شبی با درویش
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: محسن میهن دوست
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۴۲۵ - ۴۲۹
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: ابراهیم
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: شاه
در برخی قصه ها که کودکی حاصل ازدواج پادشاه با زنی عادی زاده می شود، یک دوره دوری از خانواده اصلی نصیب کودک می شود. تا اینکه در پی ماجراهایی مجدداً به خانواده باز می گردد. در روایت «شبی با درویش»، ابراهیم که حاصل ازدواج یک شبه پادشاه با دختر یک خارکش است، تا جوانی از پدر دور می ماند. بخش پیوند یک شبه مشابه با عروسی رستم و تهمینه در شاهنامه است. در این روایت دختر خارکش، همچون تهمینه، به اتاق مرد می رود. صبح هنگام نیز پادشاه با دادن یک بازوبند (مثل رستم) به زن، او را ترک می کند. نجات یافتن ابراهیم از کیفر مرگ به خاطر وجود بازوبند است که ثابت می کند وی از اصل و نسب پادشاه برخوردار است. این بازوبند در اصل نقش اعمال قهرمانانه این گونه پسران را در دیگر قصه ها، ایفا می کند.
پادشاهی بود که لباس درویشی به تن می کرد و کشکول درویشی به شانه می انداخت و در کوچه و بازار به میان مردم می رفت. روزی شاه به مرد خارکشی رسید و گفت: «ای مرد به کجا می روی؟» گفت: «به خانه.» گفت: «امشب را به من درویش پناه می دهی؟» گفت: «بیا تا برویم.» مرد خارکش و درویش که همان شاه بود، به سوی خانه ی خارکش به راه افتادند و چون به رودی رسیدند، درویش گفت: «بگذار بگویم پلی بر آن بزنند، تا عبور کنیم.» مرد گفت: «ای درویش خیالت کجاست، به آب بزن تا به آن سوی برسیم.» هر دو به آب زدند و به آن سوی رود رسیدند که دهکده ای در آن جا قرار داشت. چون به نزدیک خانه ی مرد خارکش رسیدند، شاه چشمش به «خیرات (بخشش و خیر کردن، و در این جا به معنای جا و مکانی که مردم تنگدست و گذرنده در آن می خوابیدند و اطعام می شدند، خیرات خانه و هم آن چه در هنگام «چراغ برات» خیرات کنند.)» افتاد، گفت: «ای خارکش تا همین جا که بر تو زحمت دادم بس است، شب را در خیرات می گذرانم.» و پس از آن همین که از مرد خارکش خواست جدا بشود، گفت: «ای مرد چون به خانه ی خود وارد شدی یا الله کن.» و رفت. مرد خارکش چون به خانه ی خود شد یا الله نکرد و ناگاه دید که دختر بالغش لخت در حوض خانه غوطه می خورد. گفت: «ای داد بی داد، چه بد شد که گوش به گفته ی درویش نکردم!» و دچار شرمندگی گردید. دختر که کلام پدرش را شنیده بود پرسید: «ای پدر چه شده، و از چه حرف می زنی؟» گفت: «تا دم خیرات با درویشی بودم که هنگام گذشتن از رود گفت بگذار بگویم پلی بر آن بزنند و دیگر این که به هنگام خداحافظی گفت به خانه ی خود که شدی یا الله کن.» دختر که باهوش و زرنگ بود، پی برد که آن درویش «کس» است، تندی لباس به تن کرد و پدرش را روانه ی خیرات کرد تا درویش را به خانه بیاورد. مرد خارکش به «خیرات» رفت و به درویش گفت: «ای بابای درویش در پی تو آمده ام که به خانه ی من برویم!» گفت: «باشد.» و به خانه ی مرد خارکش آمد. دختر سفره انداخت و از درویش پذیرایی کردند و چون هنگام خواب فرار رسید، درویش را به اتاقی بردند و خود در اتاقی دیگر خوابیدند. اما نیمه های شب دختر از رختخواب بلند شد و به سراغ اتاق درویش رفت و او را بیدار کرد و گفت: «ای درویش برخیز و مرا به عقد خود درآور که میل من به جانب توست!» شاه که از سر شب در اسارت زیبایی دختر قرار گرفته بود، رضایت داد و با هم ازدواج کردند. صبح هنگام پیش از آن که درویش از خانه ی مرد خارکش برود، به دختر بازوبند جواهر نشانی داد و گفت: «چون حامله شدی و زاییدی، اگر فرزند دختر بود بازوبند را بفروش و خرج او کن و اگر پسر بود آن را به بازویش ببند!» دختر در همان شب حامله شد و نه ماه و نه روز بعد پسری به دنیا آورد که نشان از پدر بسیار داشت. زمانی گذشت و پسر بزرگ شد، تا آن که روزی ضمن بازی دعوایی پیش آمد و طرف مقابلش گفت: «ای بی پدر!» پسر بغض کرد و به خانه رفت و دامن مادرش را گرفت و گفت: «پدر من که بوده و در کجاست؟» مادر ناگزیر به اقرار شد و داستان شبی با درویش را بازگفت و بازوبند جواهر نشان را به او نشان داد. سال پشت سال گذشت تا پسر جوانی برومند شد و از روستا به شهر رفت و شغل شاگرد قصابی گرفت. حالا او را ابراهیم صدا می زدند و چنان در زیبایی شهرت یافت، که دختران اعیان و اشراف هوای دیدارش را به سر داشتند، تا آن که روزی دختر وزیر با لباس مبدل به در دکانقصابی رفت و با هر ترفندی بود با ابراهیم دوست شد. خانه ی وزیر نزدیک به دکان قصابی قرار داشت و دختر که قرار از کف داده بود، دم به دم به پیش ابراهیم می رفت، تا آن که روزی گفت: «این کافی نیست و باید دست به کاری زد!» ابراهیم گفت: «چاره ای جز زدن نقب نیست!» و بر آن شدند که نقبی از خانه ی وزیر به دکان قصابی بزنند. نقب را زدند و از آن پس ابراهیم و دختر وزیر تا کله ی سحر با هم بودند و غم روزگار را به فراموشی می سپردند. چندی چنین گذشت تا آن که باز شبی شاه لباس درویشی به تن کرده بود و تبرزین برداشته بود و دور شهر می گشت و چون به دکان قصابی رسید، دید پیه سوزی روشن است و جوانی زیبا در آن قرار دارد. پیش رفت و به ابراهیم گفت: «ای جوان زیبا مهمان درویش دوست داری؟» گفت: «دکان قصابی جای استراحت نیست!» گفت: «مگر نشنیدی که مهمان حبیب خداست!» گفت: «بیا داخل و کم گفت و گو کن!» ابراهیم که باید به سر قرار می رفت، حواسش پیش درویش رفت و به پذیرایی از او مشغول شد تا آن که دریچه ی دکان قصابی که در کف قرار داشت، به صدا درآمد و دختری ماهرو که کنیز بود، از آن سر درآورد و گفت: «ای ابراهیم از این که دیر کرده ای بانوی من نگران است!» گفت: «درویشی مهمان من است، و امشب را با دم او به صبح خواهم برد!» کنیز رفت و بعد باز سر از دریچه بیرون آورد و گفت: «بانو گفت مهمان حبیب خداست، او را هم بیاور!» ابراهیم و درویش از جای بلند شدند و به درون نقب رفتند، و لحظه ای نگذشت که سر از جای دختر برآوردند. ابراهیم با دختر وزیر به صحبت نشست و به درویش گفت: «کنیز من هم با توست!» شاه که از غضب پیشانیش چین برداشته بود، و قصابی را معشوق دختر وزیر خود می دید، چیزی نگفت و برای آن که از عاقبت کار سر در بیاورد، با کنیز کنار آمد. سپیده سر نزده، درویش از نقب به در آمد و راهی قصر شد و بر آن گردید که دستور قتل جوان قصاب و دختر وزیر را بدهد. اما لختی به فکر افتاد و با خود گفت: «این نهایت ستمگری است و باید چاره ای دیگر اندیشه کنم!» شب که شد، شاه وزیر خودش را صدا زد و گفت: «لباس درویشی به تن کن تا امشب را به جایی که باید رفت، برویم!» شاه و وزیر با لباس درویشی به دکان قصابی رفتند و ابراهیم از آنان پذیرایی کرد، اما دوباره، کنیز از دریچه ی نقب سر به بالا آورد و گفت که: «بانویم چشم به راه است و از این که ابراهیم دیر کرده است، عصبانی است.»ابراهیم شاه و وزیر به داخل نقب رفتند و سر از جایگاه دختر وزیر برآوردند و شاه دید که به جای یک کنیز، دو کنیز پیش دختر وزیر است. آن چه شب پیش اتفاق افتاده بود، برای هر سه باز هم اتفاق افتاد و از آن جا که شاه از وزیر قول گرفته بود خونسردی خود را حفظ کند، آن شب هم سپری شد. فردا روز ابراهیم را به قصر شاه فراخواندند و چون به آنجا رسید که چرم جلادی بر زمین پهن کرده و قصد زدن گردنش را دارند! دختر وزیر را نیز آوردند و در کنار ابراهیم بر چرم جلادی (پوست گاو، و یا پوست شیر دبّاغی شده. چرمی که در قدیم پهن می کردند و کسی را که می خواستند بکشند و سر بزنند، بر آن می نشاندند.) نشاندند. شاه و وزیر به تماشا ایستاده بودند و همین که جلاد پیراهن ابراهیم را از تن او به در کرد، چشم شاه به بازوبندی افتاد که در آن شب به دختر مرد خارکش داده بود، کله اش دود شد و درماند چه کند! تا آن که به سخن درآمد و گفت: «ای جلاد دست نگاه دار، با وزیر صحبتی دارم!» و پس از آن رو کرد به وزیر و گفت: «اگر فرزند مرا در حال معاشقه با دختر خود می دیدی چه می کردی؟» گفت: «ای قبله ی عالم خشنود می شدم!» گفت: «غم به دل راه مده که شیر میش حق بره است!» و هر چه پیش آمده بود و دیده بود برای وزیر باز گفت. دختر وزیر را برای ابراهیم عقد کردند، و قضایا به خیر گذشت!