شاه خسته و خمار
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۷۷-۸۰
موجود افسانهای: شاه خسته خمار (از نژاد پریان)
نام قهرمان: شاه خسته خمار
جنسیت قهرمان/قهرمانان: پری
نام ضد قهرمان: ماهنگار
ازدواج در قصهها شرط و شروطی دارد. در روایت «شاه خسته خمار» که از قصههای سحر و جادو است، شرط ازدواج با دختر پادشاه بیرون کشیدن میله از زمین است. قهرمان قصه که از پریان است، موفق به انجام این کار میشود. اما دختر، منع قهرمان را نادیده میگیرد و دورهای از فراق و جستجو و مبارزه برای یافتن او شروع میشود.
یکی بود، یکی نبود، سلطانی بود که دختر زیبایی داشت. نامش ماهنگار بود. از این دیار، از آن ولایت، از آن سرزمین برای ماهنگار خواستگار میآمد، اما پدرش به بهانههای مختلف به خواستگاران ماهنگار جواب رد میداد. تا اینکه وزیر و وزرایش به او گفتند ماهنگار دختر رسیدهای شده و موقع شوهرش است. سلطان این حرف را پذیرفت و دستور داد میلهای را در زمین فرو کنند تا هر که میله را از زمین درآورد، ماهنگار زنش شود. خواستگاران این دیار، آن ولایت، آن سرزمین آمدند، و هرچه زور در بازو و کمر داشتند به کار بردند اما نتوانستند میله را از زمین درآورند و سلطان از این وضع خوشحال بود، اما روزی سلطان و همه حاضران دیدند ماری به دور میله پیچید و در یک آن میله را از زمین درآورد. دیگر سلطان راهی نداشت و برخلاف میل باطنیش دخترش ماهنگار را به مار داد. جشن عروسی برپا شد و ماهنگار به خانه مار رفت. ماهنگار از همان قدم اولی که به خانه مار گذاشت، گریه کرد که کرد. مار به او گفت: - چرا گریه میکنی، از من میترسی؟ماه نگار گفت: - آره، میترسم! مار گفت: - اگر به من قول دهی که پوستم را نسوزانی و خوب از آن مواظبت کنی، از پوست ماریم در میآیم. ماهنگار قول داد. در این حال، مار پوست انداخت و به صورت جوان خوش اندامی ظاهر گردید و ماهنگار خیلی خوشحال شد. چند روز گذشت. پس از آن، روزی پیرزنی به در خانه آنها آمد و گفت: - پوست شوهرت را بسوزان! تا همیشه پیش تو باشد. ماهنگار گوش به حرف پیرزن کرد و قولش را پاک از یاد برد و پوست مار را سوزاند. شوهرش ظاهر شد و گفت:- چرا به قولت وفا نکردی؟ حالا تو باید هفت جفت کفش آهنی بپوشی و جفت جفتشان را، با از این ولایت به آن دیار رفتن، پاره کنی تا من را پیدا کنی.این را گفت و انگشتریش را هم به ماهنگار داد، بعد غیبش زد. ماهنگار پس از گریه و زاری پا شد، هفت جفت کفش آهنی تهیه کرد و راه افتاد. از این دیار به آن دیار، یک کفش آهنی از بین رفت. کفش دوم آهنی را پوشید و باز از این سرزمین به آن سرزمین و از این بیابان به آن بیابان تا به شهری رسید که هر هفت جفت کفش آهنیش ساییده و پاره شد. در آن شهر کنار چشمهای نشست. آن شهر، شهر همان ماری بود که شوهرش آنجا بود و نام اصلی مار هم «شاه خسته خمار» بود. از قضا یکی از نوکران شاه خسته خمار، با کوزه لب چشمه آمده بود تا آب بردارد. ماهنگار با کوزه او آب خورد و انگشترش را داخل کوزه انداخت. شاه خسته خمار که با آب کوزه داشت دستش را میشست، انگشتریش را