Eranshahr

View Original

شیخ روباه

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: --

منبع یا راوی: گردآورنده: صبحی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 579-582

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: --

جنسیت قهرمان/قهرمانان: --

نام ضد قهرمان: --

این روایت در گروه قصه های روباه قرار می گیرد. در این روایت روباه در قالبی جدید و با استفاده از تزویر و ریا می کوشد حیوانات اهلی را خوراک خود سازد، اما موفق نمی شود.

یکی بود، یکی نبود، غیر از از خدا خدا هیچ کس نبود. روباهی بود حقه باز که یک روده ی راست توی شکمش نبود. روزها و ماه ها کارش این بود که با تردستی مرغ ها و پرنده های دیگر را گول بزند و بخورد. یواش یواش همه او را شناختند و دیگر حرفش را باور نمی کردند. هر جا که از دور سایه ی او را می دیدند تا یک فرسخی فرار می کردند. روباه دید خیلی بد آورده است، گوشه ای نشست و فکر کرد. آخر به خیالش رسید که رخت عوض کند. روزی نزدیک غروب آفتاب از خرابه ای می گذشت، دید آخوندی عصا و عبا و عمامه را کنار گذاشته، دم جوی آب دست نماز می گیرد. خود را به عبا و عمامه و چوبدستی رساند و ورداشت و در رفت تا آخوند آمد سر بچرخاند، دید روباه آب شد و به زمین رفت. روباه آمد به خانه. عمامه را بسر گذاشت و عبا را هم روی کولش انداخت و چوب آبنوس را هم به دست گرفت، دید درست مثل اینست که صد سال این کاره بوده است. فردا، صبح زود، با همان شکل از خانه درآمد. هر کس هم که می دیدش، انگشت به دهن، سرگردان می ماند که: «این دیگر چه رنگی است که بکار زده؟ زیر این کاسه، چه نیم کاسه ایست؟» روباه يواش يواش قدم ورمی داشت، این ور، آن ور نگاه می کرد و از در و دیوار چشمداشت سلام داشت. درین میان، به یکی از خروس های ده رسید. خروسه تا چشمش به روباه خورد، ماتش برد، ایستاد و سلامی کرد و جوابی گرفت. بعد هم به خودش دل داد و رفت جلو، اما نه زیاد جلو، گفت: «آقا شیخ روباه! این دیگر چه حقه ایست؟» گفت: «نه، نه، حقه نیست، از خدا پنهان نیست، از شما هم پنهان نباشد، من دیگر روباه پیش نیستم، من خودم خوب می دانم که چقدر گناه کرده ام و چقدر جانور بی آزار را از مرغ و خروس و خرگوش بی جان کرده ام. به فکر این افتاده ام که این آفتاب زردی عمر را توبه کنم و بیفتم توی خدا پرستی، بلکه خدا ما را بیامرزد و ببرد.» خروسه که از دهن روباه این حرف را شنید خوشحال شد و گفت: «خدا آخر و عاقبت همه را مثل تو بکند!» کارهاش را ول کرد و دنبال روباه افتاد. در این بین، صدای چاووش بلند شد که مردم را به زیارت می خواند. بعدش هم قافله ای دید که یک دسته سواره و پیاده کجاوه نشین و قاطر سوار، بار و بندیل ها را بسته اند و رو به خانه ی خدا به زیارت می روند. آهی سوزناک، از ته دل کشید و گفت: «ای خروس، مرا حلال کن! من شور زیارت به سرم زده. می خواهم دنبال این قافله را بگیرم و بروم به زیارت و آن جا درست و حسابی از سر نو توبه کنم.» خروسه این حرف ها را شنید، از خوشحالی قند تو دلش آب شد که شکر خدا را، نمردیم و توبه و دینداری آقا شیخ روباه را دیدیم. رو کرد به روباه گفت: «من هم، آن قدرها بی گناه نیستم، خیلی سوسک و ملخ و کرم را بی جان کرده ام، بگذار من هم با تو به زیارت بیایم، اگر نیایم، صاحبم مرا خواهد کشت. برای این که دو - سه روز دیگر عید است و مرا برای شب عید، لای پلو می گذارند.» روباه گفت: «میل خودت است، من نه می گویم بیا، نه می گویم نیا.» خروس گفت: «نه، می آیم.» دوتایی براه افتادند تا به گرگی رسیدند. گرگ وقتی که روباه را با عمامه و عبا و خروس را هم دنبالش دید، سرگردان ماند. آمد جلو ازش پرسید: «این چه ریختی است برای خودت درست کرده ای؟» روباه، همان حرف هایی را که