Eranshahr

View Original

شوهر باغیرت

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: --

منبع یا راوی: گردآورنده: ل - پ - الول ساتن، و یرایش: اولریش مارتسولف، آذر امیر حسینی نیتهامر و سید احمد وکیلیان

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 535-537

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: زن دوم

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: --

روایت «شوهر با غیرت» قصه طعنه آمیزی است از آدم هایی که سر خود را چون کبک زیر برف می کنند و به اصطلاح خود را به كوچه علی چپ می زنند تا مبادا مجبور به واکنشی شوند. شوهرِ زن در این روایت از ثمرات «کار» زن خود بهره می گیرد. اما حاضر نیست به او گفته شود که آن تمرات از چه ناشی شده است. چرا که دیگ غیرتش به جوش می آید! متن کامل این روایت را می نویسیم.

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یه تاجری بود، یه زنی داشت. زنش مرد. مدت پنج شش ماهی که گذشت، در همسایه دورش جمع شدند، گفتند: «یه زن بگیر! مرد زن می خواد، مرد که بی زن نمی تونه زندگی کنه؟» گفت: «بسیار خوب! پس بَرام یه دختری نجیب خوبی پیدا کنید و برام بگیرید!» فامیل و قوم خویش این ها رفتند و یه زن براش گرفتند. مرتیکه دو سه ماهی که گذشت، به ضعیفه می گفت: «تو زنی؟ زن اون بود که مرد!» این زنیکه می گفت: «یقین من کثیفم.» اطاق رو جارو می کرد، تمیز می کرد، نظافت می داد، پاکیزه می کرد. باز شب مرتیکه می آمد، می گفت: «برو گم شو، تو زنی؟ زن اون بود که مرد.» گفت: «یقین خودم کثیفم!» از امشب شروع کرد خودشو تمیز کردن، توالت کرد. باز مرتیکه آمد، گفت: «تو زنی؟ زن اون بود که مرد!» پا شد، رفت پهلو همساده ها. گفت: «بابا اون چکار می کرد؟ من هر کاری می کنم، هر شب میاد می گه: «تو زنی؟ زن اون بود که مرد!» نمی دونم اون زنش چکار می کرده؟» همساده ها گفتند: «والله ما نمی تونیم پشت سر مرده غیبت کنیم، اما این طوری که میگن برای این پشت بود. این اگه می رفت نونشو می آورد، اون هم می رفت گوشتشو بار می کرد، حالا از خودش می گرفت یا از خودش بار می کرد ما نمی دونیم.» ضعیفه گفت: «خوب این که اهمیتی نداره.» امروز دست و روشو شست، یه توالتی کرد، رفت در دکون قصابی. یه گوشه ابرویی نشون داد، گفت: «آقا ممکنه پنج سیر گوشت نسیه به ما بدی؟» قصابه گفت: «خانم چرا ممکن نیست؟ هر چه بخواهی می دم.» گفت: «پنج سیر گوشت بدید، سه شُهی هم دستی بدید که حسابمون سر راست بشه!» گفت:« بسیار خوب.» گوشتو گرفت و با سه شُهی، یه شُهی داد نخود لوبیا، یه شهی داد خاکه، یه شهی داد هیزم. آمد و گوشتو بار کرد. شب مرده که آمد تو خانه، دماغشو کشید بالا، دید بوی گوشت می آد. گفت: «زنیکه گوشت بار کردی؟» گفت: «بله» گفت: «به به به، پاشو بکش بیار، ببینم.» ضعیفه پا شد و گوشتو کشید و آورد و خوردند و خوابیدند. فردا رفت در دکون قصابه، گفت: «آقا امشب برای من مهمان آمده، شما ممکنه گوشت و روغن و برنج به ما بدین؟ اونوقت حساب می کنیم، یه جوری (حساب) می کنیم.» قصابه گفت: «خانم ممکنه، دکون مال خودتونه! هر چه لازم داشته باشید، بیاید ببرید!» امشب زنیکه آمد، خورشت قورمه سبزی بار کرد، پلو هم پخت و مرتیکه آمد خانه و قورمه سبزی هم که معلومه، گوشت رسوائی داره. مرتیکه گفت: «خورشت قورمه سبزی بار کردی؟» گفت: «بله، پلو هم پختم.» گفت: «به به بارک الله! حالا داری تازه می خوای زن بشی!» شامشون خوردند و زنیکه گفت: «می دونی من دیروز رفتم دکون قصابه، ازش گوشت نسیه گرفتم آوردم و امروز هم رفتم برنج و روغن و گوشت گرفتم و آوردم.» گفت: «ببین زنیکه، من یه مردی هستم باغیرت. تو روز من نیستم هر کاری می خوای بکنی، هر جای می خوای بری، برو و بکن! شب برای من تعریف نکن. اگه برای من تعریف کنی، من غيرتم قبول نمی کنه، تو خود دانی!»