Eranshahr

View Original

شاه و قیصر

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر

شهر یا استان یا منطقه: -

منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۴۱۱ - ۴۱۴

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: حیدر (شاگرد خیاط)

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: شاه عباس

روایت «شاه و قیصر» از قصه های معمایی است. در این نوع قصه، قهرمان باید چند معما را حل کند تا به مقصود خود، ازدواج با شاهزاده خانم، برسد. قهرمان از خود پاسخی ندارد. پاسخ ها همه پیش شاهزاده خانم است و او به عنوان منبع معرفت، قهرمان را یاری می کند، چرا که پسر را دوست دارد. عشق و دوستی در افسانه ها به سادگی آغاز می شود. همان طور که در روایت «شاه و قیصر» دختر شاه عباس با پاسخی که از پسر خیاط می شنود، عاشق او می شود. ملاحظات طبقاتی در افسانه های عامیانه راهی ندارد. عشق در این افسانه ها هیچ مانع و سدی نمی شناسد؛ شاگرد خیاط و دختر پادشاه عاشق هم می شوند و با یکدیگر ازدواج می کنند. افسانه ها، تندی و تیزی دنیای واقعی را می سایند و آن را نرم و «مدور» می کنند. حتی چهره های منفی و بد قصه ها، فاقد تیزی و گوشه هستند. آنها، هر جا که لازم باشد، به سادگی به «خوب» شدن تن می دهند. رابطه شاه عباس و پسرک خیاط در این روایت بر همین گرته پرداخت شده است.خلاصه این روایت را می نویسیم.