به خروس زده بود، به گرگ زد. آخر سر هم گفت: «ای گرگ، اگر از من می شنوی، تو هم بیا برویم. این سفر برات بی خیر و برکت نیست.» چشمکی هم به گرگه زد گرگه گفت: «بسیار خوب، من هم کمتر از تو نیستم، خیلی میش و گوسفند و خر پاره کرده ام.» سه تایی به راه افتادند. رسیدند به یک خری. خره وقتی این ها را دید مثل همه سرگردان ماند. چون با روباهه دوست بود، آمد نزدیک، هر چی که دلش میخواست، پرسید. روباه هم همان حرف هایی که به خروس و گرگ زده بود، به این ها زد، خره گفت: «حالا که این جور است، من هم می آیم، برای این که از دست صاحبم به تنگ آمده ام. صبح تا شام بارم می کند و یک کاه سیر هم بهم نمی دهد.». روباه گفت: «میل خودت است.» خره هم با آن ها همراه شد. رفتند، رسیدند به یک خرسی. خرس هم که با گرگ و روباه هر دو آشنا بود، ماتش برد که: «چه حسابیست، خروس، روباه، خر و گرگ، آرام و بی و سر و صدا در کمال صفا با هم براه افتاده اند؟...» این هم پرسید که: «این چه حسابیست؟» روباه هم جوابی که به همه داده بود، به این هم داد. آخر سر هم گفت: «سفر زیارت است. روزیش را خدا می رساند.» گرگه گفت: «بد نیست با هم باشیم، بیا برویم.» او را هم بردند. درین بین به قوچی رسیدند. قوچ هم همان چیزهایی که آن ها پرسیدند، از روباه پرسید. وقتی که دید همه توبه کارها دارند می روند زیارت، گفت: «پس من هم می آیم. برای این که صاحبم امروز صبح، قصاب را آورده بود که مرا به او بفروشد و او هم مرا بکشد و شقه کند.» این هم راه افتاد. رفتند رفتند تا هوا تاریک شد. به یک کاروان سرا خرابه رسیدند. شیخ روباه گفت: «امشب را اینجا بمانیم، فردا حرکت کنیم. خر و خروس و قوچ رفتند توی یک اطاق، روباه و گرگ و خرس هم رفتند توی اطاق دیگر. نصف شب که شد روباه گفت: «صبر کنید، وقتی که همسایه ها خوابیدند، تمامشان را می خوریم.» خر مال خرس، قوچ مال تو، خروس هم مال من. خرسه گفت: «پس تو به کردنت چی بود؟» گفت: «با توبه اش می خوریم!» عمامه را گذاشت زمین بنا کرد رقصیدن و خواندن: «کاری که ملا می کنهباقل هو الله می کنه زیر جل و دولا می کنه والله و بالله می کنه!»از آن طرف خره گفت: «گوش به زنگ باشید. این ها دارند کنکاش می کنند که ما را بخورند! نباید خوابید. باید بیدار کار بود.» باری روباه به خرس و گرگ گفت: «شما اینجا باشید، من بروم یواشکی، خروس را ببرم بخورم، بعد از من خرسه برود، بعد هم گرگه» و باز بنای رقص را گذاشت و خواند:«کاری که ملا می کنهباقل هو الله می کنه زیر جل و دولا می کنه والله و بالله می کنه!»بعد از خواندن، آمد توی اطاق این ها که خره اول در را بست، بعد یک لگد زد به پای روباه که چلاق شد. قوچ هم با شاخ خدمتی به شکمش کرد، خروس هم پرید روی کله اش و با نوک زد، یک چشمش را کور کرد. بعد خره در را وا کرد و روباه نیم جان را بیرون انداخت. روباه با چشم کور و پای چلاق و دل پردرد آمد پهلوی گرگ و خرس ازش پرسیدند: «خوردی؟» گفت «جای شما خالی چقدر مزه کرد، حالا نوبت شماست، یکی یکی بروید بخورید و برگردید.» گفتند: «خیلی خوب.» گرگه آمد توی این اطاق، همان بلا را سرش درآوردند. این هم فهمید که روباه چی خورده، به روی خودش نیاورد تا خرسه هم سرش بی کلاه نماند. نوبت که به خرس رسید، خوب از جلوش در آمدند، تا این کارها را کردند سحر شد. خروس دوید، رفت بالای درخت، بنا کرد به خواندن که از توی آبادی سه چهار نفر آمدند. وقتی خرس و گرگ و روباه را دیدند، چوب ها را کشیدند به جانشان. این بیچاره ها که نیمه جان بودند، نیم جان دیگر را هم زیر چماق دهاتی ها دادند. اما آن ها: خروس رفت قاتی مرغ و خروس پیرزنی شد، قوچ هم رفت توی گله ی گاو کدخدا، خر هم رفت به سر طویله درویش. قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید.