Eranshahr

View Original

شهربانو و ملک رحمان

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: --

منبع یا راوی: محسن میهن دوست

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 549-553

موجود افسانه‌ای: دیو و پری

نام قهرمان: دیو

جنسیت قهرمان/قهرمانان: دیو

نام ضد قهرمان: --

روایت «شهربانو و ملک رحمان» از قصه های جن و پری است. یکی از مشاغلی که در قصه ها زیاد از آن نام برده می شود، تجارت است. تاجر در قصه ها زیاد حضور دارد. این حضور نه تنها به خاطر مهم بودن این شغل در اقتصاد گذشته است، بلکه به این خاطر نیز هست که تاجرها یکی از عوامل نقل و انتقال قصه ها به سرزمین های دیگر و یا از سرزمین های دیگر به موطن خودشان بوده اند. در روایت «شهربانو و ملک رحمان» نیز پدران قهرمان های قصه هر دو بازرگان هستند.

در زمان های دور، بازرگانی بود که دوست تاجری داشت و این دو هنوز ازدواج نکرده بودند. روزی بر آن شدند که برای خود همسری برگزینند، و چون صاحب فرزندی شوند، اگر یکی دختر و دیگری پسر بود به نام هم شوند. از قضای روزگار، در آن سال آن ها سود فراوانی بردند و زنانشان حامله شدند و سرنه ماه و نه روز زاییدند! زن بازرگان پسر به دنیا آورد و زن رفیقش دختری زایید که به ماه می گفت: «تو در نیا، که من پرتوافشانی کنم!» دختر را شهربانو صدا کردند و پسر را عبدالرحمان نام گذاشتند. آنان، کم کم بزرگ شدند و به مدرسه رفتند و در مکتب بود که بسیاری چیزها آموختند. اما عبدالرحمان از این که او را آموزش تیراندازی و شمشیربازی نمی دادند، شکوه داشت و از پدرش که حالا بازرگان معروفی بود، تقاضا کرد که او را فنون سواری و جنگ بیاموزند. پدر گفت: «تیراندازی و سواری و شمشیرزنی ویژه ی شاهزادگان است، و چون تو تاجرزاده ای باید که به کار تجارت آگاهی یافت کنی.» عبدالرحمن زیر بار نرفت و پس از آن که درسش تمام شد، راه بیابان را گرفت و رفت. چندی گذشت. از او خبری نشد و شهربانو که بزرگ شده بود و به بلوغ رسیده بود، برایش خواستگاری پیدا شد. بازرگان به دوستش گفت: «بهتر است که در شوهر دادن دخترت شتاب نکنی، و بگذاری عبدالرحمن پیداش بشود.» تاجر گفت: «چهار سال است که رفته و اثری از خود به جای نگذاشته، و اگر بنا بود پیدایش بشود، می شده!» بازرگان که شهربانو را نامزد پسرش می دانست، روی تُرش کرد و دیگر چیزی نگفت و چون دختر را عروس کردند، مدت زمان زیادی نگذشت که سروکله ی عبد الرحمن پیدا شد. نخست سراغ شهربانو را گرفت، و همین که به او گفتند، عروس شده است بر آن گردید که از پدر دختر و دیگران انتقام بگیرد. از این سو هم خبر به پدر و مادر دختر رسید که عبد الرحمن به شهر آمده و سراغ شهربانو را گرفته است. چه کنیم و چه نکنیم، بالاخره به این توافق رسیدند که بگویند شهربانو شوهر کرده و از این شهر رفته است. در حالی که او را از چشم دیگران پنهان داشتند، تا با آمدن عبد الرحمن، دامادشان را که چهار سال آمده بود و رفته بود، از دست ندهند. عبد الرحمن راهی خانه ی پدر شهربانو شد، و چون نامزدش را در آن جا ندید، پرسید: «کجاست.» گفتند: «از آن جا که بی خبر گذاشتی و رفتی، و او را نگفتی که به کجا خواهی رفت، راهی به جز شوهر دادنش نبود و حال هم با نامزدش از این شهر رفته است.» عبد الرحمن عصبانی شد و فریاد زد: «یا شوهرش را می کشم و او را پیدا خواهم کرد، و یا سر به بیابان می گذارم و گُم خواهم شد!» عبدالرحمن از خانه ی پدر شهربانو که بیرون زد، دختر از پشت بام او را دید که نالان و فریاد زنان از دیده می رود! دلش گُر گرفت و به گریه افتاد. عبد الرحمن به کوه و بیابان زد، و شهربانو شب که شد، لباس درویشی پوشید و از خانه بیرون آمد و راه بیابان را گرفت و رفت. دل سوخته و نگران هر دو به راهی رفتند، عبدالرحمن به جایی پر درخت رسید که در آن مرغان بسیاری دیده می شد. عبد الرحمن که چهره ی خود را پوشانده بود و لباس مندرسی به تن داشت، زیر درختی ایستاد و تخمی از لانه ی مرغی به زیر آمد و او آن را گرفت و بر آن شد که بشکند و بخورد، اما همین هنگام بچه درویشی که سروصورت خود را پوشانده بود و خسته به نظر می رسید، پیش درویش سبز شد. عبدالرحمان در حالی که تخم پرنده را در دست داشت، رو کرد به درویش تازه وارد و گفت: «ای گل مولا، بیا بنشین تا در زیر سایه ی این درخت، و کنار این چشمه قوتی بخوریم و