دید، فهمید ماهنگار به این شهر رسیدهاست. از خانه بیرون رفت و ماهنگار را در کنار همان چشمه پیدا کرد و به او گفت: -حالا که اینجا آمدهای تو را به خانه مان میبرم، ولی مواظب باش مادر و پدرم تو را نکشند! شاه خسته خمار، ماهنگار را به خانه برد. پدر و مادر شاه خسته خمار فهمیدند که این دختر از جنس آدمیزاد و همان ماهنگار است، تصمیم گرفتند او را بکشند. روزی مادر شاه خسته خمار به ماه نگار گفت: - برو از خانه خواهرم دایره را بیاور!او از قبل به خواهرش سپرده بود، همین که ماهنگار آنجا آمد، او را بکشد. شاه خسته خمار سر راه ماهنگار سبز شد و راهنمایی اش کرد: - در راه به یک سگ و یک شتر برمیخوری! غذای سگ را جلوی شتر و غذای شتر را جلوی سگ بگذار! و بعد به دیوار کژی میرسی، به دیوار بگو چه دیوار راستی، کاش میتوانستم در کنارت بنشینم! و همین طور که میروی به یک جوی آب گل آلود میرسی، میگویی چه آب صافی! کاش میتوانستم یک کاسه از این آب را بخورم. ماهنگار به راهش ادامه داد. به سگ و شتر که رسید، غذایشان را عوض کرد، به دیوار و آب گل آلود جوی، همان حرف شاه خسته خمار را زد، بعد به خانه خاله شاه خسته خُمار رسید. فوراً دایره را برداشت و فرار کرد. خاله شاه خسته خمار او را دنبال کرد. ماهنگار به جوی آب گل آلود رسید. خاله شاه خسته خمار گفت: - ای آب گل آلود! بگیرش! آب جوی جواب داد: - چرا او را بگیرم، به من گفت چه آب صاف و روانی! ماهنگار به دیوارکژ رسید، خاله شاه خسته خمار به دیوار گفت: ای دیوار کژ! بگیرش! دیوار کژ گفت: ـ چرا بگیرمش، به من گفت چه دیوار راستی! ماهنگار به شتر و سگ رسید. خاله شاه خسته خُمار که همچنان سر به عقبش بود، به آنها هم گفت: «او را بگیرید!» ولی هم شتر و هم سگ جواب دادند: - چرا او را بگیریم، او به ما غذای اصلیمان را داده است. خانه شاه خسته خمار برگشت و ماهنگار هم به خانه رسید. مادر شاه خسته خمار خیلی ناراحت شد. شاه خسته خمار که دید هر لحظه امکان دارد ماهنگار کشته شود، چاره را در این دید که ماهنگار را بردارد و فرار کند. با خودش یک بسته سوزن، نمک و یک کوزه آب برداشت و با ماهنگار پشت به شهر و رو به دیار ماهنگار گذاشتند. مادر و پدر شاه خسته خمار متوجه فرار آنها شدند. با جمعی از ماران به تعقیبشان راه افتادند. به نزدیکیشان که رسیدند، شاه خسته خمار سوزنها را روی زمین ریخت و بعد هم بسته نمک را پاشید. ماران مجروح شدند و نمک هم سوز و درد زخمهایشان را زیادتر کرد، ولی باز هم جلو میآمدند. شاه خسته خمار وقتی دید که خیلی نزدیک شدهاند، کوزه آب را به زمین زد. کوزه آب تبدیل به دریای بزرگی شد و آنها پشت دریا ماندند و هر چه فریاد زدند: «ای شاه خسته خمار! نرو! با تو و ماهنگار کاری نداریم.» اما او دیگر گوش به این حرفها نداد، رفتند و رفتند تا اینکه به سرزمین پدر ماهنگار رسیدند و در قصر سلطان حاضر شدند. پدر ماهنگار از یافتن دخترش خیلی خوشحال شد و هفت شبانه روز شهر را چراغانی کرد. بار دیگر برای ماهنگار و شوهرش شاه خسته خمار جشن عروسی گرفت و آنها با هم به دل خوشی زندگی کردند.