Eranshahr

View Original

شرکت شیر و روباه

افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری پور

شهر یا استان یا منطقه: کردستان

منبع یا راوی: گردآورنده: علی اشرف درویشیاننشر چشمه - چاپ سوم ۱۳۷۵

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۴۵۱-۴۵۶

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: شیر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان

نام ضد قهرمان: روباه

داستان از طمعکار و حیله‌گر بودن روباه میگه و اینکه چطور با دوز و کلک، بدون اینکه بره به شکار شکم خودش و بچه‌هاش رو سیر کرد.

شیری و روباهی با هم دوست شدند. هر کدام از آن‌ها چهار بچه داشتند. روباه نمی‌توانست خوراک و قوت چهار بچه خودرا فراهم کند. با خود گفت «بهتر است با شیر شریک بشوم تا بچه‌هایم چیزی به دهنشان برسد.» یک روز به شیر گفت: «ای شیر بیا من و تو که دوست هستیم صیغه‌ی برادری بخوانیم و مردانه برادر بشویم و با هم زندگی کنیم.» شیر گفت: «ای خالو طایفه‌ی شما که کلاه باز و حقه باز هستند. چطور می‌توانیم ما با هم برادر باشیم.» روباه گفت: «ای خالو مطمئن باش که من با آن‌ها فرق دارم. بیا تو برادر بیرون باش و من برادر خانه. تو خوراک ما را فراهم کن و من بچه‌ها را مواظبت می‌کنم تا از این بدبختی نجات پیدا کنیم.»شیر ناچار تن به خواسته‌ی روباه داد. روباه گفت: «ما بچه‌ها را قاطی می‌کنیم و هیچ فرقی بین آن‌ها نمی‌گذاریم. این ها هشت تا هستند. اگر روزی جدا شدیم هر کدام‌مان چهار تا می بریم و می‌رویم.»شیر گفت: «عیبی ندارد. همین طور خوبست.» فردا که شد شیر به شکار رفت و روباه با بچه‌ها در خانه ماند. شیر دیر آمد. روباه و بچه‌هایش گرسنه‌شان بود. روباه یکی از بچه شیرها را جلو کشید و پاره کرد و به خورد بچه‌های خود داد. بچه شیرها سه تا شدند و بچه روباه ها همان چهار تا.نزدیک عصر شیر با شکاری که به دوش می‌کشید، خسته و گرسنه از راه رسید. روباه تا چشمش به شیر افتاد خودش را ناراحت نشان داد. این طرف و آن طرف رفت خودش را به در و دیوار زد و ناله کرد و خودخوری نمود. شیر گفت: «ای روباه قضیه‌ای پیش آمده؟ چرا ناراحت هستی؟»روباه گفت: «والاه ای شیر یکی از بچه ها نیست.» شیر گفت: «مال من یا مال تو؟» روباه با عصبانیت گفت: «همین مال من و مال تو خره به سرمان کرده. ما هشت بچه داشته‌ایم حالا فرض کن شده است هفت تا. دیگر مال من و تو ندارد.»شیر گفت: «از پوزه بلندهاست یا از پوزه کوتاه‌ها.» روباه گفت: «والاه از پوزه کوتاه‌هاست.» شیر گفت: «پس از بچه‌های من است.» شیر نگاهی به سوی بچه‌های خود افکند و دید که شکم‌هاشان لاغر و خالی است. اما بچه‌های روباه سُر و مُر و چاق هستند. شیر گفت: «ای روباه چرا بچه‌های من پوست شکمشان به پشتشان چسبیده؟»روباه گفت: «قربانت گردم تصدقت شوم تو بچه شیر را با بچه روباه یکی می‌کنی؟ آن‌ها ماشاء الله جوان دوزَری هستند هر چه بخورند پیدا نیست. اما بچه روباه‌ها یک مارمولک هم که بخورند چون کوتاه هستند شکمشان بالا می‌آید.»