شغال ترس محمد
افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری پور
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گردآورنده: کاظم سادات اشکوری از انتشارات وزارت فرهنگ و هنر - ۱۳۵۲
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۴۶۳-۴۶۷
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: شغال ترس محمد
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: شغال
این داستان با مثالهای ساده نشان میدهد که چطور با استفاده از عقل و زرنگی کردن میتوان از دست بزرگترین مشکلات هم فرار کرد و بر ترسها پیروز شد.
شغال ترس محمدی بود که دو زن داشت. هر شب قبل از خواب همینکه از اتاق بیرون میرفت شغال دنبالش میکرد و میبرد توی خانه. ناچار مرغ یا خروسی میبرد و به شغال میداد و بعد میرفت لب آب می نشست. صبح که زنها بیدار میشدند میدیدند مرغ یا خروسی نیست و به فکر فرو میرفتند که چه حیوانی میآید و مرغ و خروس آنها را میبرد. یک شب پائیدند و دیدند که شغال ترس محمد به مرغدانی رفت و یکی از مرغها را آورد و به شغال داد. شغال ترس محمد را به باد کتک گرفتند که «عجب آدم بی عرضهای هستی» و از خانه بیرونش کردند و در را هم از پشت بستند. شغال ترس محمد گفت: «لااقل تبر و تفنگ و ریسمانی را که به میخ آویزان است به من بدهید.» تبر و تفنگ و ریسمان را به او دادند و شغال ترس محمد حرکت کرد. رفت و رفت و رفت تا به جنگل رسید. در گوشهای از جنگل روشنایی به چشم میخورد، نزدیک شد. هفت دیو قطار به قطار نشسته بودند. یکی از دیوها همینکه چشمش به شغال ترس محمد افتاد گفت: «عجب لقمهای گیر ما آمد!» شغال ترس محمد گفت: «من لقمه نیستم آمدهام که با شما نبرد کنم.» دیو پرسید: «چه نبردی؟» شغال ترس محمد گفت: «صبر کن بنشینم و بعد صحبت کنم.» همینکه نشست دیو گفت: «خوب حالا حرفت را بزن.» شغال ترس محمد گفت: «من میروم کنار این درخت میمانم تو با تمام قدرتت مشتی به من بزن. ککم نمیگزد.» دیو گفت: «باشد.» شغال ترس محمد رفت و کنار درخت ایستاد. دیو همینکه خواست مشتی به شانهی شغال ترس محمد بخواباند شغال ترس محمد جاخالی داد و مشت دیو به درخت خورد و آه و نالهاش بلند شد. شغال ترس محمد گفت: «حالا تو کنار درخت بمان نوبت من است.» دیو کنار درخت ایستاد. شغال ترس محمد تبر را به وسط شانهی دیو فرود آورد. دیو گفت عجب قدرتی در مشت تُست. شغال ترس محمد گفت: «این مشت من نبود ناخن انگشت کوچکم بود.»بعد شغال ترس محمد رو به دیو کرد و گفت: «حالا من از زیر بغلم تار موئی بیرون میکشم که پنج سینه است تو هم اگر میتوانی این کار را بکن.» هر یک از دیوها موئی از زیر بغلش بیرون آورد به اندازه ی یک متر، نوبت به شغال ترس محمد که رسید ریسمان را بیرون آورد و برنده شد. یکی از دیوها گفت: «من خمیده میمانم اگر توانستی تیز بدهی که سرم به زمین آید برنده هستی.» شغال ترس محمد خمیده ایستاد. دیو تیزی محکم بداد. شغال ترس محمد به روی خود نیاورد. نوبت به شغال ترس محمد که رسید تفنگ را به طرف دیو نشانه گرفت و صدای تیر پیچید، چنگال دیو به زمین آمد. دیو با خود گفت این مرد عجب قدرتی داردا!دیدند که زور بازوی شغال ترس محمد زیاد است او را به خانه دعوت کردند و پس از پذیرایی مفصل از وی خواستند شب را نزد آنها بماند. شغال ترس محمد گفت: «من حرفی ندارم اما شما رختخواب به قدر کافی ندارید.» دیوها متقاعدش کردند که رختخواب برایش فراهم خواهند کرد. برای شغال ترس محمد اتاق جداگانهای در نظر گرفتند و رختخوابی برایش پهن کردند. همینکه شغال ترس محمد خوابید دیوها گفتند: «پشت در گوش بایستیم ببینیم چه میکند.» رفتند و پشت در گوش ایستادند. شغال ترس محمد که از دیوها وحشت داشت کندهای زیر لحاف گذاشت و خود رفت روی تاقچه نشست. دیوها نقشه کشیدند و گفتند «برویم و او را در خواب بکشیم.» نیمه شب بود که دیوها چوب به دست وارد اتاق شدند و شغال ترس محمد را کتک مفصلی زدند و