Eranshahr

View Original

شوهر لجوج، زن لجوج

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: --

منبع یا راوی: گردآورنده: مهدی ضوابطی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 539-543

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: همسر مرد تنبل

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: --

در زبان فارسی، ضرب المثلی هست که می گوید: «سوزن بده چاه بکَنم، کارَم نگو.» این ضرب المثل وصف حال آدم هایی است که حاضرند برای انجام ندادن کار، هر رنج و زحمتی را متحمل شوند اما کار نکنند! در روایت «شوهر لجوج، زن لجوج» نیز شوهر تنبل برای انجام ندادن کار ساده ای چون آب دادن به گوساله تن به انواع زحمت ها و خفت ها (از دید سازندگان قصه) می دهد و حتی اموالش را نیز بر باد می دهد تا مبادا سطلی آب به گوساله بدهد. این روایتِ طنز آمیز در ردیف قصه های اخلاقی قرار می گیرد و در آن، تنبلی و لجاجت به سخره گرفته می شود. پیش از این، در جلد های قبلی روایات دیگری از این قصه را نقل کرده ایم. مثلاً روایت «ریام» از مردم کرد نقل شده که در آن بیشتر جنبه لج و لجبازی و پیامدهایش مورد نظر می باشد. در هر دو روایت این زن است که با زرنگی، اموال از دست رفته را به دست می آورد و در هر دو روایت هم از «حقه زنانه» بهره می گیرد. خلاصه این روایت را می نویسیم.

