید پوشی به تاخت می آید. سوار چرخی زد و در بالای سر زن ایستاد.-«بلند شو مادرجان. بلند شو و بچه ات را وردار. بچه ات گریه می کند مادرجان.» -«ای آقاجان. ای آقاجان. بچه ی بی سر چه جوری گریه می کنه.» -«بلند شو مادرجان، بلند شو بچه ات عدله (سالمه).»نگاه می کند، بچه خوب شده و گریه می کند. بچه را به بغل می زند، هی ببوس، هی ببوس. به دست و پای اسب سوار می افتد. -«آقاجان شما کی هستین؟» -«دستت را بده دخترجان، بیا سوار شو.» او را بر ترک خود سوار می کند و می برد به کربلا. نامه ای می دهد و می گوید: «به دفتردار می دهی و صبر می کنی تا ببینیم خداوند چی قسمت کرده.»می آید که از دوباره پای اسب سوار را ببوسد، می بیند که رفته است. نامه را به دفتردار می دهد. می بیند که نامه را به چشم هایشان می کشند. یک خانه ی پاکیزه درست می کنند و او را می برند به خانه. تا هفت سال از او پذیرایی می کنند. بچه به مکتب می رود و درس میخواند و در گلدسته های ابوالفضل (س) اذان می گوید. شاه طهماسب تا هفت سال خانه نشین می شود. بعد از هفت سال دورش را می گیرند. -«ای شاه طهماسب تا کی می خواهی در خانه زانو بزنی؟ تا کی می خواهی عزاداری کنی؟ بابا بلند شو برو به کربلا. برو به زیارت، استخوان سبک کن.» شاه طهماسب را ورداشتند و آوردند به کربلا. از صحن امام حسین (ع) به در می رفت تا برود به صحن ابوالفضل (س). همی وقت بچه رفته بود به بالای گلدسته که اذان بگوید. تا بچه الله اکبر کرد، شاه طهماسب نشست به زمین و زار زار گریه کرد. -«ای قبله ی عالم چیه؟ چه خبر شده؟» -«همی بچه که اذون می گوید بیارن تا من ببینم.»-«به بچه ی مردم چه کار داری؟» -«بچه را بیارن.»تا می آیند، بچه رفته است. رفتن به در خانه ی زن. -«خواهر جان، شاه طهماسب آمده. صدای اذان بچه را شنیده می گوید بچه را بیارن تا من ببینم.» -«ببرن.» شاه طهماسب بچه را بغل می کند و زار زار گریه می کند. بچه هم گردن شاه طهماسب را محکم بغل کرده و از بغلش بیرون نمی آید. شب زن رفت به حرم ابوالفضل (س) دور صندوق گردید و سیر گریست. فردا صبح شاه طهماسب آمد و زن همه چیز را تعریف کرد. به یک روایت می گویند هفت ماه و به یک روایت سه ماه در راه ابوالفضل (س) خرج دادند. بعد دست زن و بچه اش را گرفت و آمد به سر خانه و زندگیش. هنوز چند روزی نگذشته بود، درویش آمد. هو حقی گفت و گفت: «ای قبله ی عالم الوعده وفا.» هر چه گفت: «ای گل مولا ای جور وای جور پیشامد کرد، بعد هفت سال هنوز نو به بچه رسیده ام. تو همینجا باش، بچه از تو، نوکری ات را می کنم.» مرغ درویش یک پا داشت. «قول داده ای شاه طهماسب. به قولت وفا کن.»-«کاری می کنی درویش بیندازمت به زندان.»-«شاه طهماسب خیال نکنی که بچه را از تو نمی گیرم. خیلی گپ بزنی، بچه را یک سیب می کنم و می اندازم به کیسه.» زن گفت: «ای شاه طهماسب بگذار ببره. ما مشقت خیلی دیده ایم. دست ما و دامن خدا، هر چه در پیشانی ما باشه همان می شود. بگذار ببره.»یک دست لباس درویشی به بر بچه کردند و دستش را دادند به دست درویش. درویش هم بچه را ورداشت و رفت. رفتن و رفتن تا رسیدند به یک کوه بلند. دید یک چادر زرین زده اند. دو تا صندلی زرین گذاشته اند. روی یک صندلی شاه عباس نشست، روی یک صندلی درویش. قلیون آوردند، چای آوردند، شام اصلاً کسی معلوم نبود. خود قلیان آمد، سینی چای، دوری شام. شاه عباس وحشتش زده بود. -«خدایا چه نقله، اینها از کجا می آیند؟» شام که خوردند و به درآمدند. شاه عباس پرسید: «ای چه نقل بود درویش. کی شوم آورد، کی از ما پذیرایی کرد؟» -«هر چه دیدی هیچ مگو، به تو چه ای فضولی ها؟!»