Eranshahr

View Original

شرط بندی افلاطون و ارسطو

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: افسانه لری

منبع یا راوی: گردآورنده: داریوش رحمانیان

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۴۴۵-۴۴۶

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: ارسطو

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: افلاطون

افلاطون و ارسطو هیچ یک طبیب نبودند. اما استفاده از نام مشاهیر در قصه‌ها بیشتر به خاطر بهره بردن از اعتبار نام ایشان و مهم جلوه دادن کنش قصه است. درونمایه این قصه چنین است: سمّ تلقین منفی بسیار کاری‌تر از سمّ خوراکی است. همان طور که در این روایت مشاهده می‌کنیم، سمّی که افلاطون درست می‌کند و به ارسطو می‌دهد با تمهیدات و چاره‌اندیشی این یک بی‌اثر می‌شود. اما سمّ ارسطو که تنها تلقین منفی است، باعث نگرانی، افسردگی و از هوش رفتن افلاطون می‌شود.

یک روز افلاطون و ارسطو که هر دوشان طبیب بودند با هم شرط بستند که هر کدام سمی درست کند و به آن دیگری بدهد و او خودش را مداوا کند. ارسطو به افلاطون گفت: «اول نوبت تو.» افلاطون رفت سم درست کرد و آورد. ارسطو قبل از این که سم را بخورد به مادرش گفت دو تا حوض آماده کند، توی یکی شیر بریزد و توی یکی عسل و شیره. وقتی مادرش این کار را کرد ارسطو آمد و سم را خورد و تندی رفت توی حوض شیر و تا می‌توانست شیر خورد. بعد درآمد و رفت توی حوض شیره و عسل چرخی خورد و آمد بیرون و رفت بیابان. توی بیابان نشست تا هر چه پشه بود جمع شد دور او. پشه‌ها نشستند روی بدن ارسطو و شروع کردند به مکیدن عسل و شیره. یک دو سه ساعتی که گذشت همه‌ی سم را از بدن ارسطو کشیدند. ارسطو آمد و به افلاطون گفت: «حالا نوبت من است!» ارسطو اول رفت و به همه در و همسایه‌های افلاطون پول داد و گفت: «تا چهل روز هی آب بریزید توی هاونهایتان و هی بکویید، هر وقت هم افلاطون پرسید چه کار می‌کنید، بگویید ما داریم سمی را که ارسطو خواسته درست می‌کنیم.» خلاصه افلاطون هر وقت از کوچه می‌گذشت می‌دید از تمام خانه‌ها صدای هاون می‌آید. یک روز از یکی پرسید: «چه خبر است که هر روز هاون می کوبید؟» او گفت: «ما داریم سمی را که ارسطو داده می‌کوبیم!» افلاطون این را که شنید جا خورد و خودش را باخت. پیش خودش گفت این دیگر چه جور سمی است که این همه آدم آن را می‌کوبند و تمام نمی‌شود؟ چهل روز گذشت و همسایه‌های افلاطون هی آب ریختند توی هاون و کوفتند و افلاطون هم حسابی ترسیده بود. هی روز به روز افسرده‌تر و نگران‌تر شد. وقتی که چهل روز تمام شد، ارسطو یک کاسه عسل برداشت و آورد پیش افلاطون. اما او که حسابی ترسیده بود هنوز قاشق اول را نخورده حالش به هم خورد و افتاد. مردم جمع شدند و از ارسطو پرسیدند: «به استاد چه دادی که این طور غش کرد؟» ارسطو گفت: «هیچ! یک قاشق عسل خالی و خالص!»