شاه عباس عادت داشت که با لباس درویشی شب ها در کوچه و بازار گردش کند. در یکی از این شب ها گذرش به دکان مردی خیاط افتاد. خیاط داشت تکه نانی را در آب می زد و می خورد. درویش که همان شاه عباس بود، در خوردن نان با خیاط شریک شد. حتی سهم شاگرد خیاط را که خوابیده بود، خورد. وقتی حیدر، شاگرد خیاط، از خواب برخاست و سهم نان خود را طلب کرد، خیاط گفت که درویش آن را خورده است. حیدر عصبانی شد و گفت: «ای گور پدر شاه عباس هم کردند که به داد ما نمی رسد. می گویند شاه عباس هر شب این جا و آن جا گردش می کند، ما که تا حالا ندیدیمش که به او بگویم چقدر بی نواییم.» شاه عباس دم نزد. صبح که شد، به دستور شاه عباس، حیدر را به قصر آوردند. شاه از او پرسید: «دیشب به کی ناسزا می گفتی؟» حیدر گفت: «به شاه عباس.» گفت: «جلوی چه کسانی؟» گفت: «جلوی استاد خیاط و یک درویش که سهم نان مرا خورده بود.» شاه گفت: «شاه عباس که سهم تو را نخورده بود، چرا به او فحش دادی؟» گفت: «شاه عباس باید به داد گرسنه ها برسد.» شاه عباس دستور داد غذای مفصلی برای حیدر آوردند. حیدر همه را خورد و سیر شد. بعد، شاه عباس گفت: «باز هم به شاه عباس بد می گویی؟» حیدر گفت: «بله. یک بار سیر شدن به چه درد می خورد، همیشه باید سیر باشیم.» پادشاه دستور داد حیدر را زندانی کنند. سه روز به حیدر غذا ندادند. دیگر طاقتش تاق شده بود. این بود که به فکر چاره افتاد. حفره ای در دیوار کند. پشت آن باغی بود، وارد باغ شد. قصری در میان آن دید. خودش را به آنجا رساند. دید سفره ای پهن است و همه جور غذا در آن مهیاست. شروع کرد به خوردن تا سیر سیر شد. دوباره برگشت به زندانش. دختر شاه عباس رفت توی اتاق غذا بخورد، دید غذاها دست خورده است. چیزی نگفت. شب بعد هم غذاها دست خورده بود. شب سوم خودش را گوشه ای پنهان کرد. دید پسر جوانی آمد و مشغول خوردن غذاها شد. دختر جلو آمد و پرسید: «به چه جرأتی به سفره خانه من آمده ای؟» حیدر گفت: «با همان جراتی که الان اینجا هستم.» دختر از جواب حیدر خوشش آمد و خاطر خواه او شد. پرسید: «از کجا می آیی؟» حیدر گفت: «از اصطبلی که گوشه قصر شماست. به دستور شاه عباس در آنجا زندانی شده ام.»گذشت تا اینکه نامه ای از جانب قیصر رم به دست شاه عباس رسید. قیصر در نامه نوشته بود که یا باج و خراج بده یا اینکه چند معما را حل کن، در غیر این صورت باید با من بجنگی.شاه عباس حل کردن معماها را پذیرفت. بسته ای از جانب قیصر رم رسید. او از شاه عباس خواسته بود که معلوم کند داخل بسته چیست و به چه کاری می آید. هیچ کس نتوانست بفهمد داخل بسته چیست. شب، موقعی که دختر و حیدر داشتند در سفره خانه غذا می خوردند، دختر گفت: «اگر پدرم از تو خواست معما را حل کنی، بگو به شرط آن که مرا از زندان آزاد کنی، معما را حل می کنم.» بعد گفت: «داخل بسته یک قوطی است. داخل قوطی، دو قوطی دیگر. توی قوطی سوم سنگی است که اگر به سنگ یا فلزی زده شود، جرقه می زند.»صبح فردا، شاه عباس دنبال حیدر فرستاد و گفت که اگر معما را حل کند، آزاد می شود. حیدر گفت: «من معما را حل می کنم، به شرط آن که دخترت را به عقد من درآوری.» شاه عباس اول ناراحت شد، اما بعد رضایت داد. حیدر آنچه را دختر یادش داده بود گفت. جواب پسر را برای قیصر رم فرستادند. معمای دیگر قیصر دو اسب کاملا شبیه هم بودند. قیصر خواسته بود شاه عباس معلوم کند کدام یک از اسب ها کرّه و کدام مادر است. دختر باز هم راه حل معما را به حیدر گفت. وقتی شاه عباس حیدر را خواست، باز هم حیدر شرط خود را گفت. شاه عباس قبول کرد. حیدر دو دسته علف با خودش آورده بود. هر کدام را گوشه ای ریخت. یکی از اسب ها دسته علف را خورد و به سوی اسب دیگر رفت. حیدر گفت: «این اسب که به سوی آن یکی رفت، کرّه است.» مهر کره گی بر پشت اسب زدند و فرستادند برای قیصر.قیصر رم که از حل معماها سخت عصبانی بود، این بار از شاه عباس خواست تا خیاطی به رم بفرستد که لباس قیصرانه برای او بدوزد. حیدر، با راهنمایی دختر، قبول کرد که به رم برود. به شرط آن که شاه عباس دخترش را به عقد او در آورد. شاه عباس که دید حیدر از شرط خود دست بردار نیست، راضی شد. هفت شبانه روز جشن و پایکوبی بود. دختر را به عقد حیدر در آوردند. حیدر با صد سوار به جانب رم حرکت کرد. وقتی به آنجا رسید، قیصر به تخته سنگی اشاره کرد و گفت: «از این توپ پارچه، برای من لباس قیصری بدوز!» حیدر که راه و چاه را از دختر شاه عباس یاد گرفته بود، گفت: «چشم!» بعد تکه سفالی پیدا کرد، به قیصر نشان داد و گفت: «خواهش می کنم از این کلاف پنبه، برای من نخ ریسیده شود تا از تخته سنگ لباس بدوزم.» قیصر به هوش و دانایی حیدر آفرین گفت. بعد هم دخترش را به عقد حیدر درآورد. هفت شبانه روز، هفتاد نفر خواننده و نوازنده در جشن عروسی آنها خواندند و نواختند.