رفتن و رفتن تا به یک کوه دیگر رسیدند. رفتند به دم یک غار. درویش شمشیر زرینی از کمرش واکرد و داد به دست شاه عباس. -«خوب گوش هایت را واکن، ببین چی می گویم. می روی به غار. هر چه به جلوت آمد اعتنا نمی کنی. شمشیر را می دهی به جلو و صلوات می فرستی، صلوات می فرستی و می روی. در ته غار قصری هست. می روی به قصر. صندوقی هست. در صندوق را وا می کنی. چند تا کلید هست و یک صندوقچه. در صندوقچه را وا می کنی. یک مجری هست. به میان مجری یک قوطی. قوطی را ور می داری و می گذاری به جیبت. مبادا به چیزی دست بزنی.» -«چشم.» شاه عباس شمشیر را به دم داد و رفت به میان غار. از میان تاریکی یک دسته مرده آمدند. نه گوشت دارند، نه پوست و در ته چشم هایشان آتش روشن کرده اند. -«شاه عباس به کجا می روی؟» -«خودت را به کشتن می دهی شاه عباس.» جانور می آید، پرنده می آید، درنده می آید. هی داد و بیداد می کنند که مرو شاه عباس، خودت را به کشتن می دهی. ديوها ققرست می خندند. شاه عباس گوش نداد. رفت و رفت تا به قصر رسید و به صندوق. سر صندوق را وا کرد دید صندوقچه ای هست. به میان صندوقچه یک مجری و به میان مجری یک قوطی. قوطی را ورداشت و در جیبش گذاشت. به دور و بر نگاه کرد. تاج های زرینی را از سر میخ ها آویزان کرده اند. چه تاج هایی، حظ می کنی که نگاه کنی. هر تاج به پادشاهیپدرش می ارزد. یکی از تاج ها نظرش را گرفت. -«همی تاج را ور می دارم و برای بابایم می برم، دور از جناب به گور بابای درویش، گفته که گفته.» تا دستش را دراز کرد که تاج را ور دارد، یک شِپات از غیب خورد و از هوش رفت. به هوش که آمد، بلند شد. یک ولایت دیگر است. نه غاری هست، نه درویشی، نه هیچی. -«خدایا ای چه بدبختی بود، ای چه کاری بود که من کردم.» پرسان پرسان آمد. نه کسی را می شناسد، نه کسی او را می شناسد. نه کسی از شاه طهماسب خبری دارد، نه ولایت او را می شناسند. -«خدایا، خداوندا، چه خاکی به سرم بریزم.»آمد تا به دم دروازه ی یک شهر رسید. حیران مانده بود که چه کار کند. نه پولی دارد، نه کسی را می شناسد. آمد که سرش را بخاراند، دید لای موهایش پر از اشرفی است. اشرفی هایی که مادرش به موهایش بافته است. یکی دو تا از اشرفی ها را کند که نون و چای بخرد. یک حیاط کرایه کرد. سراغ پرس کرد و دید که تا ولایت باباش چند سال راه است. -«چه جوری بروم، چه کار کنم؟»همی جور به غصه مانده بود. -«ای بر پدر درویش لعنت. ای قوطی چه بود. ای وامونده چی داشت که درویش مرا به ای بدبختی انداخت.» تا در قوطی را وا کرد، خانه روشن شد. دیوها آمدند. -«شاه عباس مبارکت باشه.» دیوها رفتند و یک دسته پری آمدند. یک دختر پریزاد از جلو و بقیه از دنبال. دختر پریزاد دست شاه عباس را گرفت و در بالای صندلی نشاند. -«شاه عباس من نامزد تو هستم. مبارکت باشه.» -«تو کی هستی؟ اینها کی هستن؟ اینجا کجایه؟» -«غصه مخور شاه عباس. خوب کاری کردی که دستت را دراز کردی به تاج. خودم شِپات زدم. طلسم به اسم تو وا می رفت. درویش کلاه باز بود، قوطی طلسم من بود. درویش قوطی را می خواست. حالا از خودت هستم.» -«درویش چه کار رفت؟»-«به همانجا خشک می شود و می میرد. تو هم به ولایت پدرت بر می گردی.» امشب و فردا و پس فردا یک شب دلش تنگی کرد و نشست به گریه کردن. -«برای چه گریه می کنی شاه عباس؟ برای شاه طهماسب دلت تنگ شده.» -«بله، من به اینجا خوش بگذرانم. بابا، ننه ام، او خدا زده ها حالا چه کار می کنند؟» -«غصه مخور شاه عباس. فردا صبح می فرستمت که بروی اما به یک شرط.» -«چه شرطی؟» -«به شرطی که در قصر آنها نخوابی. برای خودت قصر جداگانه ای درست کنی. وقتی به قصر خودت رفتی، در قوطی را واکن تا من بیایم.»-«برای چی در قصر پدرم نخوابم؟» -«برای ای که درویش از دوباره زنده می شود.» شاه عباس بلند شد و دست و پایش را جمع کرد. دختر پریزاد گفت: «خوب حالا که می خواهی بروی نمی خواهی چیزی برای پدرت ببری؟» -«چیزی ندارم که ببرم.» -«او (آن) تاجی که می خواستی ورداری چه طوره؟» -«او تاج به کجا ماند؟» -«همین جاست. تاج را بیارن.» تاج را در سینی طلا گذاشتند و آوردند. دختر پریزاد تاج را ورداشت و در کیسه ی شاه عباس گذاشت. شاه عباس رخت های درویشی را به بر کرد و روی تختی از طلا نشست. دو تا دیو تخت را به هوا بلند کردند و در پشت دروازه ی شهر شاه طهماسب بر زمین گذاشتند. شاه عباس شروع کرد به مدح علی خواندن و آمد به دم دروازه. خبر به شاه طهماسب دادند که: «چه نشسته ای که شاه عباس آمد.»گفت: «شاه عباس کجا بوده. بچه ام یک ساله که رفته، معلوم نیست او درویش پدرسگ چه بلایی به سرش آورد.» گفتن: «بابا شاه عباس آمد.» ای بدو، او بدو. پدر و پسر به هم رسیدند. شهر را آیینه و آیینه بندان کردند. شاه عباس به قصر پدرش نرفت.قصر جداگانه ای ساخت و رفت به قصر خودش. ای بود و بود تا یک درویشی پیدا شد و شد وردست شاه عباس. با هم مدح علی می خواندند. در کشکول هایشان غذا می ریختند و بین فقیر فقرا تقسیم می کردند. یک شب همین درویشی که وردست شاه عباس بود، آمد که از بالای قبرستان رد شود، دید که یک چراغی در یک قبری می سوزد. جلو رفت که ببیند چه خبر است؟ دید یک خانه ای هست به مثال یک قصر، سفید مثل تخم مرغ و یک جوانی در ای قصر خوابیده. تندی برگشت و رفت به جای شاه عباس. دست شاه عباس را گرفت و یک راست برد به سر قبر. شاه عباس دید که بله یک خانه ای هست به مثال یک قصر و سفید مثل تخم مرغ. گفت: «درویش در را واکن تا ببینیم ای کیه که خوابیده.» قبر را شکافتند و رفتند به میان قبر. دیدند یک جوانی که نوسبیلهایش خط کرده در میان خانه خوابیده. شاه عباس از شانه ی جوان تکان داد. -«های جوان، های جوان بلند شو که مهمان داری.» ای جوان بلند شد و سلام داد. حال و احوال کردند و نشستند. جوان گفت: «خدایا دو تا مهمان برایم رسیده، رزق اینها را برسان.» یک وقت دیدند که یک حوریه یک مُجمعه را در جلو اینها گذاشت. مرغ بریان بود. گوشت مرغ را خوردند. استخوان ها حرکت کرد. مرغی شد و پرواز کرد. -«تو چه کار کرده ای که چنین یک جلال و مرتبه ای خدا به تو داده.» -«جای شاه عباس را خدا به من داده.» -«اِ، جای شاه عباس را برای چی به شما بدهد.» -«ما تاجر بودیم و راهگذر. شاه عباس ولایتش را چنان امن نکرده بود که مردم پامال نشوند. چند فرسخ که از شهر دور می شوی نه آبی هست، نه آبادانی، نه هیچی. الوات ریختند به سر ما. من کشته شدم و خدا جای شاه عباس را به من داد.»سبیل های شاه عباس تار تار شدند. گفت: «بلند شو تا برویم رفیق.» بلند شدند و بیرون آمدند. شاه عباس گفت: «خانه ات بسوزه درویش که پدرم را سوزاندی، جای مرا خدا به ای جوان داده، حالا من چه خاکی به سرم بریزم.» شب و روز می گریست. چند روزی که که بین خورد، یک شب خواب دید که ابوالفضل (س) آمد به بالای سرش. -«برای چی گریه می کنی شاه عباس؟» -«ای جور و ای جور.» -«او جایی که تو دیدی جایی نبود. برو رباط بساز. برو حوض انبار درست کن. مملکت را امن کن. مردم از حوض انبارها آب بخورند،در رباط ها استراحت کنند. خدا جای بالاتری به تو می دهد.» اوسنه ی ما به سر رسید کلاغ کور به خانه اش نرسید.