زن و شوهری در خانه کوچکی با هم زندگی می کردند. زن خیلی زرنگ و پرکار بود، از صبح تا شب توی خانه همه جور کاری انجام می داد، اما مرد خیلی تنبل بود و دست به هیچ کاری نمی زد. این بود که زن و شوهر دائم با هم بگومگو داشتند. یکی از روزها، زن به مرد گفت: «این مایه ننگ است که صبح تا شب بنشینی و هیچ کاری نکنی. می ترسی اگر تکان بخوری باد ریشت را به هم بریزد؟!» مرد گفت: «برای چه کار کنم. گله گوسفندانم را که میراث پدرم است، چوپان نگهداری می کند. ماست و کره و پشم و گوشت هم که می رساند، بقیه کارها هم که با تو است. من چرا باید کار کنم؟» مرد این را گفت و دستش را زیر چانه اش گذاشت و مشغول تماشای آسمان شد. زن گفت: «آب دادن به گوساله که کار من نیست. من باید به کارهای زنانه برسم. اقلاً آب گوساله را تو بده.» مرد گفت: «زن هر چه مردش می گوید، باید انجام بدهد.» زن و شوهر مدتی در این باره که چه کسی باید به گوساله آب بدهد، جدل کردند و سرانجام قرار شد آب آن روزِ گوساله را زن بدهد و فردا هر کس زودتر حرف زد، آن کار را انجام بدهد. زن، صبح زود برخاست کارهایش را انجام داد، اما هیچ سخنی نگفت. مرد هم در سکوت صبحانه اش را خورد. بعد هم نیمکتش را گذاشت جلو در خانه و مشغول تماشا شد. زن که از کار شوهر خیلی عصبانی شده بود، چند بار خواست زبان باز کند و چیزی به او بگوید. اما شرط یادش آمد و خودداری کرد. مدتی تحمل کرد. بعد دید اگر بخواهد آن جا بماند، سرانجام حرفی به مرد می زند و آن وقت شرط را می بازد. گیوه اش را پوشید و به خانه همسایه رفت. گدایی به درِ خانه آمد، چشمش به مرد افتاد. گفت: «در راه خدا کمکی به من کن، نانی، خورشتی، چیزی.» اما مرد فقط نگاه می کرد و سخن نمی گفت. پیش خود فکر کرده بود که: «این گدا را زنم فرستاده تا مرا به حرف زدن وادار کند. می دانم که تا یک کلمه بگویم، زنم از خانه همسایه بیرون می آید و می گوید که شرط را باختی.» گدا هر چه به مرد التماس کرد، دید نخیر او حرف نمی زند. کم کم وارد خانه شد و توبره اش را از غذا پر کرد و رفت. مرد دید و هیچ نگفت. مدتی گذشت، سروکله مرد سلمانی پیدا شد. گفت: «می خواهی سر و ریشت را مرتب کنم؟» مرد که بر پندار قبلی باقی بود، هیچ نگفت. مرد سلمانی پیش خود گفت: «سکوت علامت رضایت است.» پس کار خود را شروع کرد و موی ریش و سر مرد را کوتاه و مرتب کرد. بعد گفت: «اجرت مرا بده تا بروم.» دید مرد هیچ نمی گوید. باز و باز گفت جوابی نشنید. گفت: «کاری نکن که ریشت را چنان با تیغ بتراشم که مثل صورت زن ها شود و موهای سرت را هم مثل دم اردک کنم. پول مرا بده.» حرف و حرکتی از مرد نشنید و ندید. پس با عصبانیت آن کار که گفته بود، انجام داد و چون خودش به حاصل کار خود نگاه کرد، خنده اش گرفت، عصبانیتش بر طرف شد، راهش را کشید و رفت. بعد از مرد سلمانی، گذر پیرزن بندانداز به آن جا افتاد. مرد را دید، فکر کرد زن است. گفت: «خانم جان چرا موهای سرت آن قدر کوتاه است.» مرد فکر کرد پیرزن هم مأمور زنش است، چیزی نگفت. پیرزن هم کار خود را شروع کرد. یک کلاه گیس به سر مرد گذاشت. به چشم هایش سرمه کشید به صورتش سرخاب و لب هایش را هم قرمز کرد. بعد اجرت خواست اما جوابی نشیند. پیرزن هم دست کرد توی جیب او و پول هایش را برداشت و رفت. دزد رندی که از کوچه می گذشت، دید زنی سر برهنه و آرایش کرده بر نیمکت جلوی خانه نشسته است. گفت: «خانم چرا در خانه تان باز است؟ مگر نمی دانید که این طرف ها دزد زیاد است.» اما وقتی او هم هیچ پاسخی نشنید، وارد خانه شد و هر چیزِ سبکِ وزنِ سنگین قیمتی دید، برداشت توی خورجین ریخت و رفت. گوساله از تشنگی طاقتش تاق شد، بالاخره در طویله را با سر از جا کند و بیرون دوید. مرد گوساله را که دید، پیش خود گفت: «این زن بدجنس، حتى گوساله را هم مأمور کرده تا مرا به حرف بکشد، اما من حرف نمی زنم.» در این موقع زن از پنجره خانه همسایه، گوساله را دید که به طرف رودخانه می دود با عجله بیرون آمد، گوساله را گرفت و به خانه برگرداند. جلوی خانه مرد را دید ولی با آن قیافه او را نشناخت. به خود گفت: «این شوهر بدجنس چون دید به گوساله آب نمی دهم رفته و زنِ دیگری گرفته.» به او گفت: «ای زن چرا جلوی خانه من نشسته ای؟» مرد با خوشحالی از جا پرید و گفت: «حرف زدی! اول تو حرف زدی! حالا زود باش و به گوساله آب بده.» زن وقتی شوهرش را شناخت از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد. وارد خانه که شد دید همه گنجه ها و قفسه ها خالی شده. فهمید دزد به خانه اش آمده. با عصبانیت به مرد گفت: «من از پیشِ تو می روم. گوساله را هم می برم تا مجبور نباشی به او آب بدهی.» بعد گوساله را دنبال خودش کشید و رفت. زن در بیابان می رفت که مردی را با خورجین دید. فهمید که دزد خانه اش او است. خودش را به او رساند. دزد گفت: «کجا می روی خواهر؟» زن گفت: «می خواهم قبل از تاریک شدن هوا خود را به کاروانسرایی برسانم. زنی تنها هستم و کسی را ندارم.» دزد و زن سرگرم گفت و شنود شدند. هر لحظه هم زن برای دزد عشوه می آمد و با ناز و غمزه با او صحبت می کرد. خلاصه دل دزد را ربود. قرار شد به اولین ده که رسیدند، زن و شوهر بشوند. به ده که رسیدند به خانه کدخدا رفتند، قرار شد کدخدا صبح آن ها را عقد کند. شب در اتاقی خوابیدند. نیمه های شب زن برخاست، قدری خمیر درست کرد و مقداری از آن را توی کفش کدخدا و بقیه را توی کفش دزد گذاشت و خورجین را کشان کشان تا نزدیک گوساله برد، آن را بر پشت گوساله گذاشت و راه افتاد. صبح، دزد وقتی فهمید که زن خورجین را برده پا در کفش کرد که به دنبالش برود. اما خمیرها سفت شده بود و پایش در کفش نمی رفت. پابرهنه دنبال زن دوید. اما قدری که رفت پاهایش زخم شد و نتوانست راه برود. زن که طی این مدت دلش برای مرد تنگ شده بود، وارد خانه شد و گفت: «شوهر من برگشتم و دیگر تو را ترک نمی کنم.» دید شوهر مشغول دوخت و دوز است. خانه مرتب و صبحانه حاضر است. گفت: «چه اتفاقی افتاده؟» مرد گفت: «زنم مرا ترک کرده، از بس من لجوج بودم.» زن نخ و سوزن را از دست مرد گرفت و گفت: «این کار زن است. تو برو روی نیمکت بنشین.» از آن به بعد مرد هر روز به گوساله آب می داد و زن و شوهر خوش و خرم با هم زندگی کردند.