خسته و کوفته از اتاق بیرون آمدند. غافل از اینکه لحاف و کنده را کتک زدهاند، نه شغال ترس محمد را. صبح که شد، شغال ترس محمد یا الله گویان از اتاق خارج شد و دیوها گفتند: «عجب! این دیگر چه موجودیست؟! آن کتکی که ما به این آدم زدیم و نمرد حتماً ما را میکشد.» شغال ترس محمد سر و روئی شست و وارد اتاق شد. دیوها گفتند: «پهلوان! اگر به تو بد گذشت میبخشی» شغال ترس محمد گفت: «بد که نگذشت فقط چند تا پشه دیشب روی لحافم وز وز میکردند.» دیوها با خود گفتند، آن همه کتک را پشه به حساب آورده، واقعاً عجیب است. صبحانه که خوردند شغال ترس محمد به راه افتاد. دیوها گفتند: «کجا می روی؟ نزد ما بمان.» شغال ترس محمد گفت: «من که از ماندن حرفی ندارم اما شما نمیتوانید شکمم را سیر کنید. هر وعده یک خروار برنج و سه لاشهی گوسفند غذای من است. باید آب هم دور و برم باشد تا از تشنگی نمیرم.» دیوها گفتند: «اشکالی ندارد» و رفتند کنار رودخانه یک خروار برنج بار گذاشتند و سه چهار گوسفند هم سر زدند. هنگام ناهار شغال ترس محمد یک لقمه از پلو میخورد با گوشت و بقیه را توی آب می ریخت. سرانجام یک خروار برنج و چهار لاشهی گوسفند تمام شد. دیوها گفتند: «پهلوان حالا اگر میخواهی بروی اشکالی ندارد. ما نفری یک کولبار پول بر میداریم و با تو میآئیم» و نفری یک جوال پول برداشتند و راه خانهی شغال ترس محمد را در پیش گرفتند. شغال ترس محمد تفنگ به دوش به جلو و آنها به دنبال. رفتند و رفتند تا به خانه رسیدند. کولبارها را پایین خانه گذاشتند و به اتفاق شغال ترس محمد به بالاخانه رفتند. شغال ترس محمد به پایین خانه رفت و به زنهایش گفت: «کولبارها را خالی کنید و توی جوالها کهنه لباس بچپانید. همینکه پرسیدم کولبارها را خالی کردهاید بگوئید نه و بعد با یک انگشت کولبار را بلند کنید و ببرید توی خانه خالی کنید که به زور بازوی شما هم پی ببرند.» زنها گفتند: «چشم». بعد از ناهار و چای شغال ترس محمد از زنها سؤال کرد: «کولبار آقایان را خالی کردهاید؟» زنها گفتند: «ما که نمیدانیم توی کولبار آقایان چیست. هنوز همانجا افتاده است.» شغال ترس محمد گفت: «همه را خالی کنید که آقایان میخواهند بروند.» زنها با انگشت کولبار را از جا بلند کردند و بردند توی پستو خالی کردند. دیوها با خود گفتند «مردیم تا توانستیم این پولها را به اینجا بیاوریم، عجبا که این زنها از پهلوان محمد هم پهلوانترند» و جوالهای خالی را به دوش گرفتند و رفتند. وسط راه به شغالی رسیدند. شغال گفت: «کجا رفته بودید؟» دیوها گفتند: «برای پهلوان محمد پول برده بودیم.» شغال گفت: «ای خانه خرابها پهلوان محمد از ترس من جرأت ندارد از خانه خارج شود و همیشه به من مرغ و خروس میدهد. حالا شما به او باج میدهید؟» دیوها گفتند: «ما میدانیم که او چه زور بازوئی دارد. چطور میتوانیم حرف تو را باور کنیم؟» شغال گفت: «بیائید با هم برویم.» دیوها حاضر نشدند. شغال شاخهای رز برداشت. یک سر «رز» را به گردن خود بست و سر دیگر را به کمر دو تا از دیوها و حرکت کردند. شغال ترس محمد که دید شغال دیوها را با خود می آورد، به فکر فرو رفت. سرانجام رو کرد به شغال و گفت: «ای شغال مرحبا سال قبل سه قصابی برایم آوردی امسال چرا دو تا آوردهای؟» دیوها که این حرف را شنیدند، یکی از این طرف «رز» را کشید و دیگری از آن طرف و سرانجام گردن شغال از تن جدا شد و دیوها به خانهی خود برگشتند. یکی از دیوها رو به دیو دیگر کرد که «ای براد را نزدیک بود شغال ما را به کشتن دهد، گویا دوستان ما را میبرد برای قصابی و امسال که چیزی گیرش نیامده بود میخواست ما را گول بزند. خوب حسابش را کف دستش گذاشتیم تا شغالهای دیگر از این غلطها نکنند.» —--------------------در اصل شال ترس ممد Saltars mamad یعنی محمدی که از شغال می ترسد. پنج سینه، سینه واحد متر است برای ریسمان که دو دست گشاده را گویند از این سرانگشت ابهام یک دست تا سرانگشت ابهام دست دیگر.