Eranshahr

View Original

شغال بی دم

افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری پور

شهر یا استان یا منطقه: -

منبع یا راوی: گردآورنده: فضل الله مهتدی (صبحی) ویراستار: جلال الدین طه انتشارات جامی، چاپ اول ۱۳۷۷

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۴۵۷-۴۶۲

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: شغال

جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان

نام ضد قهرمان: گله‌ی شغال‌ها

این داستان به طور نمادین این پیغام را می‌رساند که دوز و کلک همیشه برملا می‌شود و هرچه انسان برای پنهان کردن دروغش تلاش کند، باز هم نمی‌تواند جلوی برملا شدن آن را بگیرد.

یکی بود یکی نبود. در روزگارهای پیش مردی بود مهزیار نام. بی پول و بی نوا. همیشه آرزو می‌کرد که یک شکم سیر نان بخورد و شندر غازی پس‌انداز کند و روزی به زیارت خانه‌ی خدا برود. زد و روزگار آرزویش را پیش چشمش آورد. شبی میان چله‌ی زمستان توی کلبه‌اش نشسته بود که ماده بزی از گله جدا مانده، به او پناه آورد و با شاخش در کلبه را زد و باز کرد و رفت تو. مهزیار بز را به خانه راه داد و ازش نگهداری کرد تا پس از دو سه ماهی، بز دوقلو زایید. سر سال، بزغاله ها هم دو قلو زاییدند و از همین راه دارایی به هم زد. خانه و باغی فراهم کرد و گله‌ای به راه انداخت و شد یک مرد ثروتمند. اما دلسوز و سخاوتمند نبود و از آدم‌های بیچاره و بی‌نوا دستگیری نمی‌کرد. فقط کارش شده بود ثروت جمع کردن. در خانه، مرغ و خروس‌های زیادی نگه می‌داشت و همه چاق و پرگوشت بودند برای این که گاهی بکشد و بخورد. یک روز دید که مرغ و خروس‌ها کم می‌شوند. نگو، در همسایگی‌اش شغالی بود که بلای جان مرغ‌ها و خروس‌ها بود. هر شب خودش را به حیاط می‌رساند و یکی دو تا از مرغ و خروس‌ها را می‌گرفت و خفه می‌کرد و می‌برد و به نیش می‌کشید و می‌خورد. مهزیار نمی‌دانست که این کار کارِ کیست زیرا شغال در گرفتن مرغ و خروس‌ها استاد بود. آخر مهزیار جای مرغ و خروس‌ها را عوض کرد و آن‌ها را برد توی آغل و بزها و گوسفندها را آورد توی حیاط. این بار که شغال برای دست‌برد آمد به جای مرغ و خروس، بز و گوسفند دید. ناراحت شد، به فکر افتاد که با گرگی همراه بشود و بعد از این به جای مرغ و خروس با کمک گرگ، گوسفند و بز بخورد. ولی باز فکر کرد که شاید گرگ شلوغ کاری بکند و همان شب اول پته‌اش را روی آب بیندازد. این بود که نظرش برگشت و هیچ نگفت و دورادور نگران کار بود تا وقتی که فهمید مهزیار می‌خواهد به زیارت خانه‌ی خدا برود. یک روز صبح دست و رو را شست و خودش را تر و تمیز کرد و رفت خانه‌ی مهزیار. زمین را بوسید و دست به سینه روی دو زانو نشست. مرد پرسید: «ها! ای شغال چه می‌گویی؟ برای چه آمدی؟» شغال گفت: «آمده ام که سلامی گفته باشم و دیگر این که چون شنیده‌ام خیال سفر به خانه‌ی خدا داری آمده‌ام تا اگر مرا به نوکری بپذیری در آستانت باشم و من هم ثوابی ببرم و هم در این جا کاری داری در نبودنت کارها را به من بسپری.» مهزیار فکر کرد و با خودش گفت «من همیشه دل‌واپس گله‌ی خودم بودم که آن‌ها را دست کی بسپرم که نبرد و نخورد. اگر دست آدمی‌زاد دو پا بسپرم صدجور دوز و کلک جور می‌کند و در اسفند ماه از هزار میش که بزایند، دست کم صد تا را برای خودش بر می‌دارد. حالا خوب شد که شغال چهار پا پیدا شد تا از گله‌ی من نگه‌داری کند» و بعد گفت: «ای شغال خیلی دلم می‌خواهد که تو را با خودم ببرم تا با هم زیارت کنیم اما اگر این جا بمانی و از گله‌ی من پاس‌داری کنی بهتر است. عوضش من وقتی که برگشتم تو را به آن جا می‌فرستم.» شغال خوشحال شد و گفت: «بسیار خوب همین کار را می‌کنم.» پس از چند روز گله را سپرد دست شغال و راهی شد. گوسفندها هر چه داد و فریاد کردند که «ای مهزیار شغال از جنس گرگ است و ما را میخورد.» گفت: «نه، مگر هر جانور که از جنس گرگ است گوسفند را می‌خورد؟ سگ هم از جنس گرگ است پس چرا نگهبان شماست؟» روزی که مهزیار به کجاوه نشست و راه دروازه‌ی بلخ را پیش گرفت، شغال آمد و سری به گوسفندها زد و رفت به سراغ گرگی که از بچگی با هم دوست بودند و گزارش کارش را به او داد و ورش داشت آورد به سراغ گوسفندها. همان روز پنج گوسفند را شکم دریدند و خوردند. بزها وقتی این را دیدند، چون زبر و زرنگ‌تر بودند در رفتند و قاتی گله‌های دیگران شدند اما گوسفندهای تنبل دانه دانه خوراک گرگ و شغال شدند. روزها گذشت، ماه‌ها سرآمد، سال به آخر رسید. چاوش در کوچه و بازار مژده‌ی سلامتی سفر کرده‌ها و آمدن آن‌ها را آورد. شغال رفت توی فکر که جواب مهزیار را چه بدهد و چه بگوید. هنوز فکرش به جایی نرسیده بود و برای منار دزدیده چاهی نکنده بود که مهزیار وارد شد و سراغ گوسفندها را گرفت. شغال بنا کرد به زار زار گریه کردن که «ای حاج آقا نمی‌دانی بعد از تو به ما چه گذشت، در ماه اول خبر رسد که کاروانیان بیماری وبا گرفتند و خیلی‌ها مردند. من دل‌واپس شدم، نذر کردم که اگر خبر تن‌درستی تو به من برسد صد گوسفند بکشم و گوشتش را میان بیچاره‌ها و بینواها پخش کنم. فردا شنیدم که تو تن‌درست هستی، فوری صد گوسفند کشتم و میان مردم گرسنه پخش کردم. ماه دوم خبر رسید که کاروان راه را گم کرده و از ریگستان سردرآورده و صد نفر از تشنگی جان داده‌اند. باز ذکر کردم که اگر خبر تن‌درستی تو به من برسد و تو جزو آن صد نفر نباشی صد تا گوسفند چاق سر ببرم و گوشتش را به خانه‌ی بیوه زنان بفرستم. شکر خدا را که روز دیگر خبر رسید به تو آزاری نرسیده است. صد تا گوسفند را کشتم. ماه سوم خبر رسید که کاروان را راه‌زن‌ها زدند و هشتاد نفر را کشتند. نذر کردم که اگر تو جزو آن هشتاد نفر نباشی این بار دویست گوسفند بکشم. چه قدر خوشحال شدم که تو جزو آن‌ها نبودی. این‌ها همه گذشت. گفتند: «چاوش آمده است و خبر مرگ تو را آورده. اشک‌ها ریختم ناله‌ها کردم و برایت سوگ گرفتم و دویست گوسفند هم برای شادی روان تو به بیچاره‌ها دادم. بعد از همه‌ی این‌ها چاوش دوم پریروز خبر آورد که مهزیار سر و مر و گنده فردا یا پس فردا به سر خانه و زندگی خودش خواهد آمد. از بس شاد شدم که نتوانستم خودداری کنم هر چه گوسفند بود کشتم و به شکرانه‌ی تن‌درستی تو دادم به بیچاره‌ها و با همه‌ی اینها خیلی خوشحالم که باز تو را تن‌درست می‌بینم.»مهزیار گفت: «ای بدجنس خیال کردی حرف‌هایت را باور کردم. به خدا کبابت می‌کنم.» این را گفت و شال کمرش را وا کرد انداخت گردن شغال و کشان کشان بردش تا نزدیک یک درختی. آن وقت از دم به شاخه‌ی درخت آویزانش کرد و گفت: «یک شب تا صبح آویزان باش تا فردا از گلو آویزانت کنم.» شغال دید بد گیری کرده است و مهزیار به خاطر از دست دادن گوسفندهایش بدجوری ناراحت است و فردا صبح او را از گلو به صلابه می‌کشد. چاره‌ای نداشت جز آن که چشم از دم بپوشد و با دندان خودش دم را بجود و بکند. نزدیک‌های سحر دم را گاز گرفت و جوید و گرپی افتاد به زمین. مهزیار دوید بیرون ببیند چه خبر است دید شغال دمش به گل درخت است و خودش دارد می‌گریزد. فریاد زد: «آی ،شغال اگر پرنده بشوی و به هوا بپری و اگر ماهی بشوی و به دریا بروی روزی گیرت می‌آورم. نشان خوبی هم داری بی دم هستی.» شغال دید بدجوری شد بی‌ دمی نشان خوبی است برای پیدا کردنش. رفت توی این فکر که برای روز مبادا یک دسته شغال بیدم درست کند و اگر روزی گرفتار شد بگوید من از تیره بی دم‌ها هستم و ما یکی دو تا نیستیم و زیاد هستیم و آن‌ها را نشان بدهد. شغال این ور و آن ور می‌گشت تا به یک باغ رسید. رفت بالای تپه‌ای و زوزوه کشید. پنجاه شصت تا شغال دورش جمع شدند و آن وقت به آن‌ها گفت: «ای شغال‌ها من همیشه به فکر شما بوده و هستم و نگران گرسنگی شما. باغ خوبی پیدا کردم که میوه‌های خوبی دارد، گلابی انگور و هر چه دلتان بخواهد. بیایید با هم برویم آن جا و هر چه دلتان می‌خواهد میوه بخورید. شغال‌ها پذیرفتند و رفتند.»