Eranshahr

View Original

شغال و روباه

افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری پور

شهر یا استان یا منطقه: ترکمن

منبع یا راوی: عبد الرحمن دیه جینشر افق چاپ سوم ۱۳۷۵

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۴۷۵-۴۷۷

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: شغال

جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان

نام ضد قهرمان: روباه

این روایت در گروه ماجراهای روباه قرار می‌گیرد. روایتی است خنده‌آور و خنده‌آوری آن به این سبب است که روباه با رد نظر غلو آمیز پیرزن می‌کوشد اصل عمل شغال و خودش (دزدیدن و خوردن مرغ) را در پرده قرار دهد.

یکی بود یکی نبود. در روستایی پیرزنی زندگی می‌کرد. پیرزن مرغی داشت که آن را روی تخم مرغ‌ها می‌خواباند تا جوجه‌هایی داشته باشد. هر چیز به درد بخوری که پیدا می‌کرد - دانه و نان و....- جلو مرغ می‌ریخت. تا این که مرغش حسابی چاق و چله شد. یک روز شغال گرسنه‌ای که زمین را بو میکرد و دنبال غذا می‌گشت. چشمش به لانه‌ی مرغ افتاد و مرغ چاق و چله را دید و زود در گردنش چنگ انداخت و مرغ را بلند کرد و پا به فرار گذاشت. جوجه‌ها که تازه از تخم بیرون آمده بودند داد و فریاد کردند و جیغ زدند و مادرشان را صدا کردند. صدای آن‌ها به گوش پیرزن رسید. پیرزن آمد جلو و به لانه نگاه کرد و دید که خبری از مرغ چاقش نیست. فوری فهمید که کار، کار شغال بدجنس است و داد و فریاد راه انداخت: «ای شغال بی‌رحم دست و پایت بشکند، جوجه‌های بیچاره را یتیم کردی!» آن قدر داد زد که همه‌ی اهالی روستا صدایش را شنیدند و جلو خانه اش جمع شدند و پرسیدند: «چه خبر است؟ چه اتفاقی افتاده؟»پیرزن همه چیز را تعریف کرد و گفت: «مرغ نازنین من خیلی چاق بود. وزنش ده کیلویی میشد. افسوس!» پیرزن خیلی ناراحت بود و بقیه‌ی روستایی‌ها هم ناراحت شدند. اما از شغال بگوییم. شغال مرغ را به دهان داشت و همچنان فرار می‌کرد که یک دفعه روباه جلوش سبز شد و گفت: «آهای شغال جان! آن پیرزن چرا این قدر داد و فریاد می‌کند؟» شغال جواب داد: «روباه عزیز من که سر در نمی‌آورم. به خدا تو عمرم فقط یک بار مرغش را دزدیده‌ام. ببین به خاطر آن چقدر جیغ می‌زند و می گوید: «جوجه هایم یتیم ماندند مرغم چاق بود ده کیلو وزنش می‌شد و......»روباه فکری به سرش زد و گفت: «ببینم آقا شغاله مگر مرغ هم ده کیلو وزنش می‌شود؟ نکند پیرزن دروغ می‌گوید. بگذار من با دستم وزنش را اندازه بگیرم شاید وزنش به ده کیلو نرسد.» شغال گفت: «روباه عزیز واقعاً عقلت خیلی خوب کار می‌کند. مرا ببین که داشتم حرف پیرزن را باور می‌کردم. خوب اندازه بگیر ببینم وزنش چه قدر است.» روباه مرغ را از شغال گرفت و در دستش چرخی داد و سریع این دست و آن دست کرد و دور خودش چرخید؛ طوری که شغال گیج شد و روباه از فرصت استفاده کرد و مرغ را قورت داد. شغال نادان که متوجه نشده بود. پرسید: «خب، آقا روباهه وزنش چه قدر شد؟» روباه جواب داد: «دوست عزیز تا دیر نشده برو به پیرزن بگو این قدر داد و فریاد راه نیندازد ده کیلو کجا بود؟ مرغش حتى شكم من یکی را هم نتوانست سیر کند!» شغال تازه متوجه شد که گول خورده است ولی دیگر کار از کار گذشته بود. روباه آرام به راه افتاد و گفت: «خدا حافظ، باز می بینمت!»