گپی بزنیم!» هر دو بی آن که یک دیگر را بشناسند، شروع به خوردن آن تخم مرغ که از آشیانه ی مرغی فروافتاده بود، کردند. عبدالرحمان که به حرف آمد، از شهربانو پرسید: «ای گل مولا، بگو که ای و به کجا می روی و چه خیال داری؟» شهربانو که هنوز به حرف نیامده بود، و سعی داشت که صدایش زنانه نباشد، گفت: «ای درویش، نانت را بخور و از چون و چند حال من مپرس، ورنه تو در پی راه خود و من هم به راهی که سرنوشت مُقدر کرده است.» تخم پرنده را که خوردند، آبی نوشیدند و به راه افتادند، و هنوز گامی چند به پیش نگذاشته بودند که شهربانو گریه اش گرفت و عبدالرحمان دلش سوخت و باز پرسید: «ای گل مولا، این گریه ها برای چیست؟» شهربانو گفت: «به تو گفتم که مپرس و حال تو به سویی، و من به سویی» و از او جدا شد. ولی عبدالرحمان پیش دویده و جلوی شهربانو را گرفت و گفت: «باشد، هر چه تو بگویی!» آن ها رفتند و رفتند تا به نزدیک غروب باز به جای پردرختی رسیدند و در آن جا عبد الرحمان مرغی شکار کرد و غذایی پخت، و شروع به خوردن کردند و زمانی چند از خوردنشان نگذشته بود که به ناگاه دستی، گریبان عبدالرحمان را گرفت و به آسمان برد و دخترک تک و تنها ماند! عبد الرحمان چون به خود آمد، دید که در چنگ دیوی دچار است و راه چاره هم پیدا نیست. دیو رفت و رفت تا در بیابان به قصر بزرگی رسید. عبدالرحمان را زمین گذاشت و او را به داخل قصر هدایت کرد. عبدالرحمان دید عجب قصری است و از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد، اما چیزی نگفت و هر چه نگاه به این بر و آن بر انداخت، دیّاری در قصر دیده نمی شد، جز همان دیوی که او را به آن جا برده بود. در همین هنگام ناگاه صدایی برآمد که: «ای عبدالرحمان، نگران چه هستی و از چه می ترسی؟» و افزود: «پدرت پی برد که تو سر به بیابان گذاشته ای، بعد به وسیله ی دوستش که با ما آشناست، خواهش کرد که دنبال تو را داشته باشیم و حال تو را برداشته ایم و به این جا آورده ایم! خوش باش و چند روزی استراحت کن و در قصر بگرد، تا ما به پدر و مادرت اطلاع بدهیم که گم و گور نیست!» عبدالرحمان گفت: «این قصر و این بساط به چه درد من می خورد، در حالی که از محبوب خود به دور هستم.» دیو گفت: «حکایت خود را بگوی تا شاید تو را کمک کنیم.» عبدالرحمان گفت: «دختری شهربانو نام را دوست دارم که از کودکی نامزدم بوده است. او را به زور شوهر داده اند و تا اکنون هیچ خبری از او مرا نیست.» برای عبدالرحمان ساز و تنبور آوردند و شراب در جام کردند، اما او دل به این اوضاع نداشت و سر به گریبان فرو برده بود. دیو گفت: «سوای این درد، غم دیگری داری که نگفتی؟» گفت: «درست فهمیدی، در بیابان با گل مولایی آشنا شدم که تک و تنها در راه بود و از هر پاسخی گریز داشت، به قهر از من دور شد و اکنون در نگرانی او هم قرار دارم.» دیو گفت: «این که درمان دارد.» و دمی درنگ نکرد و باد در تنوره ی خود انداخت و رفت. دیو رفت و رفت تا چشمش به سیاهی کوچکی افتاد که در دل بیابان پیش می رفت. به او نزدیک شد و بی آن که چیزی بگوید، از زمین بلندش کرد و با خود به قصر آورد. عبدالرحمان همین که بچه درویش را دید، کمی دلش آرام گرفت و گفت: «گل مولا مرا گذاشتی و رفتی.» و شهربانو هم چنان در سکوت به اطراف نگاه می کرد. مدتی چند سپری نشد که عبدالرحمان قصر را شلوغ دید و لحظه ای بعد سفره ای بزرگ گستردند و پریان و دیوان بر سر سفره نشستند، و از عبدالرحمن و بچه درویش خواستند که بر سر سفره بنشینند و به خوردن غذا مشغول شوند. شهربانو دست به غذا نمی زد و ناآرامی نشان می داد، تا آن که از گوشه ی سفره صدایی شنید که می گفت: «این بچه درویش را چه پیش آمده است که دل به غذا نمی دهد و اشک در چشم دارد؟» شهربانو که این صدا را شنید، باورش شد که صاحب صدا و اشخاص جمع شده در آن جا دشمن نیستند، بلکه دوست می باشند. گفت: «چهار سال است که لب باز نکرده ام و از درد دلم با کسی به حرف ننشسته ام، اما از آن جا که در این هنگام حاضران را دوست می دانم و مددکار، رازم را فاش می کنم.» و شروع به گفتن سرگذشت خود کرد! عبدالرحمان فریاد از دل برآورد و دست های شهربانو را گرفت و لباس درویشی را از سر و تن به دور کرد و گفت: «من عبدالرحمانم.» دیوان و پریان ولوله کردند و در همان شب برای آن دو عروسی گرفتند و تا عمر داشتند به خیر و خوبی روزگار گذراندند.