Eranshahr

View Original

پرنده آبی

افزوده شده به کوشش: نسرین ط.

شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان

منبع یا راوی: صمد بهرنگی - بهروز دهقانی

کتاب مرجع: افسانه‌های آذربایجان

صفحه: از ۸۱ تا ۸۳

موجود افسانه‌ای: پرنده‌ی آبی - ۴۰ پری به شکل ۴۰ پرنده

نام قهرمان: حسن یوسف

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: دایه‌ی حسن یوسف

پرنده آبی قصه ای است درباره کچل ها و ماجراهایی که باعث تغییر و تحول در زندگی آن‌ها می‌شود. این تحول البته جز با تلاش و کوشش و به آب و آتش ز زدن به‌وجود نمی‌آید.

پادشاهی بود که بچه‌دار نمی شد. روزی درویشی به در خانه‌ی پادشاه آمد و سیبی به او داد و گفت نیمی از سیب را خودت بخور و نیم دیگر را به همسرت بده بخورد. وقتی همسرت زایید بچه را تا شش ماه نباید زمین بگذاری. پس از نه ماه زن پادشاه یک پسر زایید. اسم پسر را «حسن یوسف» گذاشتند. پادشاه دایه‌ای برای بچه گرفت که از او مواظبت کند. در جشن ختنه سوران بچه که همه‌ی شهر مشغول بزن و بکوب بودند دایه «تنگش گرفت و بچه را زمین گذاشت و رفت. وقتی برگشت دید که بچه نیست.» در شهر دیگری پادشاهی بود که دختری داشت. دختر از پنجره اتاق هر روز برای چهل پرنده‌اش دانه می‌ریخت. یک روز دید که در میان پرنده‌ها یک پرنده‌ی آبی هست. دختر عاشق پرنده‌ی آبی شد. موقعی که داشت دانه می‌ریخت النگو از دستش افتاد. پرنده‌ی آبی النگوی دختر را به منقار گرفت و پرید. دختر پادشاه مریض شد و هر چه طبیب آوردند و دوا دادند خوب نشد . یک نفر پیشنهاد کرد که دختر را در حمام بگذارند و هر که برای شستشو می‌آید در عوضِ پول، قصه بگوید تا دختر سرش گرم بشود و کمتر غصه بخورد. در همان شهر مادری با پسر کچلش زندگی می‌کرد. روزی مادر به کچل گفت:« تو هم برو و قصه‌ای یاد بگیر بیا به من بگو تا به حمام بروم و برای دختر پادشاه تعریف کنم و خودم را هم بشویم.» کچل از خانه بیرون آمد و دید که چهل شتر با بار طلا می‌گذرند. پرید روی یکی از آن‌ها سوار شد. شترها به باغی رسیدند و بارهاشان را خالی کردند. کچل وارد اتاقی شد، قدری خوراکی خورد و در گوشه‌ای پنهان شد. پس از مدتی دید چهل پرنده به همراه یک پرنده‌ی آبی آمدند. چهل پرنده پیراهن در آوردند و به صورت چهل دختر زیبا شدند و در استخر شنا کردند. پرنده‌ی آبی هم وارد اتاق شد، پیراهنش را در آورد و شد یک پسر رعنا. سپس النگویی از جیبش در آورد و در کنار جانماز گذاشت و دعا کرد: «خدایا صاحب این النگو را به من برسان.» سپس النگو را برداشت پیراهن پوشید و با بقیه پرنده ها پر زد و رفت. کچل نزد مادرش رفت و آنچه را که دیده بود، گفت. وقتی مادرش در حمام برای دختر پادشاه قصه را میگفت به آن‌جایی رسید که یک پرنده‌ی آبی بود، دختر پادشاه غش کرد. کنیزها مادر کچل را زدند و او را بیرون کردند. وقتی به هوش آمد سراغ مادر کچل و خود کچل را گرفت. رفتند و آن‌ها را پیدا کردند. خود کچل همه‌ی چیزهایی را که دیده بود برای دختر تعریف کرد. قرار بر این شد که هر وقت شترها آمدند، کچل دختر را خبر کند تا با هم به آن باغ بروند. پس از مدتی شترها پیداشان شد. کچل و دختر به همراه شترها به باغ رفتند. وقتی پرنده‌ی آبی پیراهنش را در آورد و مشغول دعا شد، کچل از جایی که پنهان شده بود در آمد و گفت:« اگر من صاحب النگو را بیاورم به من چه می‌دهی؟» جوان گفت:« از مال دنیا بی نیازت می‌کنم.» کچل دختر را صدا کرد دختر و پسر زن و شوهر شدند. پس از مدتی دختر حامله شد. پسر به او گفت این چهل پرنده عاشق منند. اگر بچه به دنیا بیاید و گریه کند و چهل پرنده بفهمند هم تو را می‌کشند و هم بچه را؛ پس بهتر است راه بیفتیم. بر سر دیوار هر خانه ای که من نشستم تو برو و بگو که شما را به جان حسن یوسف بگذارید من چند روزی اینجا بمانم. پرنده‌ی آبی پرید و دختر پیاده به دنبالش روان شد تا این که پرنده‌ی آبی بر سر دیوار خانه‌ای نشست. دختر در زد و آنچه پسر به او یاد داده بود گفت. خبر به خانم خانه رسید. خانم که همان مادر حسن یوسف بود، اجازه داد دختر وارد شود. پس از چند روز دختر زایید. خانم کنیزی را فرستاد که نزد زائو بخوابد. نیمه‌های شب کنیز شنید که کسی به شیشه زد و گفت:« هما جان، شاه ولی خوب است؟ مادرم آمد و بچه را بغل کرد؟» دختر جواب داد:« شاه ولی خوب است. اما مادرت نیامد.» کنیز فردا همه چیز را برای خانمش تعریف کرد. خانم گفت: «حتماً پسرم حسن یوسف برگشته.» شب خودش کنار زائو خوابید و غذاهای خوبی هم تهیه کرد و بچه را خوب تر و خشک کرد. نیمه‌های شب باز همان صدا تکرار شد. مادر نمی‌خواست بگذارد حسن یوسف برود. قرار بر این شد که تنوری بسازند و راه فراری هم برایش بگذارند و آتشی در آن روشن کنند. فردا مادر دستور داد تنور را آماده کنند. پرنده آبی هم با چهل پرنده دیگر آمدند و سر دیوار نشستند. پرنده آبی گفت میخواهم خودم را به آتش بزنم. پرنده ها گفتند نه نزن پرنده آبی گفت نه میزنم پرنده ها گفتند اگر تو به آتش بزنی ما هم میزنیم . پرنده‌ی آبی پرید توی تنور و سوراخی که گذاشته بودند فرار کرد. چهل پرنده در آتش سوختند. حسن یوسف پیراهن پرنده آبی را از تن در آورد. آن‌ها به خوشی زندگی کردند.