خلاصه روز دیگر باز شیر به شکار رفت و به این ترتیب هر چهار بچه شیر را روباه درید و به بچه‌هایش داد تا روز آخر. روز آخر شیر آمد و بچه‌ای ندید. غمگین و غمناک و غصه دار نشست. روباه از آن طرف به راه افتاد و بچه‌ها هم به دنبال روباه به راه افتادند. شیر رفت پشت گردن دو تا از بچه روباه‌ها را گرفت که ببرد. دید نه اینها به دردش نمی خورند. ناچار آن‌ها را ول کرد. روباه ترسید و با خود گفت «این شیر هر طور باشد از من انتقام می‌گیرد و عاقبت شر بیخ ریش‌ام را می‌گیرد. بهتر است او را فریب بدهم.» روباه رفت و این طرف بگرد آن طرف بگرد ناگهان دید که نزدیک کوهی خرسی خوابیده است. نزدیک شد و گفت: «ای خرس.» خرس گفت: «بله.»روباه گفت: «طایفه‌ی شما همیشه شیر شکن بوده‌اند. من یک اربابی دارم که ملکی دارد و می‌خواهد یک نفر مثل جنابعالی را برای سرپرستی ملکش انتخاب کند که حاکم ملکش باشد. ولی این ارباب من بد اخلاق است. اول ممکن است به تو تهمت بزند. مرد می‌خواهد که جلوی تهمت این مالک ایستادگی کند و دم نزند. اما بعد از اینکه خوب ایستادگی کردی نسبت به تو خیلی مهربان می‌شود و نانت توی روغن می‌افتد.» خرس گفت: «ای بابا تو را به خدا دست از سر من بردار. کی اصلاً ما شیر شکن بوده‌ایم. کی سابقه شکار شیر داشته‌ام. ولم کن هدف تو چیزی دیگری است. برو دستم را به شری نده!» روباه گفت: «ای خالو چرا این طور می‌ترسی آخر. کجای تو کوچک است. پایت کوچک است دستت کوچک است کمرت باریک است؟» خلاصه روباه خرس را با این حرف‌ها راضی کرد و خرس مغرور و سینه به جلو داده به طرف شیر آمد. شیر هم که بغضناک و غصه دار بود در کناری نشسته بود. روباه جلو آمد و گفت: «ای شیر»شیر گفت: «بله» روباه گفت: «ببین تو همه‌اش تهمت به من می‌زدی که بچه‌هایت را من خورده‌ام اما آن که بچه‌های تو را خورده این خرس حی و حاضر است. الان هم او را به حضورت آورده‌ام.» شیر گفت: «چه می‌گویی؟!» روباه گفت: «بله من راست می‌گویم.» روباه به طرف خرس رفت و گفت: «ای خرس هیچ نترس. کار و بارت خوب می‌شود و اگر شیر پرسید که بچه‌ی مرا خورده‌ای بگو بله من خورده‌ام. او اول تهمت می‌زند ولی بعد مثل برادر در آغوشت می‌گیرد. می‌خواهد تو را امتحان کند ببیند آیا جرات و جربزه‌ی حاکم شدن را داری یا نه؟» خرس نزدیک رفت. شیر گفت: «ای خرس» خرس گفت: «بله قربان» شیر گفت: «تو بچه‌های مرا خورده‌ای؟» خرس اول جرأت نکرد دهان باز کند ولی روباه چشم غره‌ای به او رفت و گفت: «بگو. بگو جرأت داشته باش تا ملک بزرگی به چنگات بیفتد و حاکم بزرگی بشوی.» خرس به هیجان آمد و گفت: «بله بله من خورده‌ام و باکی ندارم.» شیر دو پنجه جلو را بلند کرد و با تمام خشم و حرص زد روی سر خرس و پوستش را کند و آورد گذاشت در نشیمنگاه خرس. خرس بول بول کنان فرار کرد و پوستش از پشت سرش مثل شنلی روی زمین کشیده می‌شد و گردخاک بلند می‌کرد. روباه به دنبال خرس می‌دوید و می‌گفت: «آهای حاکم شیراز، شنلت را بتکان. آهای حاکم شیراز شنلت را بتکان.» خرس چند قدمی دوید و از شدت درد افتاد. روباه رفت و از عقب شروع کرد به خوردن خرس. خرس به روباه گفت: «ای روباه طایفه‌ی شما همیشه سینه خور بوده‌اند حالا چرا تو از ته میخوری بیا جلو از سینه‌ام بخور.» روباه که فهمید نقشه‌ی خرس چیست گفت: «نه ما از ته می‌خوریم تا به سینه برسیم.»