از آن طرف هم رفت پیش باغبان و گفت: «یک دسته از شغال‌ها رفته اند توی باغ میوه و دارند میوه‌های تو را می‌خورند و می‌چاپند و تو هم چون یک نفری زورت به آن‌ها نمی‌رسد. چون تو را دوست دارم آمده‌ام که بهت بگویم چه باید بکنی که دیگر این شغال‌ها دور و بر باغت نگردند.» باغبان گفت: «چه کنم؟» گفت: «با خنده و خوش رویی بیا توی باغ و به آن‌ها بگو که من از سر و صدا و روزه خوشم نمی‌آید. شما سروصدا راه نیندازید و کاری به کار هم نداشته باشید و از چنگ هم میوه نقاپید. هر کدامتان روی یک شاخه و یا یک درخت بروید و چون می‌دانم این کار را نمی‌کنید بگذارید من دم هر کدام از شما را به یک شاخه ببندم که نتوانید نزدیک شغال دیگر بروید. بعد که سیر شدید دمتان را باز می‌کنم بروید دنبال کارتان. شغالها که راضی شدند دم‌های آنها را قرص و قایم می‌بندی، باقی کار با من.» باغبان این کارها را کرد و رفت. یک ساعت دیگر شغال بی دم آمد به شغال‌ها گفت: «خبر دارید باغبان کجا رفته؟» گفتند: «نه!» گفت رفته اهل ده را خبر کند تا با چوب و چماق به سراغ شما بیایند. شغال‌ها نگران شدند. یکی دو تا گفتند: «این بازی را تو سر ما در آوردی» اما بقیه‌ی شغال‌ها گفتند: «چه کنیم؟» گفت: «چاره‌ای نیست. اگر جانتان را می‌خواهید باید از دم بگذرید.» شغال‌ها بنا کردن دم‌ها را جویدن و از شاخه افتادن و پیش از آمدن باغبان رفتن و گریختن.بشنوید از مهزیار که از کار شغال خیلی ناراحت و خشمگین بود. مهزیار به خود گفت: «هر طور شده من باید این شغال را گیر بیاورم و گوش و دماغش را ببرم و مهارش بکنم و دور شهر و بازارش بگردانم تا رسوا شود و مردم بدانند که باز آدمی‌زاد بهتر غم آدمی آزاد را می‌خورد و هر جانوری با آدم سازش ندارد.» مهزیار، چوب دستی‌اش را به دست گرفت و رفت به بیابان به سراغ شغال دم بریده. هر چه این در و آن در گشت خبری از شغال پیدا نکرد. تا یک روز در سرازیری تپه‌ای شغال را گیر آورد، چوب را کشید که سر و مغزش را داغون کند شغال رفت عقب و گفت: من که کاری به تو نکرده‌ام چرا می‌خواهی به من آزار برسانی؟ تو کاری نکردی؟! تو تمام مرغ و خروس‌ها و بز و گوسفندهای مرا از بین بردی و خوردی آن شغال دیگری بوده، من نبودم! من نشانی دارم چه نشانی؟ بی دمیِ تو!شغال خنده‌ای کرد و گفت: «این طور گناه‌کاران را می‌گیرند؟ اگر یک شغال دم بریده‌ای به تو زیان رسانده شغال‌های دم بریده‌ی دیگر چه گناهی دارند؟ ما یک خانواده هستیم که مردهامان دم ندارند. باور نداری نشانت می‌دهم.»شغال زوزه ای کشید و از گوشه و کنار شغال‌های بی دم دورش جمع شدند. مهزیار شرمنده شد و گفت: «ببخشید من نمی‌دانستم که شما بی دم مادرزادید.» یکی دو شغالی که به بدجنسی او پی برده بودند گفتند: «ما بی دم مادرزاد نیستیم. ما برای این که گیر نیفتیم دم خودمان را جویدیم و کندیم.» مهزیار گفت: «حکایت خودتان را برای من بگویید.» شغال‌ها از اول تا آخر سرگذشت خودشان را برای مهزیار گفتند. مهزیار فهمید که این همان شغال است. گفت: «ای بدجنس تو برای پیش‌ رفت کارت به شغال‌ها هم نارو زدی. آن وقت همه‌ی شغال‌ها فهمیدند که این بلا را او به سرشان آورده.» مهزیار آن شغال را به کمک شغال‌های دیگر گرفت و به درخت تنومندی از گلو آویزان کرد تا پندی باشد برای همه‌ی جانوران.